ایران همواره شاهد نویسندگان بزرگی بوده است که بخش عمدهای از این نویسندگان را زنان تشکیل میدهند. ما امروز در هم نگاران، نگاهی بر جملات نویسندگان زن ایرانی خواهیم داشت. در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
جملاتی از سیمین دانشورمتنهایی از سیمین بهبهانیگل ترقی نویسنده بزرگ ایرانیبلقیس سلیمانیزویا پیرزادفریبا وفینسیم مرعشی زادهفرخنده آقاییجملاتی از سیمین دانشور
سیمین دانشور نویسنده بزرگ ایرانی بود که همواره از وی به عنوان پیشگامِ نویسندگی زنان در ایران یاد میشود.
سعی کن روی پای خودت بایستی…
اگر افتادی بدان که در این دنیا هیچکس خم نمیشود دست تو را بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی…!
از نامه های ابراهیم گلستان به سیمین دانشور.
دو شب هم پیش از مرگ فروغ با هم رفتیم قهوهخانه کاسپین در خیابان تخت جمشید در آن جا که پارک کردم دیدم حوصله ندارم. به ویژه که فروغ میخواست برود مادرش را ببیند، گفتم برویم قهوه بخوریم، رفتیم
آن جا یک زن ارمنی بود که فال قهوه میگرفت، این هم راستی از آن حرفهاست. به هرحال برای تفریح صدایش زدیم که بیا فال قهوه ما را بگیر. آمد. تا قهوه فروغ را دید گفت من الان حال ندارم و تند بلند شد رفت. فکر کردیم مسخرهاش کرده بودیم یا از این جور چیزها. دو روز بعد جلال مقدم رفته بود همان جا قهوه بخورد. زن از آشنایی ما با مقدم میدانست چون بیآنکه اسممان را بداند باهم دیده بود. زن میرود سراغ جلال میپرسد از آن زن و مرد دوستت چه خبر؟ جلال میگوید کدام. زن نشانه میدهد. جلال میگوید چرا میپرسی؟ زن میگوید در فال آن زن حادثه خطرناکی خواندم، دلواپسم. جلال میگوید دیروز مرد.»
آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم، پس عشق میورزم.
کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییده اند؛
یعنی خلق کرده اند و قدر مخلوق خودشان را میدانند…
قدر تحمل و حوصله یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را…
شاید مردها چون هیچوقت خالق نبودهاند،
آنقدر خود را به آب و آتش میزنند تا چیزی بیافرینند.
اگر دنیا دست زنها بود جنگ کجا بود؟
در این دنیا، همهچیز دست خود آدم است!
حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس…
آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوهها را جابهجا کند…
میتواند آبها را بخشکاند…
میتواند چرخ و فلک را به هم بریزد…
آدمیزاد حکایت است.
میتواند همهجور حکایتی باشد…
حکایت شیرین
حکایت تلخ
حکایت زشت…و حکایت پهلوانی!
بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد…
آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند.
باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق میورزم …
سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!»
و من غصه خوردم.
اینجا در بیمارستان شریته برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشتهام، از دوشنبه وارد مرحلهی پرتو درمانی میشوم؛ در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند تا درخت بکارم.
هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهل ساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده. پش گِهبت.»
گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری میگویند غمباد.»
خندید.
#عباس_معروفی
اگر همگی نقابهایمان را برداریم دنیای خطرناکی میشود. کره زمین میشود تیمارستان.
در تاریخ یا تاریکیها جستوجو کردن ، تنها برای حذر از کثافت و گمراهی باید باشد . تنها به خاطر پرهیز از تکرار نادرستیها ؛ و نه ستودن و دلبستن به یک قدیس یا قلدر ، یا قالتاق . نه جستن چالهی به ظاهر دنج تا خود را به آسودگی در آن بیندازی برگردی به امنِ کاهلِ بطن و رحم تا بگویی به خانهی خودم رسیدهام دیگر
چقدر سیمین دانشور قشنگ حرف دلمونو میزنه،اینجا که میگه:
«سکوت من همیشه به معنی رضایت نیست! گاهی یعنی خستهام! خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی به فهمیدن نمیدهند، توضیح دهم!»
ﺳﯿﻢﻫﺎﯼ ﺯﯾﺮِ ﺗﺎﺭ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺳﯿﻢﻫﺎﯼ ﺑَﻢ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ،
ﻭ ﺍﺯ ﺗﻠﻔﯿﻖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺩﻟﻨﻮﺍﺯِ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ
گاهی آدم می ماند بین بودن و نبودن،
به رفتن که فکر میکنی اتفاقی می افتد که منصرف می شوی، میخواهی بمانی رفتاری می بینی که انگار باید بروی و این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است
آدمهآ به فَراموشی مُحتاجترند تا به خاطره.
آدمها از خاطرات، خَنجر میسازند و بآ خنجرِ خاطره خط میاندازند روی همهچیزِ زندگی.
زندگی خجالت میکشد که از ذِهن بیرون بیاید، بس که تن و بدن و سر و صورتش خطخطی خاطرات است.
گآهی خاطره، خطرناکترین چیزِ جهان است…
گریه نکن خواهرم
در خانهات درختی خواهد رویید
و درختهایی در شهرت
و بسیار درختان در سرزمینت
و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید
و درختها از باد خواهند پرسید:
– در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟
.
سووشون/ سیمین دانشور
«بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوهشان حسد میبرند. خیال میکنند این گلِ نایاب تمام نیروی زمین را میگیرد. تمام درخششِ آفتاب و تریِ هوا را میبلعد و جا را برای آنها تنگ کرده، برای آنها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد میبرند و دلشان میخواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلاً نباش.»
اینها خیال میکنند من دیوانه شده ام اما من دیوانه نیستم، فقط دلم خیلی خیلی تنگ است…
متنهایی از سیمین بهبهانی
سیمین بهبهانی یکی دیگر از نویسندگان زن ایرانی است که آوازه او به گوش جهانیان نیز رسیده است. در ادامه متن جملاتی را از او میخوانید.
من اگر مرد بودم
دست زنی را می گرفتم
پا به پایش
فصل ها را قدم می زدم
و برایش از عشق و دلدادگی می گفتم
تا لااقل یک دختر در دنیا
از هیچ چیز نترسد.
همه ی آدم ها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند،
اگر بزرگشان کنیم گم می شوند و دیگر نه شما را می بینند و نه خودشان را…
بیایید به اندازه ی آدم ها دست نزنیم…
خواهی نباشم
.
.
خواهی نباشم و خواهم بود / دور از دیار نخواهم شد
تا «گود» هست، میاندارم، / اهلِ «کنار» نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم / حال از هوای وطن دارم
چابک غزالِ غزل هستم / آسان شکار نخواهم شد
من زندهام به سخنگفتن / جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نیندیشم / سِیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم؟ / گُردآفرید¹ چرا باشم؟
من آن زنم، که به نامردی / سوی حصار نخواهم شد
برقم، که بعدِ درخشیدن / از من سکوت نمیزیبد
غوغای رعد زِ پی دارم / فارغ زِ کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خَستهست / در کُشتنم به خطا جَستهست
«بر پشتِ زین» نَنَهادم سر / اسفندیار نخواهم شد
گفتم هر آنچه که بادا باد / گر اعتراض و اگر فریاد
«تنها صداست که میماند»² / من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری / دستی به یال سمندم هست
مشتاقِ تاختنم، گیرم، / دیگر سوار نخواهم شد
زندگیت را منوط به بودن و نبودن آدمها نکن
روی پاهای خودت بایست تا تنهاییت را بیهوده نیابی و هیچکس را بهترین زندگیت خطاب نکن
یادت باشد آدمها بهترین که خطاب شوندخیالاتی می شوند
هوا برشان می دارد و تو را به هر جهت که بخواهند می برند.
زندگی را که مشروط به دیگران کنی جایی برای کشف خودت باقی نمی گذاری
آدمها که مهم تلقی شوند تغییرت می دهند.آن وقت تو می مانی ویک دو گانگی شخصیت. یادت باشد کسی بهترین زندگیت می شود که خودش بخواهد مبادا عروسک خیمه شب بازی آلت دست دیگران شوی مگذار زندگیت محتاج تایید گرفتن از دیگران باشد. با دهن کجی به تنهایی درونی ات حفظ ظاهر کن.
از ترس بی کسی به اغوشهای پیش پا افتاده پناه نبر. هر تازه وارد رنجی تازه است
یادت باشد که تازه واردها هم از ترس تنهایی به اغوش تو پناه
می اورند
دست تنهاییت را به سمت هیچکس دراز نکن تا منت هیچ خاطره اشتباهی بر سر بی کسیت نباشد
جهان از چشم تو نخواهد افتاد مادامی که از چشمهای خودت نیفتاده باشی
زنها را از رقصیدن منع کردند،
از آواز خواندن،
از عاشقی کردن،
بوسیدن،
خندیدن.
زنها در پیلههایِ خود فرو رفتند
و از تنهاییِ بسیار شاعر شدند
و در شعرهایشان وحشیانه رقصیدند،
آواز خواندند،
عشق ورزیدند،
بوسیدند،
اما “خنده” نه؛
فقط گریستند…!
«دردِ همدرد که داند؟ همدرد.
من گریستهام، آری مدتی است که با هر ضربهٔ کوچکی با هر بهانهٔ اندکی به گریه میافتم.
دوستِ من، دلم زخم دارد. همین!
دیگر بیشتر نمیگویم
چه مینویسم نمیدانم، همینقدر میدانم تو، تو، تو، قسمتی از دریچه گشوده به روی خوبیها هستی که در دسترس من در مقابل چشمان من قرار گرفتهای و چه عزیز هستی…
بیشتر چیزی ندارم که بگویم که:
«سکوت با هزار زبان در سخن است»
خدانگهدارت.»
ای جملگی دشمن من! جزحق چه گفتم بسخن؟
پاداش دشنام شما آهی به نفرین نزنم
انگار من زادمتان کژتاب بدخوی و رمان
دست از شما گر بکشم مهر از شما بر نکنم
انگار من زادمتان ماری که نیشم بزند
من جز مدارا چه کنم با پاره جان تنم
یکی را دوستش داری
که او دنبال غیر از توست
کجا دیدی جهانی را
به این شوریده احوالی؟
بعد از مرگم همراهم دوتا فنجان چای هم دفن کنید
صحبت های من با خدا به درازا میکشد
بندگانش بی اجازه وارد شدند
خودخواهانه قضاوت کردند
بی مقدمه شکستند
و بی خداحافظی رفتند
تو را نه عاشقانه، نه عاقلانه، و نه حتی عاجزانه؛ تو را عادلانه در آغوش میکشم! عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد؟!
دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد؛ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ؛ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ! ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮسنگها ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ!
چه گویمت که تو خود با خبر ز حال منی ؛
چو جان، نهان شده در جسم پُر ملال منی
چنین که میگذری تلخْ بر من از سر قهر؛
گمان برم که غمانگیزِ ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟!
ز چند و چون شبِ دوریَت چه میپرسم؛
سـیاه چشمی و خود پاسخ سؤال منی
چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف؛
که آرزوی فریـبندهی مُحال منی
هوای سرکشی ای طبع من مکن که دگر ؛
اسـیر عـشقی و مرغ شکستـه بـال منی
ازین غمی که چنین سینهسوزِ سیمین است ؛
چه گویمت که تو خود باخبر ز حال منی
گل ترقی نویسنده بزرگ ایرانی
پدر میگويد: من فولادم و فولاد هرگز زنگ نمیزند!
دروغ هم نمیگويد؛ هيچكس تا بهحال ناخوشى او را نديده است، ارادهاش از آهن است و اعصابش از سنگ. به سه چيز اعتقاد دارد: عدالت، علم، تجدد و البته ثروت. بعضى شبها كه سرحال است، من و برادرم را صدا میزند؛ میخندد. دستش را روى سرم میگذارد و از اين دست محكم و مطمئن، نيرويى مرموز وارد بدنم میشود و ته روحم رسوب میكند، نيرويى قديمى، رسيده دستبهدست از اجداد كهنسال، مثل امانتى مقدس، توشه راه براى روز مبادا، براى لحظههاى ترديد و يأس، براى ايام تاريک، براى بعد.
دو دنیا
گلی ترقی
یک روز هایی هستند که دورند، خیلی دوزند
اما می رسند، بالاخره از راه می رسند…
بعضی زخمها هستند که جوش نمیخورند. مزمن میشوند و با گذشت زمان عمیقتر میشوند.
کاش میشد از این بیماری لاعلاجِ “کسی بودن” شفا یافت و برای زمانی کوتاه به چشم نیامد…
چراغهای خیابان را روشن کردهاند
ماشینها پشت سر هم به سمت سرپل میروند، جلوی بستنی فروشی ویلا، سرپلِ تجریش پر از آدم است
خیابان سعدآباد چشمهای گل مریم را خیره کرده است؛
خانمها با لباسهای رنگی و کفشهای پاشنه بلند به ماشینها تکیه داده اند و بلال و گردو میخورند
مردها با کتهای چهار دکمه سربالایی سعدآباد را پیاده میروند و برمیگردند …
سر پل به دو دسته تقسیم میشود؛
آن طرف، نزدیک به دهانه بازار و سربالایی دربند، نیمه تاریک و خلوتتر است، کباب و دل جیگر و راننده های تاکسی و اتوبوس و زنهای چادری …
و طرف دیگر که پاتوق جوانها و دوستان من، جلوی بستنی فروشی ویلاست.
بستنی میوه ای پدیده ای جدید که از فرنگ آمده و بوی دنیای دیگر را میدهد، دنیایی آن طرف مرزها …
اولین بار است که بستنی آلبالویی به تهران و سرپل رسیده و مزهاش با تمام مزههایی که تاکنون چشیدهام فرق دارد …
مثل مزه اولین عشق
اولین نمره بیست
اولین سیگار یواشکی
اولین بوسه …
دو دنیا
گلی ترقی
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند …
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیدهی طوبی خانم است : دراز، لاغر، با چشمهای ریز بدجنس !
یکشنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط میچرخد …
دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است : متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا ! سهشنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است .
چهارشنبه خُل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس پلوی خوشمزهی حسن آقا را میدهد …!
پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است. مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر میشود، پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر …!
از من میپرسد: تو به چه اميدی زندگی میکنی؟
به او میگویم: به اميد رسيدن روز چهارشنبه!
میپرسد: بعدش چی؟
بعدش پنجشنبه است و بعدش جمعه و زندگی ادامه دارد. همين كه منتظرم، همين كه زمان تبديل به لحظه های بعدی شده ــ فردا، پس فردا، پسين فردا، هفته آينده ــ برايم كافی است.
به دختر همسايه میگويم كه میتوانيم با هم سفر كنيم، به شرق دور، به خاورميانه، به آفريقا، به تهران و اصفهان.
میتوانيم مريض شويم. اسهال بگيريم. خوب شويم. (وای!) چه میدانم، هزار كار هست كه میشود كرد، يا نكرد.
نگاهم میكند و برای يك آن، ته چشم هايش خمار میشود. ته چشم هايش خواب میبيند.
فراموش كرده كه چيزی به اسم فردا وجود دارد و امروز آخر دنيا نيست …!
آدمیزاد فَراموشکاره ..
وقتی دَرد داره، قیل و داد میکنه،
داد میکشه و بَعد یادش میره ..
درد که هَمیشه درد نمیمونه ..
یا درمون می شه یا آدم بهش اُنس میگیره ..
میخواستم همه کارهایم را بکنم
و سر فرصت به دنبال او بروم
میخواستم اول دنیا را عوض کنم
کتابهایم را بنویسم
اسم و رسم به هم بزنم، برنده شوم
و بعد با دستهای پُر به دنبالش بروم
خبر نداشتم که عشق منتظر آدمها نمی ماند….
نمیدانستم…
عشق مانند بیمار شدن است
نمیدانی چطور اتفاق میافتد
عطسه میکنی، یکهو میلرزی
و دیگر دیر شده است، تو سرما خوردهای…!
هیچوقت برای نگه داشتن
کسی که فرق تو
با بقیه رو نمیفهمه
تلاش نکن …
عشق منتظر آدم ها نمیماند
و خط بطلان روی آن ها که
حسابگر و ترسو و جاه طلب اند
می کشد…!
بلقیس سلیمانی
نام کوچک من بلقیس، مجموعه خاطرات و یادداشتهای بلقیس سلیمانی است که خود در این کتاب روایتگر کودکی، نوجوانی و جوانیاش شده است. نویسنده در این کتاب ابایی ندارد دست خواننده را بگیرد و او را به زوایای پنهان زندگی شخصی خود ببرد. سلیمانی از رهگذر این یادداشتهای پراکنده به بیان آرا و اندیشههای خود دربارة موضوعات مختلف میپردازد. با این همه بهره خواننده تنها آشنایی با زندگی خصوصی نویسنده نیست، او از رهگذر آشنایی با زندگی نویسنده با یک برهه از تاریخ اجتماعی و سیاسی مردم ایران، بهخصوص نسل آرمانخواه و انقلابی معاصر نیز آشنا میشود. از بلقیس سلیمانی پیش از این چهار اثر موفق دیگر به نامهای شب طاهره، خالهبازی، بازی آخر بانو، و آن مادران این دختران در انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
#نام_کوچک_من_بلقیس
#بلقیس_سلیمانی
زویا پیرزاد
نویسنده ارمنیتبار اهل ایران است که سال ۱۳۸۰ با رمان چراغها را من خاموش میکنم جوایزی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه طعم گس خرمالو یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶ و جایزه «کوریه انترناسیونال» در سال ۲۰۰۹ شد. وی تمام آثارش را به فرانسوی ترجمه کردهاست.
آدمها آنقدر زود عوض میشوند که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاه بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستیها و دشمنیها فاصله افتاده است.
آدم هایی هستند که شاید کم بگویند
“دوستت دارم”
یا شاید اصلا به زبان نیاورند
دوست داشتنشان را…
بهشان خرده نگیرید !
این آدم ها فهمیدهاند
“دوستت دارم”
حرمت دارد ،
مسئولیت دارد … !
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی،
دوست داشتن واقعی را می فهمی.
می فهمی که همه کار می کند
تا تو بخندی ،
تا تو شاد باشی …
آزارت نمی دهد ،
دلت را نمی شکند
من این دوست داشتن را می ستایم …
زویا پیرزاد
یاد پدرم افتادم که می گفت: نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند، می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست
که یک نفر احساست را بفهمد
بدون اینکه مجبورش کنی…
آدمها با دلایل خاص خودشان به زندگی ما وارد میشوند!
و با دلایل خاص خودشان از زندگی ما میروند!
نه از آمدنها زیاد خوشحال باش،
نه از رفتنها زیاد غمگین
تا هستند دوستشان داشته باش
به هر دلیلی که آمدهاند
به هر دلیلی که هستند
بودنشان را دوست داشته باش
بیهیچ دلیلی …
شادمانیهای بی سبب؛
همین دوست داشتنهای بیچون و چراست!
گاهی میان بودن و خواستن فاصله می افتد
بعضی وقتها هست که کسی را
با تمام وجود می خواهی
ولی نباید کنارش باشی…
به خودش گفت: شاید باید به زندگی از ” دور ” نگاه کنی، از خیلی جلو فقط لکه می بینی!
– چرا ازدواج نکردی؟
+ پیش نیامد…
اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم. بعد فکر کردم باید با زنی در مسایل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم. دیر فهمیدم که تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه این ها با هم بخندیم!
برایت بگویم آخرش چه میشود؟
مثل همه رابطههای عاطفی، من و تو هم قید همدیگر را میزنیم. بعدِ یه کم شاید هم کمی بیشتر از یک کم غصه میخوریم و بعد کم کم همه چیز یادمان میرود… همه چیز که نه ولی خیلی چیزها یادمان میرود. بعدش لابد طبق نظر خانواده و همانطور که در کتاب های علوم اجتماعی اول دبیرستان خوانده بودیم تصمیم میگیریم به جای ازدواج عاشقانه یک ازدواج عاقلانه و معقول داشته باشیم و بگوییم گور بابای عشق! بعدش به آن زندگی مان هم عادت میکنیم. میبینی؟! ما به همین سادگی به همه چیز عادت میکنیم!
هیچوقت سر در نیاوردم زنها چطور در آنِ
واحد به ده تا چیز فکر میکنند و بیست تا
کار با هم میکنند.
شب و روزهایی اینچنین استعداد بالایی برای بارور ساختن حاشیههای منفی و بهانهگیریهای از سر دلتنگی دارند. گلههایی به حق که به فرسایش روحی میانجامد و نتیجهی نگفتن، به درون ریختن و ماندن در این فرسایش و عادت اجباری به وضع کسل کنندهی موجود، تلاش روح برای کاستن سنگینی فضا را به دنبال خواهد داشت. فراری به مأمنهایی که برخی خارج از دایرهی هنجارهای اجتماعی و اخلاق و تعهدهای معمول زندگی هستند.
زویا پیرزاد
آرمن نگاه به سقف پرسید؛ تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟ هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینی نشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم، دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پا شدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادلهی روی تخته سیاه را حل کنم. نگاههای همکلاسیها را پشت سرم حس میکردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را میدیدم که بیحوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم بهشدت توی دلم میزد. میگفتم خدایا کمکم کن این لحظهها را زود بگذرانم. چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم: من هم مثل تو از ریاضی خوشم نمیاومد.
فریبا وفی
رماننویس و نویسنده داستان کوتاه ایرانی است. رمانهای پرندهٔ من و رؤیای تبت از آثار او، برندهٔ چند جایزهٔ ادبی معتبر در ایران شدهاند.
داستانهایی از فریبا وَفی به زبانهای روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، انگلیسی و آلمانی ترجمه شدهاست
وقتی زیاد به رفتن فکر میکنی،
سفر را آغاز کرده ای.
خود به خود از جایی که هستی
فاصله گرفته ای …
اگر مثل آدم خداحافظی كنی غصه میخوری اما خيالت راحت است. اما جدايی بدون خداحافظی بد است. خيلی بد يك ديدار ناتمام است، ذهن ناچار میشود هی به عقب برگردد و درست يك ذره مانده به آخر متوقف بشود. انگار بروی به سينما و آخر فيلم را نديده باشی.
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “فقر بهتر است یا عطر؟”
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر”. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که”فقر” خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش میکند. عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر”. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود “عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است”
حرف که نمیزنم، از خودش نمیپرسد این بنده خدا که لال نبود ! چرا یک دفعه این طور شد ؟
راحتتر است فکر کند زنها بعضی وقتها کم حرف میشوند ! به خودش زحمت نمیدهد ببیند توی دل من چه خبر است …
دوستی تنها چیزی است که هیچ وقت تمام نمیشود. هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست میماند. این یادت باشد. من همیشه به تو فکر کردهام. دوستهای زیاد دیگری هم پیدا کردهام اما مثل تو نشدند.
من هنوز هم با آن حسها زندگی میکنم. با یاد آن روزها. تک تک خاطراتم با تو یادم مانده. کجاها میرفتیم چه کارها میکردیم. من با تو جوانی را تجربه کردم. همراه تو. آن همه لحظههای خوب با هم داشتیم. آن همه با هم خندیده بودیم.
راه رفتن خوب است، همیشه خوب بوده است!
همیشه به درد میخورد…
وقتی که فقیری و کرایۀ تاکسی گران تمام میشود. وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود. اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی، اگر بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی.
برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی!
وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچهای هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه و و برای توقف بعدی باید راه رفت…
خاله محبوب می گوید:” من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. “جعفر شوهر اولش بود.گفتند:” تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.”
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد.یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است! از آن به بعد هر وقت مشت می خوردم می فهمیدم اتفاق مهمی افتاده است!
حافظه ی آدم در ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان اجازه بگیرند، در زندگی هرکس چندنفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن ویزا لازم ندارند و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند لابد تاپای گور هم
آدم بهتر است یک برادر داشته باشد…
این احساس خوبی است که آدم وقت سفر و خداحافظی پیشانی اش را بگذارد روی شانه ی مردی که برادرش است.
یا اگر خواست صورتش را ببوسد زبری ته ریش مرد را بر روی گونه اش احساس کند.
آن وقت دلش نمی سوزد که عشقی توو زندگی ندارد. دست کم محبت خواهر برادری جایش را پر می کند…
محبت بین خواهر و برادر هیچوقت از بین نمی رود. تازه، خراب هم نمی شود…
ممکن است آدم با برادرش دعوا بکند ولی ممکن است یک روزی هم آشتی بکند. بدون آنکه چیزی خراب بشود.
آدم یک برادر داشته باشد خیلی خوب است. خیلی خوب…
فكر مي كردم آدم ها همان طور كه آمده اند ، می روند.
نمي دانستم كه نمی روند.
مي مانند.
ردشان می ماند حتی اگر همه چيزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد؛ زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او، چنگ میزند…
کاری
بی معنی تر از این نیست
که بخواهی
برای کسی که
برایش مهم نیستی
از خودت بگویی…!!
اگر مثل آدم خداحافظی كنی،
غصّه میخوری،
ولی خیالت راحت است.
امّا جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد،
یك دیدار ناتمام است.
ذهن ناچار میشود
هی به عقب برگردد
و درست یك ذره مانده
به آخر متوقف بشود…
انگار بِروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی…
«…خیلی مهمّ است که یک نفر ، فقط یک نفر … »
کمی مکث کرد ، انگار بغض راه گلویش را گرفت ، اما زود به خودش مسلّط شد .
« … یک نفر توی دنیا، آدم را از تهِ دل دوست داشته باشد. میفهمی ؟
حتّی اگر بد دوستت داشته باشد،
یعنی از طرزِ دوست داشتنش خوشت نیاید.»
چيزی از فرق سرش به سرعت پايين آمد؛
از چشم هايش بيرون زد،
گلويش را خراشيد و توی دلش فرو ريخت،
اين شكلِ طبيعی چيزی بود كه بعد ها فهمید غصه است.
تو از تغییر میترسی.
از تحرک میترسی.
ماندن را دوست داری.
فکر میکنی دنیا به همین شکلی که میخواهی میماند. تازه مگر همین شکلش خوب است؟ جواب بده، خوب است؟ این قدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کردهای زندگیِ دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو میکنی.
گفتم :” همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند…ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک #زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد.
به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس میکردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند. حالا فکر میکنم دروغ است؛نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. اگر بشود خیالات است…
ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.”
راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد میخورد.
وقتی که فقیری و کرایهی تاکسی گران تمام میشود.
وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود.
اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی.
اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی.
برای احساس کردنِ زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی
و برای از یاد بردنِ آزار و بیمهری مردم باز هم باید راه بروی.
وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچهای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه.
برای توقف بعدی باید راه رفت…
نسیم مرعشی زاده
نسیم مرعشی زادهٔ سال ۱۳۶۲ در تهران، فارغالتحصیل رشته مهندسی مکانیک، نویسنده و روزنامهنگار ایرانی است. وی با کتاب پاییز فصل آخر سال است در سال ۱۳۹۳ برنده جایزه ادبی جلال آلاحمد شد. «هرس» نام کتاب دیگری از این نویسنده است.
نسیم مرعشی تو کتاب “پاییز فصلِ آخر سال است” میگه:
“خوبیِ چَت همین است!
هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گُم میشوی!
میتوانی با بغض بخندی و هیچ کس نفهمد داری گریه میکنی، میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی،
دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است.
میتوانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی.
در یک لحظه اسمت لای اسمِ آدمها گُم میشود و هیچ کس نگرانت نشود.”
“هر چیزِ بدی را می شود تحمل کرد، اگر یواش یواش آن را بفهمی!…”
دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزار ساله. هن و هن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنت بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی.
فرخنده آقایی
فرخنده آقایی نویسنده ایرانی، متولد ۱۹۵۶ تهران است. رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» او برندهی دورهی هفتم جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی شده است. آقایی در سال ۱۳۵۸ از دانشگاه الزهرا در رشتهی مدیریت اداری لیسانس و در ۱۳۶۶ از دانشگاه تهران در رشتهی علوم اجتماعی فوقلیسانس گرفت و از ۱۳۶۲ به کار در بانک مرکزی ایران پرداخت.
او در داستانهایش بیشتر به مسائل و مشکلات زنان طبقهی متوسط شهری میپردازد. آقایی، نخستین داستانهای کوتاه خود را تحت عنوانهای «راز کوچک» و «چرا ساکت بمانم» حوالی سالهای ۶۰-۶۱ به رشتهی نگارش درآورد که با نوشتن آنها بسیار تشویق شد.
مدتی که آنجا بودم، نتوانسته بود بهانهای از من بگیرد. یکبار که همه در صف صابون و شامپو و پودر لباسشویی ایستاده بودند، از من پرسید: چرا تو در صف نمیایستی؟ گفتم: بعد از همه میروم. نمیخواهم در صف باشم. ناگهان موهایم را کشید و مرا کشانکشان از اتاق به سالن آورد. صورتم را به زمین کوبید و گفت: تو که با دیگران فرقی نداری. فحشهای رکیک میداد. من بالاخره خودم را به بخش مددکاری رساندم و از مددکاران کمک خواستم، ولی برای آنها عادی بود. تا مدتها پشت سرم بیحس شده بود و وقتی غذا میخوردم، ترشح خون آلود در دهانم جمع میشد. شفق زندان بود، ولی من جرمی نداشتم، بجز لامکان بودن و نمیدانم چرا آنجا بودم. برای حمایت از مردان معتاد، مددجویان داوطلب را برای ازدواج نزد مردان معتادی که ترک اعتیاد کرده بودند میبردند.