ما امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم شعر درباره بی ارزشی دنیا را برای شما دوستان و طرفداران ادبیات غنی قرار دهیم. پس اگر به دنبال مجموعه اشعاری زیبا از شاعران معروف و غیره درباره بی ارزش بودن دنیا و زندگی میگردید؛ در ادامه با هم نگاران همراه شوید.
شعرهای زیبا درباره بی ارزشی دنیا
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
چه خرم کاخ شد کاخ زمانه
گرش بودی اساس جاودانه
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
پردهای میگذرد
پردهای میآید:
میرود نقش پی نقش دگر
رنگ میلغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ:
دنگ… دنگ… دنگ…
هشدار
بر این جاده
قدم منه
ای دوست
کوتاه بود مسیر و
بلیط نیم بند من
به جایی نمی رسید
این اتوبوس
غافلگیر شده بود
از بس لمالم آدم
بود و آدمی سرگشته بود
به روزگاری که
ناگاه برف حسرت
می بارید
در خیابان های شهر
و همه جا چراغانی بود
ولی زود خاموش می شد
چراغ عمر مردی
که به روز دیگر می اندیشید
زندگی کفش های ننه بود
و دست های زمخت پدر
زندگی کودک گلفروش لب
پیاده رو بود و سرمایی دیگر
زندگی بوی لبو و
آشفتگیهای بساط
یک دوره گرد
بود
زندگی بوی لیمو بود
و سیب های رسیده لب
سفره شب یلدا
زندگی کوتاه بود
ولی مادر بزرگ
طولانی ترین قصه های سال
را بلد بود
زندگی حتی به عروسک های
پشمالوی خواهرم هم لبخند می زد
و گاهی مرا دست کم می گرفت
با انگشتانم می شمردم
قبل از ورود ماشین حساب
به معادلات زمینی
و فکر می کردم
به زودی همه چیز تمام می شود
ولی هر بهار
مادرم باغچه را
دوباره در آغوش
می گرفت
و ماهی های طلایی
توی حوض
دوباره جان می گرفتند
نرخ کاشی های آبی و فیروزه ای
چقدر بود
قیمت لحظات
آدم هایی
که بی گاه
از کوچه
می گذشتند و
خاطره می شدند
چقدر بود
و ثانیه هایی
که فکر می کردیم
مسبب آنها
ساعت های بزرگ
توی اتاق هایمان هستند
و سیگارهایی
که بی وقفه
دود می شدند
و استکان هایی از چایی های
پررنگ لبریز…
گمان می کردیم
همه چیز آنقدر
پیر خواهد شد
که رنگ خاطره هایمان
را بگیرد
خیالات بود
باور کن
خیالات و اوهام
زندگی به همه کس
رحم می کند
زندگی لبخند می زند
زندگی شبیه
سیب و سپیده است
ولی مرگ وقتی فرا می رسد
دستهای آدم هایی که
فراموشی گرفته اند به سوی
درختان گیلاس دراز است
ناگهان خشک می شوند
و زندگی
معنای خود را می بازد
شعر درباره بی ارزشی دنیا به نام جاودانه
جاودانگی فراتر از گیلاس
و پیچک های بالارونده و
علف های هرز است
زندگی در عادت های
ما جاریست
در لبخندهای ما
ریشه دوانده است
در قدم زدن های هر روزه ما تکرار می شود
در لبخندهای کودکان نجیب
در قصه های بی بی
و شب های زمستانی
در لحاف و کرسی
در ساحل بی قرار خزر
زندگی در تنهایی های ابدی
در تبسم های کوتاه
در چشم های دختری که
یاس می فروشد
و مضطرب است
تکرار می شود
این پژواک جاودانه ای است
که آدمی را به خود می خواند
خودمان را دست کم گرفتیم
وقتی سپیده بود
وبر بالای بلوط و سپیدار ماه
هر شب می تابد
و دست های درختا نرو به نیایش
باز است
و شاخه های اقاقی می درخشد
وقتی زندگی
خودش را جار می زند
در خیابان های شهر
و ما در ماشین های دودی
با
عینک های تیره نشسته ایم
و فکر می کنیم
تمام بوهای عالم
در عطر چند روزه ای
خلاصه می شود
چرا
از عطر گل های
دخترک گلفروش
غافل هستیم؟
مادرم اگر زنده بود می گفت:
این رسمش نیست
پسرم
تا اسم کوچ می آید
من قبل از مرغابی ها و غاز کلنگ ها
قبل از درناها و
هر پرنده دیگری
فقط به پرستوها فکر می کنم
شاید چون با بهار باز می گردند
و شاید
چون در پاییز می روند
من همیشه با این قضیه مشکل داشتم
پرستوها چرا گم می شوند
کوچ آنها در ناپیدایی آنهاست
یا در پرواز نادیده ای که من
هرگز تجربه نکرده بودم؟.
من با چشمهای خودم دیدم
که پرستوها
در یک روز پاییزی
آوازی حزین سر دادند
و با سیم های برق و درختان
پیاده روها و
و هر چیزی
خداحافظی کردند
پدربزرگ آن روزها زنده بود
می گفت:
-خیلی زود تمام می شوند مثل
زندگی ما آدمها
و دیگر هیچ
این دیگر هیچ پدربزرگ بود
که حلقه ارتباط من بود
با پرستوها و زندگی
پدربزرگ قبل از مرگش
به من گفت:
زندگی کوتاه است
و دیگر هیچ
پدربزرگ
همه چیز را
می بخشید
و از هر چیزی
طلب بخشایش
می کرد
و فقط می گفت:
-و دیگر هیچ
از آن روز دیگر
و دیگر هیچ های
پدربزرگ
مرا بیشتر از هر چیزی
به پرستوها پیوند می دهد
و ماجرای زندگی
کوتاهشان.
در واقع این مسئله
که زمین گرد است یا نیست
هنوز برایم لاینحل مانده است
پدرم می گفت زمین گرد است
و آدمها به هم میرسند
ولی وقتی به هم میرسند
بعضی ها
آینه دق می شوند
و بعضی دیگر
یک دریا آرامش
به ساعتت نگاه کن
وقت تنگ است
از جعبه ها
از لای خانه های زیبا و
ماشین های رنگارنگ
بیرون بیا
فکر کن
همه چیز
تمام شده است
و تو بدون
اینها
چه چیزی هستی؟
زمین یک گردی ِ تلخ است
و دیگر هیچ …
شعر درباره بی ارزشی دنیا به نام رنگ دنیا
بعضی ها رنگ اشیا
به خود می گیرند
رنگ فراموشی و ماتم
رنگ سوگ و گریه
و برخی هم
رنگ لبخند و
سپیده به خود می گیرند
برخی ها حتی قیافه شان شبیه
مرگ است
یعنی عجیب آدم را
به یاد مرگ می اندازند
و بعضی خاطره زندگی
و فاصله کوتاهی که
تا ابدیت دارد
را به آدمی یادآوری می کند
گویی ساعت ذهن ما
چنان تنظیم شده است
که یک جایی
یک نقطه از عالم
به صدا در بیاید
آن لحظه واقعا
بعضی قالب
تهی می کنند
چون درخت پوک
و پوسیده ای در
لجنزار
و بعضی هم قد
می کشند
و پرواز می کنند چون پرستوهایی
روی درختان بلوط
و بوته زار
هزار نقطه هم
اگر بر این بوم
خالی تصویر کنی
هزار حرف بی صدا
و هزار واژه الکن اگر
بر این تابلوی نیمه تمام
ترسیم کنی
هزار بار
اگر مدادت را تیز کنی
و قلم موهایت را
در رنگ های جادویی ات
فرو ببری
هنوز
یک خلا
چیزی شبیه رازی
رازی شبیه مهی غریب
در یک بعد از ظهر
جمعه بارانی
یا
یک جمعه سرد زمستانی
که لبخند سنگی
مردی روی لبش مانده بود
هربار
و هر لمحه
جا می ماند
تو فکر میکنی
این چیز خوبی است
که مادر هنوز لبخند می زند
که پدربزرگ آلزایمر دارد
ولی
دارد به گل های توی باغچه
آب می دهد
یا پدر که هنوز دستهای پر مویش
را
دارد و
فرمان تاکسی لکنتویش
را چسبیده است
تو فکر میکنی
خبرهای خوبی
برای تو خواهد رسید
روزهای طلایی و
درخشانی برای تو
در راه است
افق هنوز
سرشار از
رنگ بنفشه زار
دیروز است
تو فکر میکنی
زندگی چیزی
جز اینها نیست
و آرزوهایت را از نو
رنگ آمیزی میکنی
خدایا بریدم من از این عالم
از این عالم که زده فالم همه ماتم
برس دادم که شبگرد و آوارم
غم و غصه شده حالم شده کارم
گذشتم من از این دنیای بی ارزش
از این روزای تاریک و از این شبای ُپردردش
یه کاری کن که درگیرم با این شب هام
به امید یه لبخندم توی تکرار فرداهام
دلم تنگه ، دلم دنیای بی رنگه
دلم داغون از این دنیای پر سنگه
شده کارم همش خوندن از این زخمای سربسته
از این تنهایی مفرط ؛ شدم خسته ، شدم خسته …
خدایا من نمی تونم ، نمی مونم با این دنیا
چرا از اقیانوس پر مهرت نصیبم شده فقط شوری دریا!
گذشتم من از این دنیای بی ارزش
از این روزای تاریک و از این شبای ُپردردش
یه کاری کن که درگیرم با این شب هام
به امید یه لبخندم توی تکرار فرداهام
دلم تنگه ، دلم دنیای بی رنگه
دلم داغون از این دنیای پر سنگه
شده کارم همش خوندن از این زخمای سربسته
از این تنهایی مفرط ؛ شدم خسته ، شدم خسته …
در این دنیا، شدم حیران و سرگردان!
چرا غم، از پی دنیای فانی، چرا انسان!
همین دنیای بی ارزش، شده ارزش
گرفته وقت آدم ها همش لرزش
یکی لرزد که امشب شام ندارد
دیگری لرزدکه امشب بام ندارد
تاجری لرزد ک چگونه شش شود هفت
یا که به یک آن از کفش رفت
مادری لرزدکه فرزندش خانه با ویلا ندارد
این ندارد آن ندارد، دلبری لیلا ندارد
آخر ای بابا و ای مادر نلرزید
ازین پستی بلندیها نترسید
این لرزش بی ارزش، بدان دام توست
بی لرزش تمام زندگی به کام توست
فرش تابه عرش جولانگه چشمان تو است
بنگر به ارض بی لرز که در دستان تواست
آخر از لرز تو ،کدامین گره وا شد
یا که نسیم دلربایی، بر اهل تو مهیا شد
پس در پس افکار خرافه نرو ای دوست
عمرمده برباد بینداز، تواین لکه ی پوست
بنشین بر لب دریای محبت، خوش باش
ن مثل میری که میگه ای کاش ای کاش
ای دل این دنیای بی بنیان نمی ارزد به هیچ
بیقراری از غم دوران نمی ارزد به هیچ
در جهانی اینچنین خاموش و بیروح و تهی
همرهی با دولت شیطان نمی ارزد به هیچ
در دیاری خالی از مهر و وفای دلبران
عشق بازی با پری رویان نمی ارزد به هیچ
دوش پرسیدم سوال از هاتفی غیبی ز عشق
گفت عاشق بودن انسان نمی ارزد به هیچ
ادمی را محنت بسیار دارد عاشقی
عاقلان را عشق جز جانان نمی ارزد به هیچ
نوح با ان عمر طولانی سراسر نوحه بود
خضر را گو چشمه ی حیوان نمی ارزد به هیچ
شمس را این نکته گیر از سیم و زر در قعر گور
در کویری بی علف باران نمی ارزد به هیچ
تقدیم به خیام و عاشقان سرمستش
هنگامی که دلمرا
چونان اعدادی بیجان
ضرب و تقسیم می کنند
تا ارزش بودنم را به ریال تبدیل کنند
دلم میگیرد
زیرا دنیای من
کوچکتر از این ضرب و تقسیم هاست
ارزش من به عددها نیست
دلم را وزن کنید
تا بدانید
هر قطره ی اشک و هر بغض بیصدا
چگونه مرا به آتش می کشد
تنهایی بی رحمی در جهان حاکم است
که در حرکت کُندِ عقربههای ساعت,
میتوان حس کرد.
مردمانِ ناامید,
مثله شدگانی از عشق یا بیعشقی,
بی رحم با هم,
غنی نامهربان با غنی,
و فقیر با فقیر.
ترسیدهایم.
نظام آموزشی و مدرسه آموختهمان,
که همه برندهایم,
از شکستها,
و خودکشیها نگفت
از خیانت ها و تنها گذاشتن ها نگفت
از اینکه انسان فقیر
میشود پیش عزیزان خود حقیر نگفت
از اینکه انسان غنی
میشود بی رحم حتی با خویش نگفت
از اینکه راز دل خویش
به نزدیک ترین کسان هم مگو
چیزی نگفت
از اینکه ارزش آدمی
به مادیات است در این دنیای آهنی
چیزی نگفت
دنیا ، دنیای بی رحمیست