شعر طبیعت در مورد مادر تمام موجودات زنده و سر سبزی است. شاعران زیادی دیدگاه خود را در مورد اجزای جهان هستی و طبیعت در قالب شعر توصیف کرده اند.
در این قسمت تعدادی شعر و اشعار زیبا در مورد طبیعت از شاعران بزرگ را گردآوری کرده ایم و امیدواریم که این گلچین اشعار زیبا مورد توجه شما قرار بگیرد.
فهرست موضوعات این مطلب
شعر طبیعت از شاعران معروفشعر زیبا در مورد زیبایی جهانمجموعه شعرهای کوتاه طبیعتشعر کوتاه در مورد سرسبزیچند هایکو راجع به طبیعتاشعار خاص طبیعتمجموعه اشعار زیبا در مورد طبیعتشعر کوتاه طبیعتشعر درباره طبیعت از شاعران بزرگ پارسیشعر نو در وصف طبیعتشعر طبیعت از شاعران معروف
گل
به آسمان بامدادی
که همه ستارههایش را گم کرده
فریاد میزند:
شبنمم را گم کردهام
ای ماهِ تمام
امشب
در میان برگهای نخل جشنی هست،
و در دریا برآمدنِ امواج،
مثل ضربان قلب جهان
تو از کدام آسمان ناشناخته
راز دردآلود عشق را
در خاموشیات میبری؟
شعر زیبا در مورد زیبایی جهان
شب خاموش
زیبایی مادر را دارد و
روز پرهیاهویِ
کودک را
ابرهای تیره
گل های آسمان میشوند
موقعیکه نور
آنها را ببوسد
رابیندرانات تاگور
ترجمه: ع. پاشایی
مجموعه شعرهای کوتاه طبیعت
ای زنبق وحشی
که در کوهستانی به نام «انتظار»
روییدهای،
آیا تو نیز کسی را در این پاییز
وعده دیدار دادهای؟
تاریکروشنای صبح
چه در خود نهفته دارد؟
حتی زمزمه آرامترین نسیم
از قلب من
گذر میکند
انونو کوماچی
ترجمه: عباس صفاری
شعر کوتاه در مورد سرسبزی
در جستجوی ارکیده وحشی
به دشتهای پاییزی رفتهام،
آنچه آرزو میکنم اما
ریشههای عمیق است
نه گل
ایزومی شیکیبو
ترجمه: عباس صفاری
باران چون کبوتران
بر دانههایی که روی شیروانی ریخته ام
نوک میزند
تُک تُک تُک
چون کبوتران
ناظم حکمت
ترجمه: احمد پوری
برگی از درخت
روی دریا افتاد
پاییز بر دوش موجها میرفت
وقار نعمت پور
ترجمه از آذری: رسول یونان
چند هایکو راجع به طبیعت
پشنگی کوتاه
از باران تابستان
در آب
بوسون
ترجمه: پگاه احمدی
منعکس
بر لب شمشیر
ابرهای نرم تابستان
گری گی
ترجمه: پگاه احمدی
اشعار خاص طبیعت
علفهای تابستان
همه آنچه بهجا مانده
از رویاهای یک سرباز
گلبرگهای رُز کوهی
اینک میریزند و کمی بعد،
در غوغای آبشار
باشو
ترجمه: پگاه احمدی
آذرخشِ تابستان
دیروز در مشرق
امروز در مغرب
کیکاکو
ترجمه: پگاه احمدی
مجموعه اشعار زیبا در مورد طبیعت
من زندگی میکنم با طبیعت
همچون آن بادِ در گذر
از روی ایمان برگ
یرژیهاراسیموویچ
ترجمه: کامیار محسنین
گل کوچک به خاک میافتد.
راه پروانه را
میجُست
رابیندرانات تاگور
ترجمه: ع. پاشایی
شعر کوتاه طبیعت
تاریکی،
خیس با
آوای موجها
سانتوکا
ترجمه: پگاه احمدی
از شاخه قطور
در رود میسُرد
آوازِ حشره
ایسا
ترجمه: پگاه احمدی
مجموعه اشعار زیبا در مورد طبیعت
سومین خشکسال
دریاچهها آرام
به خلوتِ خود میروند
جان جورگِنسن
ترجمه: پگاه احمدی
بودا در مهتاب
ـ نیش پشه
از سوراخ پیراهنم
شعر کوتاه طبیعت
ایستاده در انتها
بر نوک درخت
دب اکبر
کولاک تازه شروع شده
آن همه نان پراکنده
و فقط یک پرنده!
اینک پروانه شبانه میآید
به سوی مرگ شبانهاش
بر چراغ من
جملات زیبا در مورد طبیعت
لامپ را دوباره
روشن کردم
ـ شاپرک در خواب است
درخت کوچک
کاملا ساکت است
در شب پُرستاره
جک کرواک
ترجمه: علیرضا آبیز
شعر کوتاه طبیعت زیبا
یک کلمه
اما هزار جور
باران
دیوید فینلی
ترجمه: پگاه احمدی
بر آستانِ پنجره
زمین به درون میکشد
شبِ آرام را
سیسیلی هیل
ترجمه: پگاه احمدی
جملات زیبای طبیعت
افراهای زمستانی
برهنه از هر چیز
جز بادبادکی آبی
وینونا بیکر
ترجمه: پگاه احمدی
آب دادن به دانهها
در خنکای عصر
خورشیدی آتشین
جیم نورتن
ترجمه: پگاه حمدی
شعر درباره طبیعت از شاعران بزرگ پارسی
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
اى من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش براى پوستین
اى من آن پیلى که زخم پیل بان
ریخت خونم از براى استخوان
آن که کشتستم پى مادون من
می نداند که نخسبد خون من!؟
بر من است امروز و فردا بر وى است
خون چون من کس چنین ضایع کی است!؟
گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوى او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدا
مولانا
شعر زیبا در مورد زیبایی دنیا و طبیعت وحشی
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید…
فردوسی
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخار
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار
آن قطره باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشته سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار
آن قطره باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی که مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همیریزد، باریک به مقدار
وان قطره باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سرپستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطره باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخاله خردک بدمیدهست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطره باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار
وان قطره باران که برافتد به سر خوید
چون قطره سیمابست افتاده به زنگار
وان قطره باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیدهست مل زرد به دینار
وان قطره باران که چکد بر گل خیری
چون قطره میبر لب معشوقه میخوار
وان قطره باران که برافتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طومار
وان قطره باران ز بر لاله احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطره باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطره دیگر
چون قطره خوی بر ز نخ لعبت فرخار
آن دایرهها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطره امطار
چون مرکز پرگار شود قطره باران
وان دایره آب بسان خط پرگار
مرکز نشود دایره وان قطره باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بار
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار
هر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنار
منوچهری
شعر بلند طبیعت
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
خیام
شعر نو در وصف طبیعت
ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی، خشت غربت را میبویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.
غوکها میخوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگها پیدا نیست، گلچهها پیدا نیست.
سایههایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایههاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
سهراب سپهری
شعر نو طبیعت
شب
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
بهناگاه با قُشَعْریره درد
در لطمه جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگاش را
پلک آشفته مرگاش را،
و نعره اُزگَل اره زنجیری
سرخ
بر سبزی نگران دره
فروریخت
یَله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهای،
و زنجره
زنجیره بلورینِ صدایش را ببافد
در تجرّدِ شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقه علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادویی که اسفندیار
مسیر سوزان شهابی
خطّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کنج گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
درهم شکند
احمد شاملو
شعر زیبای طبیعت
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ما خالی است
ستارههای کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتد
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانه ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ما تنهاست
فروغ فرخزاد
علفزار
با موهای سبز ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ای یک دست
رودخانه
با گیرههای سرخ ماهی
بر موهاش
هیچ کدام را ندیده!
حق دارد نمیخواند این پرنده کوچک
گروس عبدالملکیان
شعر نوی طبیعت
متلاطم
تنها
بیکران
کاش اقیانوسی نبودم
پنجهکشان بر ساحل
شمس لنگرودی
زندگی همین کوه روبه روست
این سپید سربلند
این نشانه شکوهمند
این که تا هنوز و تا همیشه
با زلال آسمان
گرم گفتگوست
زندگی همین
بچههای کوه و دره
این هماره مردم نجیب
زندگی همین هوای حیرت است
آن جوانه ای که چشم بسته
بی قرارِ فصل فرصت است
این اشاره
این بنفشه ای که میرسد
آن بهانه ای که بر بنفشه
تاب میدهد
زندگی همین تبسم طبیعت است
محمدرضا عبدالملکیان
کارتی را که برادرم برایم فرستاده بود
تماشا میکردم
مال جمعیت حمایت از طبیعت است
عکس یک «بیزون»
گاو آمریکایی
و گوسالهاش
از این عکس
خیلی خوشم آمد
و دیدم اگر من
گوسالهای میزاییدم
خوشحال میشدم
حالا حرفش را میزنم
به عنوان شعر
اگر من میبینم
ستارهها هم میبینند
آسمان و درختان هم میبینند
اگر من میبینم
همهچیز میبینند
چون دیدن امر مشترکی است
دریا را بگو
که نفسنفس میزند
و گوییا خواب میبیند
دریا را بگو
که نفسزنان
راه میرود در خواب
چه عظمتی دارد جهان
گرچه گرده گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست
دارایی من
خاطره گندمزار است
و کرتهای جالیز خیار
و کدو
و قلمستانهایی که سطح آن را
بوتههای پونه پوشاندهاست
دارایی من
خاطره رودخانههاست
در سراشیبیهای دره
و درختان سرسخت و کهنسال
دارایی من
دارایی موهومی نیست
ولی کسی آن را نمیبیند
و کسی آن را نمیداند
بیژن جلالی