فردوسی بزرگ با داستان حماسی شاهنامه چنان کاری کرد که از دل این متون زیبا، قهرمانانی بزرگ و اساطیری افسانهای سر بیرون آوردند. یکی از اساطیر بزرگ شاهنامه زال است. پدر رستم و فرزند سام. اگر شما به این قهرمان بزرگ علاقه دارید و میخواهید به زبانی ساده داستان او را بدانید، در ادامه با هم نگاران همراه شوید.
فهرست موضوعات این مطلب
تولد و اوایل زندگیسیمرغ والد جدید زال میشودسام پشیمان از عمل خویش به دنبال زال میرودسام به کوه البرز میرودرویارویی سام با سیمرغزال به آغوش پدر برمیگرددازدواج زال با رودابهدیدار زال و رودابهبرای ازدواج مشکلی هست! رودابه از خاندان ضحاک است!تولد رستمدرگذشت زالتولد و اوایل زندگی
سام پهلون بزرگ ایرانی از تبار گشتاسب بود که فرزندی به دنیا نمیآورد. سالها سام بیفرزند به سر کرد تا اینکه درنهایت از او فرزندی به نام زال متولد شد.
زال فرزندی با موهای تمام سفید بود. چون کسی چنین چیزی ندیده بود، یک هفته به سام خبر تولد فرزند را نداند. درنهایت دایه زال خبر را به وی داده و سام که میترسید توسط بزرگان مسخره و طرد شود، زال را از همه پنهان کرد.
سیمرغ والد جدید زال میشود
بعد از مدتی از به دنیال آمدن زال؛ سام به نتیجهای رسید. او تصمیم گرفت که فرزندش را بردارند و دور از چشم مردم به جایی ببرد.
پس نزدیکان سام فرزند را، به ناچار برداشته و راهی کوه البرز شدند. در کوه البرز، سیمرغی لانه داشت.
وقتی که نزدیکان سام، زال را در کوه البرز گذاشتند و رفتند، زال که کودک شیرخوارهای بیش نبود احساس گرسنگی کرد و با مکیدن انگشت خود توانست گرسنگی خویش را تسکین ببخشد، اما مداوم شیون و زاری میکرد، چون هوا سرد بود و کودک نیز گرسنه بود.
در طرفی دیگر سیمرغ برای پیدا کردن خوراکی برای فرزندانش شروع به پرواز کرد و چرخی زد تا اینکه چشم تیزش به زال افتاده به نزد زال آمد و او را به چنگ گرفت و به نزد بچههایش برد.
اما خداوند یزدان چنان مهر زال را در دل سیمرغ نهاد که از خوردن کودک ابا کرد و آن را همبازی بچههایش قرار داد و سیمرغ دید که جوجههایش از وجود کودک چنان شاد و خوشحال هستند که با دیدن کودک شروع به بازی کردند.
سیمرغ بسیار متعجب شد از اینکه جوجههایش چطور علاقمند به زال شدند. ماهها و سالها گذشت و سیمرغ مانند مادری از زال پرستاری و مراقبت میکرد و از آنچه که سیمرغ برای جوجه هایش از شکار میآورد زال نیز میخورد.
خلاصه، زال کم کم نزد سیمرغ پرورش یافت و بزرگ شد، تا جایی که به مانند پهلوانی دلیر و نیرومند شد. اما همیشه غم فراق پدر و مادرش را در دل نگه میداشت.
و چون از سیمرغ شنیده بود که چطور او را تنها در کوه رها کرده بودند، بسیار غمگین و افسرده میشد.
سام پشیمان از عمل خویش به دنبال زال میرود
سالها به همین منوال گذشت تا اینکه شبی از شبها، سام در خواب دید که یک مردی سوار بر اسب تازی شده از کشور هندوستان به نزد او میآید. وقتی که به نزد او رسید به سام مژدۀ زنده بودن فرزندش را داد.
سام سراسیمه از خواب بلند شد و موبدان و خوابگزاران را فرا خواند و از آنان تعبیر خوابش را خواست.
آنگاه موبدان گفتند که، فرزندت زنده است. پس هر کس که در آنجا بود از پیر و جوان همه زبان به نکوهش سام پرداختند و گفتند: کسی نباید در برابر یزدان ناسپاسی کند.
اگر توجه کنید میبینید از ماهی دریا و نهنگ گرفته تا شیر و پلنگ، همه بچههایشان را پرورش میدهند اما تو فرزند بیگناهت را از خودت دور کردی.
آری موی سپید داشتن ننگ و عار نیست و داشتن تنی روشن و پاک ننگ نیست. اکنون نگاه کن که فرزندت زنده است، چون خدا هر کس را که بخواهد زنده نگه میدارد و از سرما و گرما نابود نمیشوند. حالا تو از خداوند پوزش و مغفرت بطلب بخاطر ناسپاسی که کردهای.
سام به کوه البرز میرود
پس از خواب مذکور سام تصمیم گرفت که روز بعد به کوه البرز، جایی که فرزندش را در آنجا گذاشته بود برود.
پس شب فرا رسید و خواب به سراغ سام آمد. دوباره خواب دید که در بالای کوه هند، پرچمی افراشته شده که در زیر این پرچم جوانی بسیار زیبا ایستاده و پشت سر این جوان، سپاهی عظیم صف کشیده و همچنین در قسمت چپ این جوان موبدی و در قسمت راست او، خردمندی نامور ایستاده است و در همین لحظه دید که یکی از این دو جوان به طرفش آمد در حالیکه خشمگین و عصبانی بود.
گفت: ای مرد بی باک و ناپاک رای، ای کسی که از شرم خدا، دل و دیدهات را شستهای، تو به اندازۀ یک مرغ دلت در حق فرزندت نسوخت و مهر نورزید و داشتن موی سفید که ننگ و عار نیست.
تو پسرت را از خودت راندی در حالیکه خداوند مهربانتر از یک دایه در بالای سرش بود و او را پرورش داد. پس از این کاری که کردی بسیار شرمنده باش.
سام از خواب پرید، دوباره خردمندان و خوابگزاران را فراخواند. وقتی که تعبیر خوابش را کردند او را به باد سرزنش گرفتند. سام از کردۀ خویش بسیار پشیمان شد. پس نزدیکان خود را فراخواند تا راهی کوه البرز شوند.
وقتی که به کوه البرز رسیدند، کوه البرز را کوهی بسیار بلند دیدند با قله ای مرتفع که بالا رفتن از آن محال بود. این بود که سام اندوهگین شد. پس زانو زد بروی زمین و دست نیایش به درگاه خداوند بلند کرد و گفت:
ای پروردگار ، من برای پوزش و عذر خواهی به جانب تو آمدهام، اگر این کودک فرزند من است و نه از نژاد شیطان و اهریمن است مرا در بالا رفتن از این کوه یاری بده و دستگیری کن و مرا که وجودم پر از گناه است بپذیر و درهای رحمتت را بر من بگشا و پسرم را به من باز گردان.
رویارویی سام با سیمرغ
همانکه دعا و طلب بخشش سام از یزدان پاک پذیرفته شد؛ سیمرغ این موضوع را فهمیده و به سراغ زال رفت تا او را به نزد پدرش برگرداند. سیمرغ به زال گفت: ای فرزندم، ای کسی که من تو را پرورش دادم و بزرگ کردم.
اکنون پدرت در پایین کوه است، به دنبال تو آمده است. اکنون بیا در پشت من بنشین تا تو را به نزد او ببرم، چون هر چه که به تو بدی کرده باشد باز پدرت است و معلوم است که از کردۀ خود پشیمان است.
زال اشک در چشمانش جمع شد و اندوهگین شد. زال اگر چه مردم را ندیده بود اما سخن گفتن را از سیمرغ فرا گرفته بود. این بود که در جواب سیمرغ گفت:
تو مرا بزرگ کردی و پرورش دادی، من به تو عادت کردهام و از تو بسیار سپاسگذارم. چطور از تو جدا شوم و به نزد پدری بروم که مرا از خود رانده و ترک کرده.
سیمرغ بعد از پند و موعظۀ بسیار به زال، او را راضی کرد که به نزد پدرش برود و آنگاه پری از پرهایش را کند و به زال داد و گفت که: موقع احتیاج و سختی، این پر را آتش بزن. من خود را به تو خواهم رساند و تو را به اینجا خواهم آورد و مرا فراموش نکن، زیرا مهر تو در دل من جای گرفته است.
زال به آغوش پدر برمیگردد
سیمرغ زال را بر بال خود نشاند و به سوی پایین کوه پرواز کرد. پدر زال هنوز مشغول راز و نیاز به درگاه الهی بود، تا چشمش به زال افتاد زبان به التماس گشود و گفت: ای پسرم ، آرام باش و از گذشته یاد مکن، من پست ترین بندۀ خدا هستم و از کار خود بسیار پشیمان هستم و از این به بعد سوگند میخورم که هر چه تو بخواهی همان کنم. زال در جواب پدرش گفت:
ای پدر ، ندامت و پشیمانی تو را پذیرفتم و ترا بخشیدم.
آنگاه قبای زیبایی را آوردند و بر تن زال کردند و راهی شهر شدند، در حالیکه همه اشک شوق میریختند و خوشحال.
بعد از آنکه زال به شهر آمد همه مردم از وجود زال جشنی بزرگ بر پا کردند و بسیار خوشحال شدند. زال هم چون در نزد سیمرغ بزرگ شده بود و با طبیعت خو گرفته بود و از فرهنگ مردمی چیزی نمیدانست بنا به سفارش پدرش سام، به تیر اندازی و فنونها و هنرهای مختلف پرداخت و چیزهای بسیاری آموخت.
ازدواج زال با رودابه
زال از معدود حکمرانان شاهنامه است که از دوران نوجوانی و پیش از ازدواج به حاکمیت رسید و اینک زال علاوه بر حکومت، جوانی تنومند و پهلوانی است که با گردان خویش هرازگاهی برای شکار یا اخذ باج و ساو به سرزمینهای مجاور سرک میکشد.
سرزمینهای هندوان، کابل، دنبر، مرغ، مای کشورهایی هستند که زال بر آنها تسلط دارد و ممکن است اراضی مزبور در زمان سام مفتوح گشته باشند اما آنچه مسلم است نباید این کشورها از یکدیگر و از زابل دور بوده باشند، سران همه کشورهای فوق هر ساله باج و خراج سالانهشان را به زابل میپرداختند و احتمال اینکه سکنه این کشورها از قوم زابلی باشند بسیار محتمل است.
مهراب پادشاه کابل بود و از زال خوشش آمده بود. او که در حال تعریف و تمجید از زال بود، در پشت پرده سودابه دختر مهراب سخنان پدر را شنیده و به زال علاقهمند شد.
لب سرخ رودابه پر خنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد
که این گفته را گر شوی کار بند
درختی برومند کاری بلند
که هر روز یاقوت بار آورد
برش تازیان بر کنار آوردر
سر مشکبویش به دام آوریم
لباش زی لب پور سام آوریم
خرامد مگر پهلوان با کمند
به نزدیک دیوار کاخ بلند
کند حلقه در گردن کنگره
شود شیر شاد از شکار بره
برفتند خوبان و برگشت زال
دلش گشت با کام و شادی همال
دیدار زال و رودابه
یکروز زال پهلوان عزم شکار کرد. پس از گردش در دشت و صحرا مشغول شکار شد و چند پرنده را شکار کرد که یکی از پرندگان دورتر از جایی که وی بود افتاد.
پس زال و همراهانش برای پیدا کردن پرنده به میان سبزهها رفتند. وقتی که به نزد پرندۀ شکاری رسیدند دخترانی را دیدند که مشغول چیدن گلها بودند و آن دختران با دیدن این سواران بسیار ترسیده بودند و همه حلقه زدند در اطراف یک دختر زیبا که وی هم ترسیده بود.
زال و سواران همگی به نزد آنان رفتند و زال از اسب پیاده شد و تعظیم کرد و از روی ادب به آنان احترام گذاشت و گفت:
امیدوارم از جسارتی که به شما کردم و آزردهتان کردم مرا ببخشید.
رودابه گفت:
آیا شما زال پهلوان نیستید که شهرت و آوازۀ تان در سراسر دنیا پیچیده است؟
زال گفت: آری من زال هستم، اما بگو ببینم شما چه کسی هستی ؟ نامت را بگو
رودابه پاسخ داد: من رودابه دختر مهراب کابلی هستم. زال وقتی که سخنان رودابه را شنید بسیار متعجب شد و شور و شعفی فراوان در دلش پدید آمد. پس رو کرد به رودابه. گفت:
براستی چه افتخاری نصیب من شده است که به دیدار شما نائل گشتم و از این آشنایی بسیار خوشحال هستم.
رودابه گفت: برای من هم خوشبختی از این بالاتر که با پهلوان بیهمتایی چون شما آشنا گشتم.
زال بعد از سخن گفتن با رودابه، دهانۀ اسبش را گرفت و از رودابه با تعظیم و احترام خداحافظی کرد.
زال وقتی که از نزد رودابه رفت دیگر آرام و قرار نداشت. شب و روز به فکر رودابه بود تا اینکه روزی تصمیم گرفت به نزد رودابه برود و دربارۀ ازدواجشان با یکدیگر صحبت کنند.
این بود که یکروز صبح وقتی که خورشید تابنده از افق سر زد راهی کابل شد. وقتی به کابل رسید وارد کاخ رودابه شد. رودابه که از دور زال را دید ندا داد:
خوش آمدی ای جوانمرد، درود خدا بر تو باد و درود بر آن کسی که ترا بدنیا آورد. جهان از بویت دل افروز شده.
زال وقتی که چنین سخنانی را از زبان رودابه شنید در جواب رودابه گفت:
اکنون بسیار شاد و خرسند شدم از این سخنان تو، سخنان چرب گفتار و رسا و دلنشین تو.
زال وقتی به نزد رودابه رسید به رودابه گفت:
ای ماهروی، ای سرو سیمین، اگر منوچهر داستان من و تو را بشنود ناراحت میشود و از کار ما بسیار خشمگین میشود و همچنین سام، از کار من خونش به جوش میآید. ای کاش میشد که تو همسر من شوی. بدون اینکه مانعی باشد.
رودابه گفت: من هم تو را پذیرفتم و زبان من گواه است که بر من کسی نمیتواند سلطنت کند جز زال پهلوان، که با تخت و تاج و فر و شکوه است، پس زال بعد از مدتی گفتگو با رودابه، از او جدا شد و بدرود گفت و راهی زابلستان شد.
برای ازدواج مشکلی هست! رودابه از خاندان ضحاک است!
عرف اجتماعی ایرانیان در دوره مزبور چنین بود که مشکلات زندگی را با طبقه مغان (موبدان و ردان) در میان میگذاشتند و از ایشان راه چاره میخواستند، زال در امر وصلت با دختری از نسل ضحاک دچار اشکال شرعی و هم سیاسی بود به همین خاطر موضوع را با موبدان مطرح نمود ولی انتظار داشت موبدان خلاف خواسته او نظر ندهند و در صدد چارهای باشند تا ازدواج صورت پذیرد. عقیده زابلیان تفاوت ماهوی با عقاید ایرانیان داشت اما به سبب شرایط ویژه مجبور بودند از آئین ایرانیان پیروی و اصول آن را مراعات نمایند.
سام پدر زال نیز با این ازدواج موافق بود. اما منوچهر پادشاه بزرگ ایران با این ازدواج مخالفت کرده و حتی دستور داد که خاندان ضحاک از میان برداشته شود. مدتها درگیری درنهایت باعث شد تا با خواهش سام، منوچهر با این ازدواج موافقت کند.
تولد رستم
حاصل ازدواج رودابه و زال فرزندی به نام رستم است. به روایت شاهنامه فردوسی، سیمرغ دو بار به یاری زال و رستم میآید. نخست وقتی که رودابه به دلیل بزرگی جثه نوزاد نمیتوانست فارغ شود. بدینسان رستم به عنوان بزرگترین پهلوان ایران متولد شد.
درگذشت زال
بعد از آنکه بهمن زابل را فتح میکند و فرامرز را میکشد زال را به اسارت گرفته و او را در غاری در البرز کوه زندانی مینماید در نسخه اصلی شاهنامه از سرنوشت زال پس از اسارت در غار البرز کوه سخنی بمیان نیامده است امّا در ملحقات شاهنامه آمدهاست که زال به جادوی جادوگری که بهمن را یاری میکردهاست قرنها در همان غار در غل و زنجیر تا سرانجام در سالهای نه چندان دور از دنیا میرود.
کلام آخر
کاش میشد بیشتر درباره زال مینوشت… او اسطوره ایران زمین است که ایران و ایرانی باید به وجود او افتخار کند. ما نیز امیدواریم که در سهم خود توانسته باشیم شما را با این اسطوره تاریخی و ادبیاتی بیشتر آشنا کنیم. در پایان امیدواریم از خواندن این مقاله نهایت لذت را برده باشید.