چه در متون مقدس و چه در داستانها و کتابهای گذشته، همیشه افراد حریص و زیاده خواه مورد نقد فضلا بودهاند. ما نیز در مجله بزرگ هم نگاران بخشی از این جملات، متن و شعرها را گردآوری کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها نهایت لذت را ببرید
فهرست موضوعات این مطلبمتن درباره انسان حریصمتن درباره انسان حریصمتن درباره انسان تماعمتن درباره انسان حریص
طمع، همچون آب شوري است كه هر چه بيشتر خورده شود، تشنگي را افزونتر میکند. ((گوته))
طمع به همه چيز، از دست دادن همه چيز است. ((مثل انگليسي))
عالمی چون زخم آغوش طمع وا کردهاند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
چون آدمی طمع نکند در سماحتش
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید
شادی طمع مدار، که آشوب ماتم است
یاری ز کس مجوی، که یاری پدید نیست
طمع بخاک فرو میبرد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید، آنچه رسید
شادی طمع مدار، که آشوب ماتم است
یاری ز کس مجوی، که یاری پدید نیست
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی
پدر تجربهای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
چون طمع دارند مشتاقان وفا از نیکوان
حسن چون با نیکوان هم بی وفایی میکند
در خواب نبیند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است
وگر او بی طمع بودی همه کس خال و عم بودی
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
به تنگ آمد دلم، یک خنجر کاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
ز گلهای چمن هر کس وفاداری طمع دارد
حیا و شرم از خوبان بازاری طمع دارد
هوس جنون زده تا کجا همه سو قدم زند از طمع
بکجاست کنج قناعتی که در قسم زند از طمع
اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع
چه خوش است حرف وصال هم نکند کسی رقم از طمع
وقت حاضر جوابی کرامت
چون گشاید طمع زبان سؤال
من آن دارم طمع کائن دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیش مقدم
بسیار ره است تا به جایی
کاندر سوداش طمع بستی
حریصم کرد طمع داد قندت
اگر چه بنده خرسند عظیمست
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمیدارم
شد دلم، تا شدم گرفتارت
به طمع طرههای طرارت
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
چو با من دل وفا کرد این طمع را
گرفتم نیک بختی را گریبان
من آن دارم طمع کائن دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان
دست طمع کرده میان تو را
پیش شه و میر دو تا چون دوال
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل
طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
آبرو رامی برد از چهره اظهار طمع
ابر آب روی مردان است گفتار طمع
سنجیدگی ز هیچ سبکسر طمع مدار
از بادبان گرانی لنگر طمع مدار
به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد
دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
بی نم خجلت نمیباشد سر و کار طمع
جنس استغنا عرق دارد ببازار طمع
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
حسد جان را نمیگزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند
شکوه بیجاست، مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم، آنم دادی
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بیجگر نباشد
متن درباره انسان حریص
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
از جهان تا رشته تابی دسترس باشد ترا
هر سر خاری درین وادی عسس باشد ترا
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد ترا؟
تا تو میلرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد ترا
چشم بی شرم تو سیری را نمیداند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد ترا
چون شرر در سنگ، بی برگی ترا دارد ضعیف
میشوی سرکش اگر یک مشت خس باشد ترا
میشوی افتادهتر، هر چند برخیزی ز جا
تا ز مردم دستگیری ملتمس باشد ترا
شرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسان
کیست آخر عالم ناکس که کس باشد ترا
از گرفتاران خود، صیاد میگیرد خبر
فکر روزی، چند در کنج قفس باشد ترا
آرزو کرده است آبستن ترا همچو زنان
زان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش ترا
صرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویش
در جهان تیره صائب تا نفس باشد ترا
شعر از صائب تبریزی
متن درباره انسان تماع
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
شعر از حافظ
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
شعر از حافظ
تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
سینهاش از باده لعلی بدخشان میشود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو میسازی بلند ای کوه تمکین دست را
بس که از دلهای خونین است زلفش مایه دار
میکند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
پای ایمان جهانی در خم لغزیدن است
بر میاور ز آستین ای دشمن دین دست را
رشته نازک، گوهر دلها ازان نازکتر است
زینهار آهسته کش در زلف مشکین دست را
بحر را سر پنجه مرجان نیندازد ز جوش
چند بر دل مینهی از بهر تسکین دست را
فرصت خاریدن سر، خواجه را از حرص نیست
کی معطل میگذارد جسم گرگین دست را
خون گریبان میدرد از زخم هر دم بر تنم
تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را
بر نمیدارد گل از دامان شبنم دست خویش
چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را
قمریان را عقدهایای سرو از دل باز کن
تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را
بیستون را تیشهام در حمله اول گداخت
نیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست را
خشک میگردد ز حیرت چون به دامانش رسد
میکنم بی طاقتی چندان که تلقین دست را
کی به خون قطره صائب پنجه رنگین میکند؟
آن که چون مرجان کند از بحر خونین دست را
شعر از صائب
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
از قناعت میرود بیرون ز سر سودای حرص
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چین ابرو میشود سوهان دندان طمع
از ترشرویی یکی صدمی شود صفرای حرص
سنگ ره راه میکند سنگ فسان درقطع راه
خار رابال وپر پرواز سازد پای حرص
تاک را نشو و نما از قطع میگردد زیاد
ازبریدن میکشد قامتید طولای حرص
گرچه میداند که میسوزد برای خردهای
می زند برقلب آتش طبع بی پروای حرص
قامت خم خواب غفلت رادوبالامی کند
موی پیران را ید بیضاست درانشای حرص
بی تردد نیست زیر خاک هم جان حریص
کم نمیگردد به لنگر شورش دریای حرص
میتوان کردن به شستن روی زنگی راسفید
تیرگی نتوان به صیقل بردن ازسیمای حرص
ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور
بیشتر گردد ز جمع مال استیلای حرص
میتند در خانههای کهنه اکثر عنکبوت
بیشتر در طینت پیران بود مأوای حرص
هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد
میشود صائب بیابان مرگ درصحرای حرص
شعر از صائب تبریزی
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
برده فقط يك آقا دارد، اما شخص طمعكار نسبت به هر كسي كه او را ياري كند، برده است. ((رالف والدو امرسون))
توانگر كسي است كه به آنچه خداوند توانا نصيبش كرده خرسند باشد. زيرا شوريده بخت تر و پراكنده خاطرتر از آزمند كسي نيست. ((بزرگمهر))
اگر ما از زياده خواهي چشم پوشي كنيم جنگ هم تكرار نخواهد شد. ((كورت توخلسكي))
آن قدر بر مال دنيا حريص مباش كه براي از دست دادنش اندوهناك شوي. ((سقراط))
سه قدرت بر جهان حكومت میکند: 1- ترس 2- آزمندي 3- ناداني. ((آلبرت انيشتين))
بزرگترین اشتباه و چالهی زندگي يك [فرد] زياده خواه در آن است كه پيش از كسب آمادگي لازم، پشت ميز مديريت بنشيند. ((آرد بزرگ))
وقتي از پول يا چيزهاي باارزش ديگر خود میگذرید، در درون خويش احساس رضايت میکنید. اين كار ديو آز و طمع را نابود میسازد. ((ريچارد فوستر))
آفريدن چنان ثروتي است كه حرص و طمع را بي معنا میسازد. وقتي ثروت كافي باشد، فقر از ميان خواهد رفت. ((اشو))
فزون خواهي براي داشتههای ما زيانبار است. ((آرد بزرگ))
هر آنچه را كه داري غنيمت شمار، از زياده خواهي درگذر. ((كتلين. ا. برين))
هر كس زنجير طمع را دور بيندازد، بدبختي از او دور میشود؛ مانند قطره آب كه روي برگ گل میلغزد و میریزد. ((بودا))
جهان در نظر آن كس كه به مقام رفيع انساني نائل گردد، غنیتر میشود؛ وسوسه و جذبههای حرص و ولع افزايش يافته و براي انسان دام میگسترند. همچنين، انواع گوناگون تحريكها، لذتها و دردها بيشتر میشوند. ((نيچه))
من در شناخت هر اندازه حريص باشم نمیتوانم جز از طريق نگرش خود چيزي كشف كنم و به نگرش ديگران دست نمییابم. ((نيچه))
راه ميانبر و ايمن به نوميدي و تسليم [گردن نهادن] اين است كه باور داشته باشيم جايي، طرحي از چيزهايي وجود دارد كه تعارض، مبارزه، ناداني، زيادهخواهي و آز و بدخواهي شخص را از ميان ميبرد. ((ديويد ليلينتال))
گر عزیز جهان بُوَد، خوار است. (مکتبی)
زیر دانه نگر که دام بلاست. (مسعود سلمان)
مشو آنجا که دانه طمع است
بدی در جهان، بدتر از آز نیست. (فردوسی)
حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (سعدی)
گرگ همیشه گرسنه است.