در این بخش از سایت هم نگاران جملاتی از مصطفی ملکیان را برای شما دوستان قرار دادهایم. او فیلسوف بزرگ ایرانی است که درس گفتارهای او بسیار مفید واقع شده و درس گرفتن از او باعث بهبود زندگی شخصی و اجتماعی ما میشود.
مصطفی ملکیان کیست؟
مصطفی ملکیان فیلسوف، مترجم، ویراستار و استاد دانشگاه و یکی از چهرههای سرشناس حوزه اخلاق و فرهنگ در ایران است.
مصطفی ملکیان ۱۲ خرداد ۱۳۳۵ در شهرضا از شهرهای استان اصفهان به دنیا آمد. دبستان و دبیرستان را در زادگاه خود و دیپلم ریاضی را در تهران اخذ کرد. به توصیهٔ خانواده به رشتههای فنی-مهندسی روی آورد و تحصیلات دانشگاهی خود را از سال ۱۳۵۲ برای دو سال در رشتهٔ مهندسی مکانیک در دانشکده فنی دانشگاه تبریز سپری کرد و سپس با تغییر رشته با گذراندن کنکور، در رشته فلسفه اسلامی در دانشگاه تهران تحصیل را آغاز کرد. او در تیرماه ۵۸ با سیمین صالح ازدواج کرد.
جملاتی بسیار فلسفی از استاد بزرگ فلسفه ایرانی
وقتى که معنایى را که حضور مسیح براى شخص خاصّى دارد بررسى مىکنم، چه بسا وسوسه شوم که این باور را خرافهآمیز بخوانم: «هیچ ضَررِ عظیمى نمىتواند به من برسد. او همیشه حضور دارد، اگرچه نه خودش دیده مىشود، و نه آوایش شنیده. امّا اگر کارد به استخوانم برسد، مداخله خواهد کرد تا بتوانم مصیبت را تحمّل کنم.( از این داستان خوشم مىآید که کوهنوردى، وقتى متوجه شد که طنابش به هنگام بالارفتن از یک قسمت پرشیب کوه دارد پاره مىشود، از شدّت استیصال، رو به آسمان فریاد زد: «آنجا کسى هست؟» صدایى جواب داد: «پسرم، من اینجا هستم. من همیشه با توام. بگذار طناب پاره شود. دستهاى فناناپذیر من زیر پاهاى توست.» کوهنورد مکثى کرد و سپس داد زد: «کس دیگرى آنجا هست؟»)
ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ ﻧﻘﺪی ﮐﻪ ﻓﻤﯿﻨﯿﺴﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻫﺎی ﻣﺮد ﺳﺎﻻر دارد اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ، اﯾﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻫﺎ اﻓﺰون ﺑﺮ اﺟﺤﺎﻓﯽ ﮐﻪ در ﺣﻖ زن ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺟﻠﻮی ﺷﮑﻮﻓﺎﯾﯽ ﻧﻮع ﺑﺸﺮ را ﻧﯿﺰ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ.به زﻋﻢ ﻓﻤﯿﻨﯿﺴﺖ ﻫﺎ اﯾﻦ ﻣﺴﻠﻢ اﺳﺖ ﮐﻪ زن و ﻣﺮد ﺑﻪ ﻟﺤﺎظ زﯾﺴﺖ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﺻﺮف، ﺗﻔﺎوت ﻫﺎی ﺑﺎ ﻫﻢ دارﻧﺪ؛اﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﺣﺎﯾﺰ اﻫﻤﯿﺖ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺗﻔﺎوت در ﻫﻤﻪ ی ﻗﻠﻤﺮوﻫﺎی ذﻫﻦ ﻧﯿﺴﺖ.ﺑﺮﺧﯽ ﺗﻮاﻧﻤﻨﺪی ﻫﺎی ذﻫﻨﯽ زﻧﺎن و مردان ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮق دارد؛اﻣﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ از ﺳﺎﺣﺖ ﺟﺴﻢ و ذﻫﻦ، وارد ﺳﺎﺣﺖ روان ﺷﻮﯾﻢ ﻣﺬﮐﺮ و ﻣﺆﻧﺚ ﺑﻮدن ﻣﻌﻨﺎی ﺧﻮد را از دﺳﺖ ﻣﯽ دﻫﺪ و ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﭼﻬﺎرﻣﯽ، ﺑﺎ ﻋﻨﻮان “روح” ﻗﺎﯾﻞ ﺑﺎﺷﯿﻢ، دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺗﻔﺎوﺗﯽ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﺨﻮاﻫﺪ آﻣﺪ.
ﻧﻘﺪ ﻓﻤﯿﻨﯿﺴﻢ از ﻣﻨﻈﺮ زﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﻧﯿﺰ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ زﻧﺎن ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻪ اﻧﺪ ﻫﻤﻪ ی زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎی ﺧﻮدﺷﺎن را ﺑﺮوز دﻫﻨﺪ. به ﺑﺎور آﻧﻬﺎ اﮔﺮ زﻧﺎن ﻣﺠﺎل ﺷﮑﻔﺘﮕﯽ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، آن وﻗﺖ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﺷﺎﻫﺪ اﯾﻦ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎی اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺑى شمارى در ﺟﻨﺲ زن ﺑﻪ ودﯾﻌﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.اﮔﺮ ﻫﻤﻪ ی اﯾﻦ زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎی دروﻧﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، در وﻫﻠﻪ ی ﻧﺨﺴﺖ، زﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺟﺴﻢ و ﺗﻦ زن ﻣﻨﺤﺼﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ,و در درﺟﻪ ی دوم، در ﻣﻮرد اﯾﻦ زﯾﺒﺎﯾﯽ زﻧﺎﻧﻪ و ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﻣﺒﺎﻟﻐﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﻀﺤﮏ ﺻﻮرت ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺗﻤﺎم ﻧﻘﺪی ﮐﻪ ﻓﻤﯿﻨﯿﺴﺖ ﻫﺎ از ﻣﻨﻈﺮ ﺣﻘﻮق ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ دارﻧﺪ، اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺪاﻟﺖ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ از ﺟﻨﺴﯿﺖ اﺳﺖ و ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ی ﺟﻨﺴﯿﺖ، ﻋﺪاﻟﺖ را ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮد.ﺑﻪ ﺑﺎور آﻧﺎن، ﺗﺎ دوران ﻓﻌﻠﯽ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺪاﻟﺖ ﻓﺪای ﺟﻨﺴﯿﺖ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.در واﻗﻊ اﯾﻦ روﯾﮑﺮد ﺑﻪ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺸﺎن دﻫﺪ ﭼﻪ ﺑﯽ ﻋﺪاﻟﺘﯽ ﻫﺎ و ﺗﺒﻌﯿﺾ ﻫﺎﯾﯽ در ﻃﻮل ﺗﺎرﯾﺦ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻘﻮﻟﻪ ی ﺟﻨﺴﯿﺖ صورت ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ.
شما وقتی کارتان تمام میشود و داخل ماشین در حال برگشتید پیش خودتان میگویید: «آخ جون! حالا میرم سراغِ …»؛ این علقه شماست؛علقهها، فلسفه وجودی آدمیاند؛حتی آدم درآمد را برای رسیدن به علقهها می خواهد
معناى دريافت فرايندى از خويشتن اين است كه من به هيچ چيزى از داشته ها، كرده ها و خواسته هاى خودم محدود نشوم و دل به آنها نبندم. نبايد گمان كنم كه خواسته هاى من يا داشته هاى من و يا كرده هاى من، سرنوشت «من» را تعيين مى كند. اگر هر سرنوشتى صورت گرفت در آن صورت «من» خودم را داراى يك هويت ايستا دانسته ام. عرفا مى گفتند نبايد با داشته ها و كرده ها و خواسته هايتان، خود را در قيد و بند قرار دهيد. به عبارت ديگر شما بايد خود را يك فرايند بدانيد. به طور مثال نبايد بگوييد كه من خواسته ام را عوض كردم و يا داشته ام را از دست دادم، بنابراين هويتم را عوض كرده ام و يا از دست داده ام. به اين جهت است كه تمام پيام عرفان سير و سلوك است و سلوك يعنى فرايند ديدن خويشتن. همه نظام هاى عرفانى در يك مؤلفه بسيار مهم مشترك هستند و آن اين است كه انسان را در مقوله فرايند مى گنجانند نه در مقوله جوهر.
اينكه ما نمی توانيم آدمها را دوست بداريم به دليل اين است كه به آشكارگی حقيقت قائل هستيم و می گوييم كه حقيقت بسيار آشكار است و آن حقيقتِ آشكار هم پيش ماست و هر كس كه به اين حقيقت آشكاری كه پيش ماست، معتقد نيست اين مقابل حكم عقل است. خوب آدم با آن فرد نميتواند دوستي كند، رابطه داشته باشد.
هر انسانی باید، بسیار بیش و پیش از این که به رشتهیِ تحصیلی و شغل و حرفهاش بیندیشد، در این اندیشه کند که چهگونه راه و رسمِ زندگیِ خوب، خوش، و ارزشمند و معنادار را یاد بگیرد و به کار گیرد. پس از اینکه چندوچونِ یک زندگیِ خوب، خوش، و ارزشمند و معنادار را بخوبی و چنانکه باید و شاید یاد گرفتیم، میفهمیم که برایِ چنین زندگیی استقلال داشتن شرطِ لازم (و، البتّه، نه کافی) است؛ بخشی مهمّ از این استقلال، استقلالِ مادّی و مالی است؛ برایِ استقلالِ مادّی و مالی پول و ثروت لازم است
هیچ انسانی زندگی بی لکه نمی تواند داشته باشد. هر انسانی، حتی اگر زندگیش مانند برف روی اورست هم باشد، اگر دقت بکند و با چشم تیز تر به آن بنگرد، می بیند که لکه های ریز سیاهی مانند دوده، بر روی آن هست.
هر چیزی از درون انسان برنخیزد و از بیرون به او برسد، عاریتی است. در این حالت، انسان دقیقاً مثل یک پرده سینمایی است که دستگاه سینماتوگراف و فیلم پراکن آن همیشه روشن است و به همین دلیل هر نور و رنگی که بر این پرده دیده میشود، نور و رنگ خود پرده نیست. تنها وقتی معلوم میشود خود پرده سینما چه رنگی داشته که دستگاه را خاموش کنند.
مضمون خیلی حکیمانه ای از سهراب سپهری وجود دارد که البته این مضمون در آیین دائو هست و آن این است که اگر کفشی داشته باشید که کاملاً سالم، خیلی ضربه گیر و کلفت باشد که ضربه به پایتان وارد نشود، شما خیلی از حقایق جاده را تشخیص نخواهید داد اما اگر تخت کفش شما خیلی نازک باشد و یکی دو تا سوراخ هم داشته باشد، تمام فراز و نشیبهای جاده را تشخیص می دهید سهراب سپهری می گفت خیلی از رنج ها تو را بینا میکنند و به این چشم به آنها نگاه کنید کفش سوراخ تو، تو را به راه آشناتر می کند.
اگر پیرو هر دینی عمیقاً احساس کند که وظیفه اخلاقی و دینی او این است که با پیروان سایر ادیان و مذاهب همان رفتاری را کند که خوشدارد که آنان با او رفتار کنند بزرگترین مانع همزیستی مسالمت آمیز از بین می رود.
اسپینوزا، مکرّراً، میگوید: ما اگر چه، از میلهایِ خود آگاهایم، عموماً، از عللِ میلهامان آگاه نیستیم. مقادیرِ عظیمی از نیرومان را ضایع میکنیم برایِ اینکه انواع و اقسامِ دلیلتراشیها و توجیهات را برایِ خواستن آنچه میخواهیم سرِ هم کنیم. امّا غافل از اینکه این توجیهات و دلیلتراشیها هستند که معلول میلهای ما هستند، نه بالعکس. به تعبیری، این قصههایی که ما، به خودِمان و دیگران، دربارهی آنچه خوب است و آنچه بد است، میگوییم، خودشان معلولهای امیال ما هستند، نه عللِ امیال.
از خودمان توقع بیش از حد نداشته باشیم. عجیب است که ما در جسم خودمان توقعات مان را تعدیل می کنیم مثلا می گوییم: اسکلت من جوری نیست که بتوانم دو میدانی کنم یا این بدن، بدن کشتی نیست و…. ولی وقتی از بدن به ذهن و روان وارد می شویم، دیگر نمی خواهیم بپذیریم همانطور که بدنمان، بدن کشتی یا بوکس یا … نیست، به همان ترتیب ذهن من هم ذهن ریاضی وار یا فلسفی نیست و نمی خواهیم قبول کنیم که ذهن من، ذهن اینیشتين نیست و روان من هم مثل روان فرانسوا آسیزی نیست.
انسانِ آزاده از کسی نفرت ندارد، از کسی در خشم نیست، بر کسی حسد نمیورزد، از کسی آزرده نیست، کسی را خوار نمیدارد، و، به هیچ روی، مستعدّ عُجب نیست… افزون بر این، انسانِ آزاده، پیش از هر چیز، این را مدِّ نظر دارد که همه چیز از ضرورت سرشت الاهی برمیآید و، بنابراین، هر چه آزارنده و بدش میداند و هر چه، افزون بر این، شریرانه، خوفانگیز، ناعادلانه، و فرومایه مینُماید از این واقعیّت نشأت میپذیرد که او خودِ چیزها را به نحوی کژومژ، پاره پاره، و آشفته تصوّر میکند. به این جهت، مهمّتر از همه، میکوشد تا چیزها را به صورتی که، در حدِّ ذاتِ خود، هستند تصوّر کند و موانع بر سرِ راه معرفتِ حقیقی، از قبیلِ نفرت، خشم، حسد، ریشخند، عُجب، و دیگر چیزهایِ ازایندست، را از میان بردارد. و، بدینسان، میکوشد که، تا آنجا که میتواند نیکی کند و شادی.
اخلاق باعث ميشود حيرت انسان در مقام نظر و بلاتكليفي او در مقام عمل از بين برود يا به حداقل برسد. بعضي از روانشناسان معتقدند كه اگر انسان صد در صد اخلاقي زندگي كند حيرت و بلاتكليفی اش به صفر ميرسد، اما من معتقدم كه به صفر نميرسد اما به حداقل ميرسد. كسي كه دچار حيرت است هر طرف را كه انتخاب كند باز هم پشيمان ميشود، چون اصل حاكم وحدتبخش ندارد. از اين رو عرفا و شخصيتهای اخلاقی بزرگ معمولاً دچار حيرت و بلاتكليفی نمیشوند ، اما البته عكس آن صحيح نيست، يعني اين طور نيست كه هركس دچار حيرت و بلاتكليفی نمی شود انسان بزرگي است، چون جهل مطلق هم، مثل روشنايی مطلق، قاطعيتآور است.
آیا برای بهبود زندگی نسل جوان و به طور کلی مردم ایران توصیهای دارید؟
پاسخ مصطفی ملکیان: به نظر من اگر احساس و عاطفه نابهجا و باور غیرصادق نداشته باشیم و اگر آرزوی محال و خواسته نابهجا و نامعقول نداشته باشیم، خیلی از مشکلاتمان حل میشود.
من خودم اگر کسی بگوید که چرا زنده ماندهای و چرا خودت را نمی کشی و خلاصه چه چیزی به زندگی تو ارزش میدهد و کاری میکند که زندگی به زیستنش بیارزد و بصرفد، میگویم به خاطر اینکه هنوز ناامید نشدهام که در زمینه حقیقتطلبی یا خیرخواهی برسم به آنجایی که در آرمانم هست؛ بنابراین به حیات ادامه میدهم به خاطر اینکه روزی روزگاری در جهت حقیقتطلبی یا در جهت خیرخواهی و نیکخواهی جلو بروم.
شما آغازگر یک ارتباط باشید. عنایت می کنید؟ ببینید من در تاکسی نشسته ام. او ساکت است و من هم ساکت هستم و من هم فکر می کنم دنیای خاص خودم را دارم و او هم دنیای خاص خودش را دارد. بعد بر می گردم می گویم حالتون چه طوره؟ یک دستمال کاغذی به ایشان می دهم می گویم مثل اینکه عرق کرده اید. یک بار می بینیم باز شد پنجره های ما به طرف هم دیگر و یک بار می بینیم من به یک انسانی بر خوردم که این انسان کاملا شبیه من است
ما در واقع در دنیای اتمی زندگی می کنیم ، معمولا از ابتکار آغاز را در دست گرفتن خودمان را محروم می کنیم. اما به محض اینکه یک دستمال کاغذی در می آورم و به بغل دستی ام می دهم. می بینم اشک در چشمانش حلقه می زند ….
خوشی زندگی یک بحث روانشناختی است در حالی که خوبی زندگی یک بحث اخلاقی است، زیرا لذتبردن یک بحث فردی است و هرکس در خوشی یا ناخوشی، خودش لذت میبرد یا بر درد و رنجش افزوده میشود. در حالی که خوبی زندگی به افزایش یا کاهش درد و رنج دیگران اشاره دارد. اما بحث ارزشمندی زندگی یک موضوع کارکردی است، زیرا در آن از این بحث میشود که آیا انسان در مقایسه با چیزی که از هستی گرفته چه چیزی به آن افزوده یا از آن کاستهاست
گاهی منظور از معنای زندگی این است که آیا زیستن ارزش دارد و آیا به صرفه است که به زندگی خودمان ادامه بدهیم. فهم این مسئله ناشی از مسئلهیِ دیگر با عنوان عقلانیت عملی است. عقلانیت عملی نیز بدین معنا است که دست به کاری نزنید که هزینهاش بیشتر از فایدهاش برای شما باشد و اگر دست به کاری زدید که هزینهاش بیش از فایدهاش بود، فوراً، آن را متوقف کنید. بر اساس عقلانیت عملی اگر زیستن را یک کار بدانیم، باید بگوییم که با قصد خود به این کار مشغول نشدیم و توسط پدر و مادر به این دنیا آمدیم. از سوی دیگر، اگر بخواهیم از این کار دست بکشیم، باید خودکشی کنیم. حال اگر خودکشی نکردیم، یعنی اینکه فایدهیِ زندگی بیش از هزینهاش برای ما بودهاست.
رنجها و لذتهای یک شخص، شاخصترین شاخصههای شخصیت و منش او به حساب میآیند. هیچچیز بیش از اینکه چه اموری مایه رنج من اند و چه اموری سببساز لذتِ من، مرا به خودم و به دیگران نمیشناساند
در مورد بیشتر انسانها تنها جسمشان در زمان حال زندگی میکند، در حالی که ذهن و روانشان در حال به سر نمیبرد، بلکه ذهنشان مشغول برنامههای آینده یا خاطرات گذشتهاست