در این مطلب مجموعه شعر پرنده را از شاعران مختلف ارائه کرده ایم. در ادامه مجموعه اشعار عاشقانه تک بیتی، دو بیتی، اشعار بلند و نو و زیبا را موضوع پرنده، قفس پرنده و آزادی پرنده گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب
شعر دو بیتی پرندهتک بیتی درباره پرندهاشعار بلند درباره پرندهشعر پرند تنهاشعر نو پرندهشعر دو بیتی پرنده
مرا که تشنهی معنای آسمان بودمدر امتداد افقهای راه راه بکش
در آسمان هیاهو، در آسمان حقیرپرندهای هم اگر بود، بیپناه بکش
“احسان افشاری”
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشمبه جای عشق، به دنبال آب و نان باشم
اگر پرنده مرا آفریدهاند چراقفس بسازم و در بند آشیان باشم
“فاضل نظری”
از پنجره، مینیاتور قابش باشیلبخند و سلام و شعر نابش باشی
پلکی بگشا، پرندهها منتظرندصبح آمده تا تو آفتابش باشی
“شهراد میدری”
و آن پرندهى كوچككه روياى من و تو بود
در دهانش برگى گذاشتهاندتا سكوت كند
“گروس عبدالملکیان”
بنشین که بعد ازیندیگر ز لانه پر نگشاید پرندهای
زیرا که در حباب فلزین آسماندیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست…
“نادر نادرپور”
تا بال و پر عمر به رنگ هوس استاز اوج سرازیر شدن، یک نفس است
آن لحظه که بال زندگی میشکنددر چشم پرنده، آسمان هم قفس است
“ایرج زبردست”
تک بیتی درباره پرنده
چشمهايش شروعِ واقعه بود؛در تنش صد پرنده مىرقصيد…!
“عليرضا آذر”
خدا نخواست من و تو کنار هم باشیمپرنده بودی و از بام من پرت دادند
“حامد عسگری”
نوک پرنده را هرگز مبند!با بالهایش آواز خواهدخواند…
“نصرت رحمانی”
تو تو آسمونا بودی با پرندههای آزادمنه تن خسته رو حتی یه دفه یادت نیفتاد
“شایان جعفرزاده”
خیال دلکش پرواز در طراوت ابربه خواب میماندپرنده در قفس خویش خواب میبیند.
“هوشنگ ابتهاج”
دلم گرفته, شبیه پرندهای که دلشبخواهد از قفس آسمان فرار کند…
“سمیه محمدیان”
اگر چه بال پریدن شکستهبود، ولی تواز آن پرنده که از دامها پرید، نوشتی
“سیده تکتم حسینی”
من اما هنوز دنبال کمی آسمان هستمبرای پرندههایی که روی دستم ماندهاند
“رضوان ابوترابی”
و عمر شیشه عطرست و پس نمیماندپرنده تا به ابد در قفس نمیماند
“فاضل نظری”
به ميلهی قفسِ سينهام، مكوب مكوبدل اى پرندهی آسيمهسر! چه مىخواهى!؟
دمی به ناز حجاب از رخت کنار زدیپرنده پر زد و آهو رمید و ماه گرفت
“علیرضا بدیع”
اشعار بلند درباره پرنده
آن روزها که شرطِ بقا قیلوقال بودعاشقترین پرنده سرش زیر بال بود
«حافظ! دوام وصل میسر نمیشود»سرگرمیِ پرندهی بدبخت فال بود
یک مرد در میان آینه، سالهابا یک نفر شبیه خودش در جدال بود
تدبیر چیست؟ راه کدام است؟ دوست کیست؟این حرفها همیشه برایش سؤال بود
از میوهی درختِ اساطیریِ پدرسیبی رسیدهبود به دستش که کال بود
از ما زبان توبه گشودن بعید نیستاز او مرا ببخش شنیدن محال بود
در پاسخ نشان رفیقت کجاست؟ گفت:حرفی نمیزنم بنویسید لال بود
بر سنگ قبر او بنویسید جای اسماین مرد، روی گردن دنیا وبال بود
“محمد سلمانی”
در سرزمین من زنی از جنس آه نیستاین یک حقیقت است که در برکه ماه نیست
این یک حقیقت است که در هفت شهر عشقدیگر دلی برای سفر رو به راه نیست
راندند مردم از دل پرکینه، عشق راگفتند: جای مست در این خانقاه نیست
دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیستشطرنج مسخرهست زمانی که شاه نیست
زن یک پرنده است که در عصر احتمالگاهی میان پنجرهها هست و گاه نیست
افسرده میشوی اگر ای دوست حس کنیجز میلههای سرد قفس تکیهگاه نیست
در عشق آن که یکسره دل باخت، برده استدر این قمار صحبتی از اشتباه نیست
فردا که گسترند، ترازوی داد راآنجا که کوه بیشتر از پر کاه نیست
سودابه رو سپید و سیاووش رو سفیددر رستخیز عشق کسی رو سیاه نیست
“اشعار علیرضا بدیع”
با هر بهانه و هوسی عاشقت شدستفرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شودگیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست
ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رودیک شهر تا به من برسی عاشقت شدست
پر می کشی و وای به حال پرنده ایکز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست
آیینه ایی و آه که هرگز برای توفرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
“فاضل نظری”
آخرین پرنده را هم رها کردماما هنوز غمگینم
چیزی در این قفس خالی هستکه آزاد نمیشود
“گروس عبدالملکیان”
نمیرنجم اگر کاخ مرا ویرانه میخواهدکه راه عشق آری طاقتی مردانه میخواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق راپرنده در قفس هم باشد آب و دانه میخواهد
چه حسن اتفاقی! اشتراک ما پریشانی استکه هم موی تو هم بغض من، آری شانه میخواهد
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیستتسلی دادن این فاجعه میخانه میخواهد
اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دلچه فرقی میکند میخواهدم او یا نمیخواهد
“سجاد رشیدیپور”
شعر پرند تنها
پشت پگاه پنجره محصور خانهایخاتون قصههای بلند شبانهای
بیآفتاب میگذرد روزهای سردخالیست از تو کوچه پریزاد خانهای
بر شاخهای که سر کشد از لابلای برفتنهاترین پرنده بیآب و دانهای
مغشوش از خیال تو خواب دریچههاستگنجشک بامداد کدامین کرانهای؟
روئیده بر لبان تو وحشیترین تمشکاز روزگار گمشده در من نشانهای
روح تو آن پرنده که محفوظ مانده استاز دستبرد کودکی من به لانهای
آنسوی درههای سکوت صدای آبدر برفپوش بدبده، تیهو ترانهای
تکرار از تو میشود آواز آبیامبر آبگیر خاطرهها سنگدانهای
وقتی ستاره بر سر پل تاب میخوردتشویش ماه در سفر رودخانهای
تصویری سرشک روان منی، اگرتا ناکجای دربهدریها روانهای
از دودمان شعلهام اما چه بیتو سرددر آتشم نشانده هوای زبانهای
هر غنچهای به دیده من زخم تازهایهر شاخهای به شانه من تازیانهای
ای شعر ای گلوله که در قلب شیونیاین خوشتر از تو بر دل سنگش کمانهای
“شیون فومنی”
چراغ ماه در ایوان آسمان روشنشب آن شبی که زمین روشن و زمان روشن
میان طاقچه قرآن و چند شاخهی گلکنار عکس تو آیینه شمعدان روشن
تو مرد گمشدهی سالهای دور منیکه با تو میشود این خانه بیگمان روشن
چه سالهای غریبی که روز و شب در منغم تو بود چنان آتش شبان روشن
در این میان شبی از دور دست فاصلههارسید قاصدکی واژه در دهان روشن
که مژدهمان بدهد از قفس رهیدهای وهوا گرفته پَرَت، چشم آسمان روشن
همیشه نیمهی تاریک بخت از ما بودتو آمدی که شود سرنوشتمان روشن
تو آمدی و به دستم پرنده دادی و شمعپرنده پر زد و شد شمع ناگهان روشن
پرنده را چه به حد و حدود دایرهها؟پرنده میوزد و میشود جهان روشن
“کبری موسوی قهفرخی”
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکندکسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسواردریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشودکه خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
گذرگهی است پر ستم که اندرو به غیر غمیکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهاتبرو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاستاگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
“هوشنگ ابتهاج”
من درخت یا اسبم؟ من پرندهام یا زن؟گیس یال برگم را مِه گرفتهاست از من
چیستم، بهاری گنگ در تباهی مردابیا شکوفهی نارنج در بلوغ پیراهن؟
برزخی بلاتکلیف دوزخی جنونآمیزوقت عیش خون خوردن بین گریه خندیدن
شور زندگی در من در سکون و در تشویشسرد و ساکت و متروک ..گرم و جاری و روشن
خیرهسر گذر کردم از برابر قلبمنه خیال دل بستن نه توان دل کندن
در هجوم تنهایی، فکر میکنم گاهیمن به این همه چهره، وقت استکان شستن…
“سیده تکتم حسینی”
ای پرنده مهاجر سفرت سلامت امابه کجا میری عزیزم قفسه تموم دنیا
روی شاخه های دوری چه خوشی داره صبوریوقتی خورشیدی نباشه تا همیشه سوت و کوری
میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوتتا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت
واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیمدلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبهتازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه
میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوتتا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت
واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیمدلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم
آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبهتازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه
شکوفههای هلو رسته روی پیرهنتدوباره صورتی ِصورتی است باغ تنت
دوباره خواب مرا میبرد که تا ببردبه روز صورتیات ،رنگ مهربان شدنت
چه روزی، آه چه روزی! که هر نسیم وزیدگلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت
چه روزی، آه چه روزی! که هر پرنده رسیدنُکی به پنجره زد پیش باز در زدنت
تو آمدی و بهار آمد و درخت هلوشکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت
درخت شکل تو بود و تو مثل آینهاششکوفههای هلو رسته روی پیرهنت
و از بهشتترین شاخه روی گونهی چپشکوفهای زدهبودی به موی پرشکنت
پرندهای که پرید از دهان بوسهی مننشست زمزمهگر روی بوسهی دهنت
شکفته بودی و بیاختیار گفتم: آهچه قدر صورتی ِصورتی است باغ تنت!
“حسین منزوی”
شعر نو پرنده
کسی مرا به آفتابمعرّفی نخواهدکرد
کسی مرا به میهمانیِ گنجشکها نخواهدبردپرواز را به خاطر بسپارپرنده مُردنیست
“فروغ فرخزاد”
تختهپارههای کشتی شکستهایدر میان آب و گل نشستهبود
شعلههای بی امان آفتابراه هر نگاه را
تا کرانه بستهبودما میان زورقی، به روی آب
ناگهان پرندهایاز میان تختهپارهها به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش رادر فضا کشید:
ناخدا کجاست؟شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود؛در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچوتابها؟شاید این صدا، همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آبها؟سالها و سالهاست،
بازتاب «ناخدا کجاست؟»در میان تختهپارههای هستی من است.
مثل این که روح من،با همان پرنده همنواست!
زان که این غریق نیزهمچنان به جستوجوی ناخداست!
“فریدون مشیری”
شاهد بودهایلحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟
و آبی که پیش از آنچه حریصانه و ابلهانه، مینوشد پرنده؟
تو، آن لحظه ای!تو، آن تیغی!
تو، آن آبی!من!من، آن پرنده بودم…
پرنده بیپر و پرواز و نغمه خاموشیستپرنده فاصلهی بالهای پرواز استپرنده طعمه گرفتن ز قلّههای بلندپرنده پر کشیدن بر آبهای زلالپرنده راوی چشمهای بارانیپرنده خواستنِ آسمانِ درونِ دل استپرنده کوچپرنده لانه به شاخ فصول بنهادنپرنده عابرِ هموارهی خطر بودنپرنده خو نگرفتن به میلههای قفسپرنده شوقِ رهاییپرنده آواز استپرنده چیدنِ گلبرگهای ناپیداپرنده رد شدن از مرزهای ممنوعهپرنده سینه سپردن به خالِ سرخ بلاپرنده بُرد دلاویزِ نامِ آزادیست
“سیاوش کسرایی”
دلم برای تو تنگ شدهاستاما نمیدانم چه کار کنم
مثل پرندهای لالمکه میخواهد آواز بخواند و نمیتواند.
به هوای دیدنتدر قاب پنجرهها قد میکشم
نیستیفرو میریزم
مثل فوارهای بر سر خودمزیر آوار خودم میمانم در گوشهی اتاق
ای انار ترک خورده بر فراز درختمن دستی کوتاهم
من پرندهای بیبالمای آسمان دور دست!
از تو محروممآنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آبلاک پشت از پرواز
اندوهها در من شعلهور است وابرها در من در حال بارش
نیمی آتشمنیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمیکند.گرفتار ناتوانیهای خویشم
رودی کوچکمگرفتار باتلاق.
من تو را دوباره کی خواهمدیدای پرندهی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی؟راهها باز است
آفتاب میتابداما من
حسرت راه رفتنم در پای فلجگرسنهای هستم
که نانم راجای ماه بر سینهی آسمان چسباندهاند.
دلم برای تو تنگ شدهاستاما نمیدانم چه کار کنم
آرام میگریمحال آدمی را دارم
که میخواهد به همسر مردهاش تلفن کنداما نمیکند
چرا که به خوبی میدانددر بهشت گوشیها را بر نمیدارند.
“رسول یونان”
خوشا پرنده که بیواژه شعر میگویدگذر به سوی تو کردن ز کوچهی کلماتبه راستی که چه صعب است و مایهی آفاتچه دیر و دور و دریغ!خوشا پرنده که بیواژه شعر میگویدز کوچهی کلماتعبور گاری اندیشه است و سدّ طریقتصادفاتِ صداها و جیغ و جار حروفچراغِ قرمزِ دستور و راهبند حریقتمام عمر بکوشم اگر شتابان، مننمیرسم به تو هرگز ازین خیابان، منخوشا پرنده که بی واژه شعر میگوید
“محمدرضا شفیعی کدکنی”
زخم سینهات را باز کردمنشستم به تماشای آسمانتو را نمیتوان نوشتچرا که مثل رودخانهای طولانی در جریانیو همزمان که آفتاببر پاهایت طلوع میکنددر سرت غروب کردهاستتو را نمیتوان نوشتتو زیباییو این هیچ ربطی به زیباییات نداردحرف نمیزنیچرا که میدانییک پرنده وقتی حرف میزند انسان استوقتی سکوت میکند، آسمانعصر، بر روح صندلی مینشینمرنجِ چای را مینوشمخیره میشوم به چشمهایتو فکر میکنمخدا نزدیکتر شدهآنقدرکه وقتی درخت را میتکانمابرها بر زمین میریزند
“گروس عبدالملکیان”
کتاب را که باز میکنیدو بال ِ یک پرنده را گشودهایپرندهای که از زمینتو را به شهرهای دورتو را به باغهای نور میبرد.ز هر کجا که بگذردبه ارمغانی از خردبه خانهی تو روشنی میآورد.گشوده باد بالهای مهر اوکه جاودانه بر فراز میپرد…
“فریدون مشیری”