قصه و داستان شیرین کودکانه
در این قسمت مجموعه 10 قصه شیرین کودکانه با موضوعات مختلفی همچون دوستی و … را می خوانید. امیدواریم این داستان های زیبا مورد توجه شما قرار بگیرد.
علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد. مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه. علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد. علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد. وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره نهار بهش کمک کنه؛ سارا نگاهی به علی کرد و گفت: مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته؟ علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد. عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کردهاست. سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش، چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه. علی کوچولو در همهی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه. اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت: علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی. نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه. باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی. اما این رو بدون پیش هر کسی و هر جایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده میکنند.
سارا به مدرسه میرود
اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش میگفت: مادر جان پس کی به مدرسه میرویم؟ مادر میگفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه میروی. سارا چند روزی آرام میگرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادرش پرسید. مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت: سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه میرفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمیرفت؛ مرتب از مادرم سوال میکردم پس کی صبح میشود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم و صبح زود از خواب بیدار شدم؛ آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم چه کار کنم. مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم و لباسهایم را پوشیدم؛ کیف نو خودم را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال میکردم و مادربزرگ برایم توضیح میداد.-دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو و دوستات در این جا بازی میکنید. در حین صحبت بودیم که خود را جلو در کلاس دیدم. یک خانم زیبا با لباسهای روشن انگار منتظر من بود؛ با روی بسیار باز به من خوشآمد گفت و یک شکلات به من داد.-دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم. من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود، وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنکهای زیبا، اسباببازیهای جالب، عروسک، ماشین، تلویزیون، سی دی و رادیو ضبط. برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم. آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت. خانم معلم در گوشم گفت: دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم: شیوا. خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت: بچههای گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده. بچهها گفتند: کیه کیه خوش آمده. در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه. شیوا محمدی. خانم معلم گفت: برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچهها یک کف بلند زدند هر کدام از بچهها میگفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچهها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچههای دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار میکرد.خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچههای گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است و من را فقط خانم معلم صدا کنید. بچههای گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم: بله؛ خانم معلم گفت هرکدام از شما دست همدیگر را بگیرید تا با هم قطار بازی کنیم. صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت: بچهها میدانید قطار وقتی راه میره چه میگه؟ همه گفتیم: هوهو چی چی با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشویها. خانم معلم گفت: قطار ایست. بچههای گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید.
بعد هوهو چی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم؛ در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: بچهها میدانید اینها چه کسانی هستند. بچهها گفتند: خانم مدیر .خانم معلم هم گفت: آفرین به شما. خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچهها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در اتاق دفترهستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد. و گفت: بچهها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من. بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدارخانه رفتیم. در آبدارخانه آقای مهربانی بود. او گفت : بچهها من کلاسها را نظافت میکنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه با هم گفتیم: باشه.بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بیسکویت، کیک، ساندیس و چیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیم نقاشی کشیدیم و با مدرسه و بچهها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم. من از این که همه با من در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا میکردم که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر؛ فکر میکنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشد؟مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر! سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر میکرد، مرتب دعا میکرد. “خدایا زودتر مدرسهها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم.”
پسر خجالتی
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش میرفت پارک، اما وقتی میرسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمیخورد و نمیرفت با بچهها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت: پسرم برو با بچهها بازی کن فایدهای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دستهاش یه لک قهوهای بزرگ بود. اون همیشه فکر میکرد که اگه بقیه بچهها دستش رو ببینند مسخرهاش میکنند و به خاطر همین همیشه خجالت میکشید و دوست نداشت که با هم سن و سالهای خودش بازی کنه.یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت میکشم با بچهها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اونها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره میکنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچهها مسخرهات میکنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچهها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم میریم پیش بچهها تا ببینی اونها تو رو مسخره نمیکنند و دوست دارند که باهات بازی کنند.روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند، باهم رفتن پیش بچهها. مامان احسان به بچههایی که داشتن با هم بازی میکردند سلام کرد و گفت: بچهها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچهها که از بقیه بزرگتر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو میدیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچهها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچهها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم میتونی با بچهها بازی کنی و هیچ کس مسخرهات نمیکنه. همه بچهها با هم فرقهایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوستهای تازهای پیدا کرد که در کنار اونها بهش خوش میگذشت و در کنار هم خوشحال بودند.
خرگوش مهربان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، بچههایم گرسنه هستند؛ ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ ” خرگوش هم یک هویج خوشرنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههایم هویج بخرم، خیلی خسته شدهام و هنوز هم به بازار نرسیدهام. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ ” خرگوش یکی دیگر از هویجهایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود.این بار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، آیا تو میدانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویجهایت را به من میدهی؟ ” خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویجها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت.او از جلو خانهی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: “خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجههایم به دنیا میآیند و من هنوز هیچ لباسی برای آنها آماده نکردهام. ممکن است این هویج را به من بدهی؟ اگر روی تخمهایم بنشینم حتما جوجههای بیشتری به دنیا خواهم آورد”. خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید. هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر میکرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: “چه کسی پشت در است؟ ” صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم ” خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند: “امروز تو هویجهایت را به ما دادی؛ ما هم با هویجهایت غذا پختیم و برایت آوردهایم”. خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید: “چه غذایی پختهاید؟ ” همه با هم گفتند: ” سوپ هویج ” سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.
بذر کوچولو
سالها پیش کشاورزی در روستایی زندگی میکرد که برای گذران زندگی، کیسهی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر میبرد. ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد میکند و یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر میافتد.دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود، مدام با خود میگفت: من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم. بذر کوچولو داشت از ترس به خودش میلرزید که ناگهان گاوی پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه دوباره زیرخاک نگران بود، این دفعه نگرانی او از بابت آب بود و مدام میگفت: من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم و گرنه از تشنگی میمیرم و نمیتوانم رشد کنم.بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز درآورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید مینشست تا قدش بلند و بلندتر شود. یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگ و بزرگتر شود. در همین زمان بود که بذر از اینکه میدید رشد کرده و روز به روز بزرگتر میشود ذوق میکرد و خوشحال میشد.پرندهای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد؛ پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قویای داشت را از خاک بیرون بکشد اما بذر، چون ریشه محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیفتاد.سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد و بعد به یک درخت بزرگ تبدیل شد. حالا وقتی مردم از آن منطقه عبور میکنند درختی بزرگ را میبینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه است.
پری کوچولو
پری کوچولو دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گلهای قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتابهایش را منظّم میچید و لباس و کیف و کفش مدرسهاش را تمیز نگه میداشت و حتّی اسباب بازیهایش را تمیز و مرتّب نگه میداشت. پری کوچولو عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت میکرد. اگر کسی عروسکش را دست میزد ناراحت میشد و به او میگفت که عروسکم را خراب نکنی.روزی دوستانش را به خانه دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود. به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوهها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوهها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری عروسکت چقدر قشنگه. آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشه، چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت میکند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد.ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد. مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم چرا گریه میکنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مامان عروسک شیشهای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر ناراحت باشی و با دوستت بد رفتار کنی. من برات یک عروسک دیگر میخرم. برو از دوستانت عذرخواهی کن، چون اون مهمان تو است. تو باید با دوستانت با مهربانی رفتار کنی. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانههای خود رفتند.آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامان امروز مهمانی برای من خیلی غمانگیز بود، چون من یکی از بهترین عروسکهای پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آنها تمام مغازههای عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند. ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید و مادرش فورا آن عروسک را خرید و کادو کرد. آن گاه به طرف خانه پری رفتند.وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است. دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خاله خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم به خاطر همین آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت پری دوستش را بغل کرد و او را بوسید.
نکته:بچهها! نباید به خاطر یک اتفاق کوچک دوستی تان را به هم بزنید.
ماشین مورچهای
یکی بود یکی نبود. در محلهای در همین نزدیکی سه تا مورچه بودند که حسابی با هم دوست بودند و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون میرفتند. اونا هر روز زحمت زیادی میکشیدند تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنند. یه روز مورچهها یه خوراکی پیدا کردند که خیلی خوشمزه بود، ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچهها بعد از کلی تلاش تونستند خوراکی رو یه خورده جابجا کنند. بعد خسته شدند و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدند تا کمی استراحت کنند.یه دفعه یکی از مورچهها به دو دوست دیگه خودش گفت: راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل میکنند، ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدند و توی فکر فرو رفتند. بعد هر سه تا دوست با هم گفتند باید ماشین بسازیم. ولی چطوری؟ مورچهها با چه وسیلهای میتونند ماشین بسازند؟ یکی از اونا گفت: ما اگه فکرامون رو بذاریم رو هم و با کمک هم کار کنیم میتونیم یک ماشین بسازیم.
اونا تصمیم گرفتند اطرافو بگردند و هر وسیلهای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارند. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدند.یکی از مورچهها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنند. اون دوتا مورچهی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودند که میتونستند برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنند. مورچهها با تلاش و پشتکار و با همکاری با هم دیگه بعد از چند ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردند و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتند و به راه افتادند.وقتی به خونه رسیدن مورچههای دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدند که با یه وسیله عجیب به خونه میومدند. اون سه تا دوست به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارند، خودشون روی خوارکی شون نشسته بودند و حسابی کیف میکردند. بقیهی مورچهها وقتی ماجرارو فهمیدند حسابی برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدند و اونارو تشویق کردند.ملکه مورچهها با صدای بلند گفت: اگه همه سعی کنیم با هم دوست باشیم و به هم کمک کنیم میتونیم کارامون رو بهتر انجام بدیم و به موفقیت برسیم. از اون روز به بعد اسم ماشین اونا رو ماشین مورچهای گذاشتند و با کمک ماشین مورچهای کار مورچهها راحتتر شد.
دوستی زرافه و گوزن
یکی بود یکی نبود. سر ظهر بود و توی باغ وحش حیوانات در حال استراحت بودند و آرام با هم حرف میزدند. فیل گفت: این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت: حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه، چون قفسش از قفس من بزرگتره. خرس گفت: هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف میزنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح تماشاچیها خیلی خسته ام کردند.ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید آمدند. آنها یک زرافه با خودشان آورده بودند. زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد، چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد، چون میدانست که زور خودش از زرافه بیشتر است. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد، چون میدانست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیان را بیشتر به خودش جلب میکند و او بیشتر میتواند استراحت کند. اما گوزن از زرافه خوشش نیامد. او با خودش فکر کرد زرافه ممکن است با بقیه آنقدر دوست شود که دیگر کسی به او توجه نکند.
گوزن قصهی ما تصمیم گرفت مدتی با زرافه بد رفتاری کند. اما گاهی وقتها مجبور میشد با زرافه حرف بزند. گاهی وقتها از غذای زرافه میخورد و گاهی وقتها توی قفس زرافه میرفت و با او بازی میکرد. بعد از یکی دو هفته یک روز وقتی گوزن اصلا حوصله نداشت زرافه پیش او رفت و برایش خاطرههای خنده دار تعریف کرد تا حال گوزن را خوب کند. گوزن آن شب بعد از دیدن این کار زرافه فهمید با او دوست شده است. وقتی احساس کرد با وجود زرافه احساس تنهایی نمیکند و میتواند راحت با او حرف بزند، متوجه شد اگر حسادت نداشته باشد، با هر کسی میتواند دوست شود، حتی اگه از او قشنگتر و بزرگتر باشند.
دوستی کرگدن و دم جنبانک
یکی بود یکی نبود. کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد. روزی پرندهای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و از او پرسید: چرا تنهایی؟کرگدن جواب داد: خب کرگدنها همیشه تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟کرگدن که تا به حال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و به تو کمک کند. کسی که با وجودش کمتر احساس تنهایی میکنی.کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم. دم جنبانک گفت: به هرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چینهای پوستت پر از حشرههای ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشرههای پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است. دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ. دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه موجودات روی زمین قلب دارند.کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟ دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمیکنی، ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا بخوری، داری با من حرف میزنی و این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی و یک دوست خوب برای خودت پیدا کنی. حالا اگر اجازه دهی من روی پوست کلفت قشنگت بنشینم. بگذار…کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی میگشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشرههای روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت، ولی نمیدانست چرا؟
کرگدن پرسید: آیا این که من از اینکه تو حشرههای مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم میآید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟ دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک میکنم و تو احساس خوبی داری، چون نیازت را برآورده کردهام. اسم این نیاز است. کرگدن سری تکان داد و درست نفهمید که دم جنبانک چه میگوید.روزهای زیادی گذشت و هر روز دم جنبانک میآمد و پشت کرگدن مینشست. آنها هر روز حسابی با هم صحبت میکردند و دم جنبانک حشرههای کوچک را از روی پوست کلفتش بر میداشت و کرگدن از این کار احساس خوبی داشت. دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و احساس میکرد دارد زیباترین صحنهی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که می تواند دم جنبانک را ببیند. او از اینکه دیگر در این دنیا احساس تنهایی نمیکرد بسیار خوشحال بود.کرگدن گفت: دم جنبانک عزیز اینکه من از وجود تو خوشحالم و دوست دارم با هم بازی کنیم یعنی چه؟ دم جنبانک جلوی چشمهای او چرخید و گفت: این یعنی دوستی. یعنی من و تو با هم دوست هستیم.کرگدن با شنیدن این جمله لبخند زد.
مطلب مشابه: داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)
قصه ی باغچه مادربزرگ، قصه برای کودکان
متن قصه کودکانه باغچه ی مادربزرگ
یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته گل رز به خاطر زیبایی اش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و باعصبانیت گفت: این گل به درد نمی خورد! آخه پر از خار است. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رزگفت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!
بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپرشده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی دارد.
بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها.
امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.
مطلب مشابه: مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش
داستان کودکانه صدای ماشین ها
قصه ی آشنایی با صدای ماشین ها
یک روز آقای راننده داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو … صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستان پرت شده که با هم تصادف کردید.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو … صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو …
بعدش یک صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو … ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعد چسب زخمش را آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو …
آقای پلیس به راننده ها گفت: حواستان را جمع کنید که دیگه تصادف نکنید. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو …
دو دوست صمیمی
یکی بود یکی نبود. در دهکدهای دور از شهر دو دوست صمیمی احمد و محمود بودند که در همسایگی هم زندگی میکردند. این دو پسر بچه همسایه دیوار به دیوار بوده و خانوادههایشان به کشاورزی مشغول بودند. احمد و محمود هر روز توی کوچه با هم کلی بازی میکردند. پدر احمد آرزو داشت که پسرش دکتر شود تا به مردم ده خدمت کند و مادر محمود دعا میکرد که پسرش مهندس شود تا خانههای ده را محکم و قشنگ بسازد.روز اول مهر بود و قرار شد که این دو دوست صمیمی به مدرسه بروند خیلی خوشحال شدند. هر دو کتابهایشان را جلد کردند و مدادها و دفترچههایشان را برداشتند تا به مدرسه بروند و درس معلم را خوب یاد بگیرند. اتفاقا هر سال هر دوتای آنها جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد که پدرش از بیماری مرموزی رنج میبرد دلش میخواست زودتر بزرگ شود و آرزوی پدرش را برآورده کند و به مردم ده خدمت کند زیرا دهی که احمد و محمود در آنجا زندگی میکردند، دکتر نداشت و آنها اگر کوچکترین ناراحتی پیدا میکردند باید یک فاصله طولانی تا ده دیگر را که دکتر داشت طی کنند.
هنوز چند ماهی از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود که بیماری پدر احمد بدتر شد و متاسفانه یک روز صبح که احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد که پدرش فوت کرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسیار گریه کرد. از طرفی او دیگر نمیتوانست این روزها به مدرسه برود و درس بخواند، چون با همان سن کم باید در کشاورزی به مادرش کمک میکرد تا بتواند خرج زندگی خواهر و مادر خود را نیز بدهد.محمود که دوست خوبی برای احمد بود وقتی متوجه جریان شد با معلم او صحبت کرد و معلم هم ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کرده و قرار شد که معلم مهربان شبها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم کار کند و هم درس بخواند. احمد روزها کار میکرد و شبها درس میخواند و در این راه محمود هم به عنوان دوست او به احمد بسیار کمک میکرد و هر چه یاد گرفته بود به او میآموخت. احمد و محمود هر سال با نمرههای خوب قبول میشدند و اینگونه سالها را میگذراندند.پس از طی سالیان دراز وقتی که احمد و محمود بزرگ شدند توانستند در دانشگاه قبول شوند. احمد با تلاش و کوشش فراوان دکتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و آرزوی دیرینهی پدرش را برآورده کرد و محمود هم همان طور که آرزو میکرد مهندس شد و به آباد کردن ده کوچکشان پرداخت.
قصه بزغاله خجالتی یک قصه زیبا برای بچه های خجالتی!
توی یک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط یک گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.
وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند.
اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر می کرد، گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.
چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و باز هم همان خجالتی رفتار می کرد.
یک روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند.
چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاورد. اما اول درگوش سگ یک چیزهایی گفت و بعد آن را راهی خانه کرد.
سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش می خواست با او حرف بزند اما خجالت می کشید. یک کم اطراف آن راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمی داد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم می شه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که می شه. اما من تند تند می رم می تونی بهم برسی؟
چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد می دود و می آید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می آید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم حرف می زدن و می خندیدن.
چوپان گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طور ادامه بده تا یک بزغاله شاد و شنگول شود.
قصه شیرین کودکانه سنجاب کوچولو و نی نی
داستان کودکانه سنجاب کوچولو و نی نی
سنجاب کوچولو و نی نی یک قصه کودکانه جدید هست. یکی بود یکی نبود. در جنگل سرسبز همیشه بهار روی یک درخت بزرگ سنجاب کوچولو با پدر و مادرش با خوبی و خوشی زندگی می کردند.
چند روز پیش مامان سنجابه یک نی نی کوچولو به دنیا آورده بود و حالا سنجاب کوچولو یک برادر ریزه میزه داشت.
سنجاب کوچولو از این اتفاق خیلی خوشحال بود. می خواست برادرش را بغل کند و با او بازی کند که مامان سنجابه گفت: نمی توانی این کار را کنی. باید صبر کنی تا نی نی بزرگ کند.
سنجاب کوچولو دوست داشت با مامان بازی کند؛ اما مامان دیگر وقت این کار را نداشت چون نی نی همیشه بغل مامان بود.
سنجاب کوچولو به اتاقش رفت و با اسباب بازی هایش بازی کرد؛ اما هنوز یک ساعت نشده بود که از تنهایی حوصله اش سر رفت. در همین موقع بابا سنجابه از سر کار برگشت سنجاب کوچولو دوید و خودش را در بغل بابا انداخت.
دوست داشت بابا با او بازی کند، اما بابا خسته بود و حوصله نداشت. اما وقتی نشست سریع نی نی را بغل کرد و با خنده او را بوسید.
سنجاب کوچولو که این صحنه را دید خیلی ناراحت شد. با خودش گفت: مامان و بابا دیگر من را دوست ندارند و همش به خاطر نی نی است. رفت توی اتاق و روی تخت خوابید. پتو را روی سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن.
بعد از مدتی مامان سنجاب کوچولو را صدا زد و گفت: عزیزم بیا، غذا آماده است!
اما جوابی نشنید. بابا سنجاب کوچولو را صدا زد اما باز هم جوابی نشنید. مامان و بابا هر دو به اتاق سنجاب کوچولو رفتند و دیدند که سنجاب کوچولو در حال گریه کردن است.
مامان گفت: عزیزکم… سنجابکم… .
سنجاب کوچولو سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شما اصلاً من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا دست های سنجاب کوچولو را گرفتند، بلندش کردند و حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه صدای گریه نی نی بلند شد. اما مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی سوخت و گفت: مگر صدای گریه نی نی را نمی شنوید؟ بیایید با هم او را آرام کنیم!
حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند تا نی نی سنجابه را آرام کنند.
قصه کودکانه کوتاه آلبالوی عجول
به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی میکرد
درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله میکرد
مثلا دوست داشت زودتر از همهی درختها میوه هاش برسند و کشاورز رو خوشحال کنه
برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو میریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه
کشاورز اومد و میوهها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورند
فصل چیدن میوهها شد
و درختها خوشحال
از اونها خوشحالتر کشاورز بود
که الان میتونست نتیجهی زحمت هاش رو ببینه
خلاصه فصل چیدن میوهها تموم شد
کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده
درخت آلبالو فکر میکرد
اول از همه سراغ اونو بگیره
اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت
این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد
اینو گفت و رفت
درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن
تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه میکنی؟
اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد
کلاغ گفت همهی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته
میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودند ریخت جلوی گوسفند ها
اگه یکم صبر میکردی و میوه هات میرسیدند
هم کشاورز رو خوشحال میکردی
هم خودت عزیز میشدی
حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی
قصهی ما تموم شد
دل آلبالو آروم شد…