مجموعه اشعار سپید فروغ فرخزاد شاعر زن معروف ایرانی را در ادامه مطلب هم نگاران بخوانید.
فروغ فرخزاد یکی از شاعران معروف معاصر ایران است که جریانی جدید در شعر فارسی پدید آورد. او با عاشقانه هایی که از عمق وجود یک زن تراوش می کرد به شاعران زن نشان داد که بدون ترس از قضاوت های اجتماعی می توانند چیزهایی که در ذهن دارند را بیان کنند. در ادامه نمونه ای از اشعار این شاعر زن را بخوانید.
اشعار سپید فروغ فرخزاد
من پری کوچک غمگینی رامیشناسم که در اقیانوس مسکن داردو دلش را در یک نی لبک چوبینمینوازد آرام، آرامپری کوچک غمگینیکه شب از یک بوسه میمیردو سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
کاش چون پائیز بودمکاش چون پائیز بودمکاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودمبرگهای آرزوهایم یکایک زرد میشدآفتاب دیدگانم سرد میشدآسمان سینهام پر درد میشدناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزداشکهایم همچو باراندامنم را رنگ میزدوه چه زیبا بود اگر پائیز بودموحشی و پر شور و رنگ آمیز بودمشاعری در چشم من میخواند شعری آسمانیدر کنارم قلب عاشق شعله میزددر شرار آتش دردی نهانینغمه من …همچو آوای نسیم پر شکستهعطر غم میریخت بر دلهای خستهپیش رویم:چهره تلخ زمستان جوانیپشت سر:آشوب تابستان عشقی ناگهانیسینهام:منزلگه اندوه و درد و بدگمانیکاش چون پائیز بودم …کاش چون پائیز بودم
پیشانی بلند تو در نور شمعهاآرام و رام بود چو دریای روشنیبا ساقهای نقره نشانش نشسته بود!در زیر پلکهای تو رویای روشنی
من تشنهی صدای تو بودم که میسروددر گوشم آن کلام خوشِ دلنواز راچون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند!افسانه های کهنهی لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشتبال بلور قوس و قزحهای رنگ رنگدر سینه قلب روشن محراب میتپیدمن شعله ور در آتش آن لحظهی درنگ
گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح!لرزان و بیقرار وزیدم بسوی تواما تو هیچ بودی و دیدم هنوزدر سینه هیچ نیست به جز آرزویِ تو …
من از نهایت شب حرف می زنممن از نهایت تاریکیو از نهایت شب حرف می زنماگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه که از آنبه ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . . .
در حباب کوچکروشنائی خود را میفرسودناگهان پنجره پر شد از شبشب سرشار از انبوه صداهای تهیشب مسموم از هرم زهرآلود تنفسهاشب…
گوش دادم در خیابان وحشت زدهٔ تاریکیک نفر گوئی قلبش رامثل حجمی فاسدزیر پا له کرددر خیابان وحشت زدهٔ تاریکیک ستاره ترکیدگوش دادم…
نبضم از طغیان خون متورم بودو تنم…تنم از وسوسهٔمتلاشی گشتن.
روی خطهای کج و معوج سقفچشم خود را دیدمچون رطیلی سنگینخشک میشد در کف در زردی در خفقان
داشتم با همه جنبشهایممثل آبی راکدتهنشین میشدم آرام آرامداشتملرد میبستم در گودالم
گوش دادمگوش دادم به همه زندگیمموش منفوری در حفرهٔ خودیک سرود زشت مهمل رابا وقاحت میخواندجیرجیری سمج و نامفهوملحظهای فانی را چرخزنان میپیمودو روان میشد بر سطح فراموشی
آه، من پر بودم از شهوت، شهوت مرگهر دو پستانم از احساسی سرسامآور تیر کشیدآهمن بیاد آوردماولین روز بلوغم راکه همه انداممباز میشد در بهتی معصومتا بیامیزد، با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم
در حباب کوچکروشنائی خود رادر خطی لرزان خمیازه کشید.
فاتح شدمخود را به ثبت رساندمخود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردمو هستیم به یک شماره مشخص شدپس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
دیگرخیالم از همه سو راحت استآغوش مهربان مام وطنپستانک سوابق پر افتخار تاریخیلالایی تمدن و فرهنگو جق و جق جقجقه قانون …آهدیگر خیالم از همه سو راحتستاز فرط شادمانیرفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبارپهنو بویخاکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بوددرون سینه فرو دادمو زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاریو روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاددر سرزمین شعر و گل و بلبلموهبتیست زیستن ‚ آن هموقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشودجاییکه من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعررا می بینمکه حقه باز ها همه در هیات غریب گدایایندر لای خاکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردندو از صدای اولین قدم رسمیمیکباره از میان لجنزارهای تیره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموزکه از سر تفنن خود را بهشکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر درآورده اندبا تنبلی به سوی حاشیه روز می پرندو اولین نفس زدن رسمیمآغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخمحصول کارخانجات عظیم پلاسکوموهبتیست زیستن آریدر زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوریو شیخ ‚ای دل ‚ ای دل تنبک تبار تنبوریشهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنرگهواره مولفان فلسفه ی ای بابا به من چه ولش کنمهد مسابقات المپیک هوش – وایجایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آنبوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آیدوبرگزیدگان فکری ملتوقتی که در کلاس اکابر حضور می یابندهر یک به روی سینه ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی و بر دو دست ششصد وهفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و میدانندکه ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست نه نادانیفاتح شدم بله فاتح شدماکنون به شادمانی این فتحدر پای آینه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزمو می پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند کلامیدر باره فوائد قانونی حیات به عرض حضورتان برسانمو اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم راهمراه با طنین کف زدنی پر شوربر فرق فرق خویش بکوبممن زنده ام بله مانندزنده رود که یکروز زنده بود…
کسي مرا به آفتابمعرفي نخواهد کردکسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد بردپرواز را بخاطر بسپارپرنده مردني ست
تمام روز را در آئینه گریه میکردمبهار پنجرهام رابه وهم سبز درختان سپرده بودتنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجیدو بوی تاج کاغذیمفضای آن قلمرو بیآفتاب راآلوده کرده بودنمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستمصدای کوچه ، صدای پرندههاصدای گمشدن توپهای ماهوتیو هایهوی گریزان کودکانو رقص بادکنکهاکه چون حبابهای کف صابوندر انتهای ساقهای از نخ صعود میکردندو باد، باد که گوئیدر عمق گودترین لحظههای تیرهء همخوابگی نفس میزدحصار قلعهء خاموش اعتماد مرافشار میدادندو از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند
تمام روز نگاه منبه چشمهای زندگیم خیره گشته بودبه آن دو چشم مضطرب ترسانکه از نگاه ثابت من میگریختندو چون دروغگویانبه انزوای بی خطر پناه میآورند
کدام قله کدام اوج ؟مگر تمامی این راههای پیچاپیچدر آن دهان سرد مکندهبه نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟به من چه دادید ، ای واژههای ساده فریبو ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟اگر گلی به گیسوی خود میزدماز این تقلب ، از این تاج کاغذینکه بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبندهتر نبود؟
چگونه روح بیابان مرا گرفتو سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شدو هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد !چگونه ایستادم و دیدمزمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشودو گرمی تن جفتمبه انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !
کدام قله کدام اوج ؟مرا پناه دهید ای چراغهای مشوشای خانههای روشن شکاککه جامههای شسته در آغوش دودهای معطربر بامهای آفتابیتان تاب میخورند
مرا پناه دهید ای زنان سادهء کاملکه از ورای پوست ، سر انگشتهای نازکتانمسیر جنبش کیفآور جنینی رادنبال میکندو در شکاف گریبانتان همیشه هوابه بوی شیر تازه میآمیزد
کدام قله کدام اوج ؟مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتشای نعل های خوشبختیو ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخو ای ترنم دلگیر چرخ خیاطیو ای جدال روز و شب فرشها و جاروهامرا پناه دهید ای تمام عشقهای حریصیکه میل دردناک بقا بستر تصرفتان رابه آب جادوو قطرههای خون تازه میآراید
تمام روز تمام روزرها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آببه سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتمبه سوی ژرف ترین غارهای دریائیو گوشتخوارترین ماهیانو مهرههای نازک پشتماز حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم دیگر نمیتوانستمصدای پایم از انکار راه بر میخاستو یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بودو آن بهار ، و آن وهم سبز رنگکه بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت” نگاه کنتو هیچگاه پیش نرفتیتو فرو رفتی ”
ای هفت سالگیای لحظهٔ شگفت عزیمتبعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشنمیان ما و پرندهمیان ما و نسیمشکستشکستشکستبعد از تو آن عروسک خاکیکه هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آبدر آب غرق شد .
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیمو به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاستو به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بوداز زیر میزها به پشت میزهاو از پشت میزهابه روی میزها رسیدیمو روی میزها بازی کردیمو باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیمبعد از تو تمام یادگاری ها رابا تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شدهٔ خوناز گیجگاه های گچ گرفتهٔ دیوارهای کوچه زدودیم .بعد از تو ما به میدان ها رفتیمو داد کشیدیم 🙁 زنده بادمرده باد )
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوانکه زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیمبرای عشق قضاوت کردیمو همچنان که قلبهاماندر جیب هایمان نگران بودندبرای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیمو مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشیدو مرگ ، آن درخت تناور بودکه زنده های این سوی آغازبه شاخه های ملولش دخیل می بستندو مرده های آن سوی پایانبه ریشه های فسفریش چنگ می زدندو مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بودکه در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لالهٔ آبی روشن شدند .
صدای باد می آیدصدای باد می آید ، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدمو ناگهان به خاطر آوردمکه کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .چه قدر باید پرداختچه قدر بایدبرای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که بایداز دست داده باشیم ، از دست داده ایمما بی چراغ به راه افتادیمو ماه ، ماه ، ماه ِ مادهٔ مهربان ، همیشه در آنجا بوددر خاطرات کودکانهٔ یک پشت بام کاهگلیو بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ …