متن و جملات

شعر عاشقانه معاصر و اشعار کوتاه و بلند جدید عشق

گلچین شعر عاشقانه معاصر

در این مطلب شعر عاشقانه معاصر و اشعار کوتاه و بلند زیبای جدید در مورد عشق و دوست داشتن را از شاعران معاصر و جوان گردآوری کرده ایم.

هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذردبر من زغمت به تاب و تب می‌گذرد

تو خفته به استراحت و بی تو مراتا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد

صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می روید

سهراب سپهری

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌بایددگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصحنصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزیکه می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش رانمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

زیباترین اشعار معاصر عاشقانه

عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفتناز مهمان را ز صاحب خانه می‌باید کشید

دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده‌ای!ماه من، آفت دل، فتنه‌ی جان‌ها شده‌ای!

پشت‌ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روانتا تو در گلشن خوبی گل یکتا شده‌ای

خوبی و دلبری و حسن، حسابی داردبی‌حساب از چه سبب این‌همه زیبا شده‌ای؟

حیف و صد حیف که با این‌همه زیبایی و لطفعشق بگذاشته اندر پی سودا شده‌ای

شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدارباز آشوبگر خاطر شیدا شده‌ای

بین امواج مهت رقص کنان می‌بینملطف را بین‌، که به شیرینی رویا شده‌ای

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غمنازنینا، تو چرا بی خبر از ما شده‌ای؟

استاد شهریار

در هر ایستگاهی که پیاده شویکنار تواماین قطارمثل همیشه در کف دستم راه می رود

منتخب اشعار شمس لنگرودی

من چون ز دام عشق رهائی طلب کنمکانکس که خسته است بتیغ تو رسته است

شعر بلند عاشقانه از شاعران معاصر

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دلبی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غماین دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباستآنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشنیاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهتآن یک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی رااز من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم اماچشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیمامروز هم زانسان ولی آینده ماراست

دور از نوازش های دست مهربانتدستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداندبی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

حسین منزوی

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده استزندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشكندكوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آبماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آنتازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كنتنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

شعر از فاضل نظری

تا در ره عشق آشنای تو شدمبا صد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگرمجنون زمانه از برای تو شدم

وحشی بافقی

گلچین اشعار زیبای عاشقانه جدید از شاعران معاصر 

دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیستگرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست

چنان ز لذت دریا پر است کشتی ماکه بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست

کسی به‌سان صدف واکند دهان نیازکه نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست

خیال دوست گل‌افشان اشک من دیده‌ستهزار شکر که این دیده شرمسارش نیست

نه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بسکدام سلسله دیدی که بی‌قرارش نیست

سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوستسری نماند که بر خاک رهگذارش نیست

ز تشنه‌کامی خود آب می‌خورد دل منکویر سوخته‌جان منت بهارش نیست

عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببردهنوز دلبری شعر شهریارش نیست

هوشنگ ابتهاج

ای عشق همه بهانه از توستمن خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهیوین زمزمه شبانه از توست

من انده خویش را ندانماین گریه بی بهانه از توست

 ای آتش جان پاکبازاندر خرمن من زبانه از توست

افسون شده تو را زبان نیستور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا؟طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیستمست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟رام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنامآوازه جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیرکاینجا سر و آستانه از توست

هر که در عاشقی قدم نزده استبر دل از خون دیده نم نزده است

او چه داند که چیست حالت عشقکه بر او عشق، تیر غم نزده است

شعر نو عاشقانه 

هستم ز غمش چنان پریشان که مپرسزانسان شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

ای مرغ خیال سوی او کن گذریوانگه ز منش بپرس چندان که مپرس

ای عشق همه بهانه از توستمن خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهیوین زمزمه شبانه از توست

من انده خویش را ندانماین گریه بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازاندر خرمن من زبانه از توست

افسون شده تو را زبان نیستور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا؟طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیستمست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟رام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنامآوازه جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیرکاینجا سر و آستانه از توست

هوشنگ ابتهاج

 

دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده‌ای!ماه من، آفت دل، فتنه‌ی جان‌ها شده‌ای!

پشت‌ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روانتا تو در گلشن خوبی گل یکتا شده‌ای

خوبی و دلبری و حسن، حسابی داردبی‌حساب از چه سبب این‌همه زیبا شده‌ای؟

حیف و صد حیف که با این‌همه زیبایی و لطفعشق بگذاشته اندر پی سودا شده‌ای

شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدارباز آشوبگر خاطر شیدا شده‌ای

بین امواج مهت رقص کنان می‌بینملطف را بین‌، که به شیرینی رویا شده‌ای

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غمنازنینا، تو چرا بی خبر از ما شده‌ای؟

استاد شهریار

ای شب از رؤیای تو رنگین شدهسینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویششادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاکهستیم زآلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های تن سوزان منآتشی در مزرع مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارترای ز زرین شاخه ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشیدهادر هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیستهست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور؟هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران منداغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتمهرکسی را تو نمیانگاشتم

درد تاریکیست، درد خواستنرفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه‌دل سینه‌هاسینه آلودن به چرک کینه‌ها

در نوازش، نیش ماران یافتنزهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارهاگمشدن در پهنهٔ بازارها

آه، ای با جان من آمیختهای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشانآمده از دوردست آسمان

از تو، تنهائیم خاموشی گرفتپیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب، توبستر رگهام را سیلاب، تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاهبا قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شدههمچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم رااز نوازش سوختهگونه‌هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنمآشنای سبزه‌زاران تنم

آه، ای روشن طلوع بی‌غروبآفتاب سرزمین‌های جنوب

عشق دیگر نیست این، این خیرگیستچلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه‌ام بیدار شداز طلب، پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستمحیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌اتخیره چشمانم براه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنمای خطوط پیکرت پیراهنم

آه، میخواهم که بشکافم ز همشادیم یکدم بیالاید به غم

آه، میخواهم که برخیزم ز جایهمچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود؟در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای‌لائی سحر بارگاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیمخوابشسته در خود، لرزه‌های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای منرفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیختهاینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختیلاجرم، شعرم به آتش سوختی

شعر فروغ فرخزاد با مضمون عشق

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا