رمان کیمیاگر یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات است که توسط پائولو کوئیلو نوشته شده است. اگر شما طرفدار ادبیات هستید ولی به هر دلیلی وقت خواندن این رمان شاهکار را ندارید، در ادامه متن همراه ما باشید تا با بریدههایی از متن اصلی، حداقل کمی هم که شده از این رمان لذت ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
خلاصه داستان رمان کیمیاگرپائولو کوئیلو کیست؟بریدههایی از رمان کیمیاگرخلاصه داستان رمان کیمیاگر
سانتیاگو چوپان جوانی است که در کنار گوسفندانش وقت میگذراند؛ او سواد خواندن و نوشتن دارد و انسان عمیقی است که زیباییهای جهان را میبیند. او همیشه دوست داشته دنیا را ببیند و رازهای هستی را کشف کند. همهچیز از خواب تکرارشوندهی سانتیاگو شروع میشود؛ او بهطور مکرر خواب میبیند که بچهای در خواب به او میگوید که در اهرام مصر گنجی مدفون شده و اگر به آنجا برود، گنج را مییابد. سانتیاگو ابتدا خواب را نادیده میگیرد ولی روزی پیرمردی به او میگوید نباید تسلیم سرنوشت شود، باید راه بیفتد و به جستوجوی رویاهایش سفر کند. سانتیاگو بار سفر میبندد و راهی میشود؛ سفر، سفر آسانی نیست و ماجراهای بسیار در دل دارد. سانتیاگو در این سفر اموالش را از دست میدهد، سختی فراوان میکشد، عاشق میشود و مهمتر از همه، با خودش روبهرو میشود.
پائولو کوئیلو کیست؟
او سال ۱۹۴۷ در برزیل متولد شد؛ در خانوادهای مذهبی که حق انتخاب چندانی به کودکان داده نمیشد و فضا برایشان سخت و تیره بود. پائولو هنوز نوجوان بود که به دلیل سرکشی از مدرسهی مذهبیاش اخراج شد و کارش به بستری شدن در بیمارستان روانی کشید. او بعدها از بیمارستان بیرون آمد و به دانشکدهی حقوق رفت ولی باز هم روح سرکشش در کلیشههای زندگی جای نگرفت و باعث شد سر به کوه و بیابان بگذارد و هیپیوار زندگی کند. او بعدها به دلایل سیاسی بازداشت شد و زندگیاش با شیب تندی فراز و فرود پیدا میکرد. این تجربههای زیستهی متنوع و عجیب بعدها خمیرمایهای شدند تا داستانهای کوئیلو نوشته شوند و به عمق جان مخاطبشان بروند. او حالا یکی از مشهورترین نویسندگان دنیاست و حتی کسانی که چندان با دنیای ادبیات عجین نیستند هم نامش را شنیدهاند.
بریدههایی از رمان کیمیاگر
در این بخش بریدههایی از این کتاب بسیار مفهومی را برای شما عزیزان قرار دادهایم.
«ما… از آن میترسیم که داشتههایمان را از دست بدهیم، رسم و رسوم خود را، آداب و سنت خود را و… زندگی را… . «و وقتی در مییابیم که افسانه زندگی ما و افسانه دنیا را فقط یک دست نوشته است، آنگاه ترسمان، فروکش میکند و از بین میرود.» گاهی اوقات کاروانها در منزلگاههای شبانه، به هم برمیخورند. همیشه یکی از آنها، نیازمندیهای دیگری را با خود داشت. انسان با دیدن آنها، میفهمید که «یک دستی هست…، یک دست غیبی که همهچیز را از پیش نگاشته است.»
نکند دخترک فراموشش کرده باشد. کم نیستند چوپانانی که از آنجا گذشتهاند و پشم گوسفندهایشان را به بازرگان عرضه داشتهاند. درحالیکه با گلهاش حرف میزد ادامه داد: «من هم همینطور! خیلی از دخترها را در شهرهای دیگر میشناسم… اصلاً مهم نیست.» اما… در عمق وجودش میدید که او برایش بیاهمیت نیست
وقتی «او» به «دیگری» میرسد، و دو نگاه بههم مینشیند، همه لحظات گذشته و همه رؤیاهای آینده رنگ میبازند و کمنور میشوند.
چیزهای ساده با وجود سادگیهایشان، رویدادهای شگفتانگیزی هستند.
جوان از کیمیاگر پرسید: «چرا قلبها به موقع به مردها اخطار نمیکنند که باید در پی آرزوها بود؟» «چون در این حالت، قلبها هستند که بیشتر رنج میبرند و… آنها هم از رنج بیزارند.»
درحالیکه به تولد خورشید خیره شده بود از خودش پرسید: «چگونه میتوان خدا را با رفتن به کنیسه و کلیسا شناخت؟» درحالیکه وظیفه ما، کامل کردن ذهنیات است تا از طریق عینیات به «او» برسیم.
تابستان، در این ساعت، همه اسپانیا خوابیده است و گرما تا شب ادامه دارد. او ناگزیر بود، تمام روز، بالاپوش خود را همراه داشته باشد، گاه و بیگاه به سرش میزد که این بار اضافی را از خود دور کند. ولی، بلافاصله یادش میآمد همین بار اضافی او را از سوز و سرمای سحرگاهی دشتهای اندلس در امان نگه میدارد. به خودش گفت: «اگر علت وجودیاش چنین روشن است، دلیلی ندارد در گرمای روز تحملش نکنم. بهتر است، برای مقابله با حوادث غیرمنتظره، همیشه آماده باشم.» و از آن زمان، وزن بالاپوش را با علاقه تحمل کرد.
هرکس در پی رؤیایی است و رؤیاها شبیه یکدیگر نیستند.
جوان زیبایی [به نام نارسیس] هر روز، در آبگیری صورت خود را میدید و به تماشای زیبایی خود مینشست تا… تا که روزی محو زیبایی خود شد؛ در آب افتاد و غرق شد.
حقیقت بزرگی در این دنیا وجود دارد که از این قرار است: «چه کاری باید بکنی و چه کسی باید باشی.
«اگر حوادث، حوادث مطلوبی هستند بهتر است غیرمنتظره باشند… اگر هم اتفاقاتِ ناگوارند، در آن صورت از قبل باید درد و رنج رویدادی را تحمل کنی که معلوم نیست چه وقت روی میدهد.»
«چگونه میتوان خدا را با رفتن به کنیسه و کلیسا شناخت؟» درحالیکه وظیفه ما، کامل کردن ذهنیات است تا از طریق عینیات به «او» برسیم.
با وجود این، باید «نشانهها» را باور داشت و با سماجت و سرسختی پیگیر کارها بود… زندگی و همه مطالعاتش را وقف تحقیق در چگونگی بیان واحدی که دنیا با آن، سخن میگفت، کرده بود. نخست به اسپرانتو روی آورد، سپس به ادیان و سرانجام به کیمیاگری. میتوانست به اسپرانتو حرف بزند. شناخت لازم و کافی از ادیان داشت. ولی هنوز، کیمیاگر نشده بود. بدون شک، به اسرار بسیاری از مبهمات رسیده بود، ولی تحقیقاتش او را در مسیری قرار داده بود که هرچه میکوشید، نمیتوانست از آن عبور کند. سعی کرد با یک کیمیاگر، هرکس و در هر کجا که بود، تماس برقرار کند ولی موفق نشد. کیمیاگران شخصیت غیرعادی و غریبی دارند و جز به خود به کسی فکر نمیکنند و تقریبا همیشه، از کمک علمی به دیگران امساک میورزند.
وقتی با اشخاص معینی دائم در آمد و شد باشیم و همیشه همانها را ببینیم (مثل حالتی که در صومعه وجود داشت)، به مرحلهای میرسیم که آنها را جزیی از زندگی خود بدانیم. در این صورت آنها مایلند در زندگی ما اثر بگذارند و تغییرش بدهند. حال اگر، همآوا با تصورات آنها نباشیم، بدیهی است که نارضایتیها بروز میکند، زیرا که مردم خیالاتیاند و بر این تصور که دقیقا میدانند دیگران چگونه باید زندگی کنند، اما هیچکس هرگز در طول عمرش یاد نگرفته است خود چگونه زندگی کند.
وقتی شانس در کنار ماست، باید از آن استفاده کنیم. همانطور که شانس به ما کمک میکند، ما هم باید وسایل لازم را برای آن فراهم آوریم. این همان چیزی است که به آن شروع مناسب` میگویند… یا به عبارت بهتر شانس مبتدیان
«برای رسیدن به گنج لازم است خیلی مواظب نشانه`ها باشی. خداوند، برای هریک از ما در این دنیا راهی تعیین کرده که باید ادامهاش دهیم. کاری نداری جز اینکه آنچه را برای تو نوشته شده بخوانی.»
، رفته رفته چگونگی اسرار آن برایش قابل دیدن میشود، قابل درک میشود، و میتواند بفهمد همیشه در دنیا کسی در انتظار دیگری است،
عشق` هرگز مانع نمیشود که انسان در جستجوی حدیث خویش` نباشد و اگر چنین شد، باید مطمئن بود که عشق، عشق حقیقی نیست، یا عشقی نیست که عین بیان جهان باشد
«بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟» «اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.»
«چرا که عشق طاقت ندارد همانند صحرا باشد و ساکن. مثل باد، باد باشد و گذرا… و نه همانند تو… ناظر از راه دور باشد و عابر. «عشق نیرویی است که جان جهان` را تعبیر میدهد و مفهومی است که جان جهان` را تعبیر میکند.
«ولی نگران نباش، غالبا مرگ کاری میکند که انسان بهتر و بیشتر به زندگی رو میآورد.»
«وقتی باید بمیری، با پول خود چه میتوانی بکنی؟ همان پول، فعلاً جانت را برای سه روز نجات داد. و این کاری نیست که بتوان همیشه انجام داد و با پول زمان مرگ را به تعویق انداخت…»
به همین خاطر هم سفر کردن را این همه دوست داشت. به خودش میگفت، همیشه میتوان دوست جدیدی پیدا کرد بیآنکه اجباری باشد هر روزش را با او بگذراند. وقتی با اشخاص معینی دائم در آمد و شد باشیم و همیشه همانها را ببینیم (مثل حالتی که در صومعه وجود داشت)، به مرحلهای میرسیم که آنها را جزیی از زندگی خود بدانیم. در این صورت آنها مایلند در زندگی ما اثر بگذارند و تغییرش بدهند. حال اگر، همآوا با تصورات آنها نباشیم، بدیهی است که نارضایتیها بروز میکند، زیرا که مردم خیالاتیاند و بر این تصور که دقیقا میدانند دیگران چگونه باید زندگی کنند، اما هیچکس هرگز در طول عمرش یاد نگرفته است خود چگونه زندگی کند.
«تو آمدهای تعبیر خوابت را از من بپرسی. خوابها بیان خدا هستند، وقتی خدا از این دنیا حرف میزند من میتوانم تعبیرش کنم ولی وقتی به بیان روح تو میپردازد، هیچکس جز تو نمیتواند از آن سردرآورد…
وقتی پشت تنها میز موجود در آن نشستند، فروشنده کریستال با خنده گفت: «برای لقمهای نان، چرا زحمت تمیز کردن هر چیز را به خود میدهی؟ دستورات قرآنی قاطعانه حکم میکند که به گرسنه طعام بده`…» جوان پرسید: «اگر اینطور است، چرا گذاشتی اینکار را بکنم؟» «برای اینکه ظروف کریستال فوقالعاده کثیف و خاک گرفته بودند، وانگهی تو هم ــ مثل من ــ لازم است که هرازگاه ذهن خود را از افکار بد و بیراه پاک کنی.»
مردم چیزهای عجیبی میگویند. بهتر است، گاهی وقتها، آدم با میشها زندگی کند چون هم ساکتند و هم از پیدا کردن آب و خوراک راضیاند. یا اینکه با کتابها، که داستانهای باورنکردنی حکایت میکنند، البته، هر وقت که انسان بخواهد به آنها مراجعه کند. اما وقتی با مردم حرف میزنی چیزهایی میگویند که آدم بیآنکه بداند چگونه گفتگو را دنبال کند، حیرتزده باقی میماند.
… و جوان به قلبش گفت: «هر لحظه از تلاش لحظه دیدار است… وقتی در جستجوی گنج خود بودم، همه روزها را درخشان میدیدم چون میدانستم هر ساعت آن، فصلی است از رؤیای تلاش، تلاش برای پیدا کردن گنج`. همچنین، پدیدههایی را در مسیر خود دیدم که هرگز تصور دیدنشان را هم نمیکردم. و اگر شهامت لازم را نداشتم که دنبال کارهای غیرممکن باشم، مانند دیگر چوپانها، چوپان باقی میماندم.»
«تاریکترین لحظه، لحظه قبل از طلوع خورشید است.»
تصمیمات فقط معرّف آغاز کارند، نه انجام آن. وقتی کسی تصمیمی میگیرد، در حقیقت خود را در معرض جریان تند و تیزی میگذارد که او را به نقطه نامعلومی میبرد. نقطهای که او هنگام تصمیمگیری نه خوابش را دیده بود و نه حتی بهطور مبهم، پیشبینیاش کرده بود. آری جریان او را به مقصدی مبهم هدایت میکند… به افقی ناشناخته!
چیزهای ساده با وجود سادگیهایشان، رویدادهای شگفتانگیزی هستند. فقط متفکران و عالمان هستند که آنها را میبینند و به بررسی میگذارند.
حقیقت بزرگی در این دنیا وجود دارد که از این قرار است: «چه کاری باید بکنی و چه کسی باید باشی. «زمانی که واقعا خواستار چیزی هستی، باید بدانی که این خواسته در ضمیر جهان متولد شده است و تو، فقط مأمور انجام دادنش بر روی زمین هستی. حتی اگر فقط هوس سفر کردن باشد یا ازدواج با دختر یک بازرگان… یا جستجوی گنج. روح دنیا از خوشبختی یا بدبختی هوس یا حسادت مردم انباشته است.
«فردا، در بازار، شتر را بفروش و یک اسب بخر. شترها خیانتکارند، هزاران قدم برمیدارند بدون اینکه نشان دهند خستهاند، و ناگه به زانو مینشینند و میمیرند. ولی اسبها، کمکم خسته میشوند، و تو غالبا میدانی تا کی از آنها بهره بگیری و چه وقت آنها را از دست خواهی داد.»
اسرار دنیایی، در حال نهفته است، اگر در حال دقت کنی، میتوانی لحظات خوبی داشته باشی و اگر در جهت بهبود و اصلاح لحظات حال باشی و اشتباهات را حذف کنی، آنچه پس از آن، عایدت میشود باز هم خوب و دلنشین است. آینده را فراموش کن و با توجه به تعلیمات الهی، به اللّه توکل کن و هر روز از عمر خود را در اختیار بگیر و در لحظات آن زنده باش و زندگی کن.
توهّمی ناشناخته در ضمیرش نشسته بود؛ اینکه: «گوسفندها حرفهایش را میفهمند.» هرازگاهی، قسمتهایی از کتابی را که در دست داشت برایشان میخواند،
چشمها آینه روحند و نگاه نشاندهنده نیروی لایزال آن.»
جان جهان` آنهایی را که در راه انجام آرزوهای خود هستند به آزمایش میگذارد. «پشتکار و علاقه آنها را معاینه میکند، «قدرت گذشت آنها را میسنجد، «سماجت و پایمردی آنها را میبیند. «البته برای این کار، خیال بد نباید به خود راه دهیم، چون آزمایش برای این است که ما به موازات گامهایی که در جهت انجام آرزوهای خود برمیداریم، درسهایی هم در مسیر فرابگیریم که چگونه باید به سوی او برویم..
مرد خوشبخت، مردی است که خدا را در خود ببیند و در خود بجوید همانطور که کیمیاگر گفته است، خوشبختی میتواند حتی در یک دانه ناچیز ماسه صحرا هم دیده شود، چون یک دانه ماسه هم گویای لحظهای از آفرینش است، و کائنات برای پیدایش آن میلیونها سال وقت گذاشتهاند. هرکس در روی زمین، قسمتی یا گنجی دارد که منتظر اوست، از آنجا که غالب مردان در راه به دست آوردن گنج خود` نیستند، ما هم بهندرت از آن حرف میزنیم مگر برای کودکان، آنهم به صورت افسانه پریان، یا افسانه قسمت، رنج و گنج، سپس زندگی را به حال خود رها میکنیم که سرنوشت خود را دنبال کند. متأسفانه، مردان زیادی در پی مسیر سرنوشت خود نیستند و با حدیث خویش` زندگی نمیکنند و به سعادت ابدی` نمیاندیشند و بسیاری هم به دنیا با چشمی دیگر و نگاهی متفاوت مینگرند، و آن را محیط وحشت و تهدید میبینند، و به همین دلیل هم پدیدههای دنیوی خبر از وحشت میدهند و رویدادهای آن لبریز از تهدید میشوند.
ترس از رنج` بدتر از خود رنج` است. «هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد، چون آرزوها بیپایان و دور از دسترسند و راه، راه دشواری است. همت میخواهد و تلاش و هر لحظه آن میتواند لحظه پایانی باشد. لحظه دیدار با خدا یا لحظه پیوستن به ابدیت… .»
«خیانت ضربهای است غیرمنتظره، خارج از توقع و تصور. اگر قلبت را خوب بشناسی و مواظبش باشی، هرگز کاری نخواهد کرد که در تصور نگنجد. وانگهی، تو، هم رؤیاهایت را میشناسی و هم هوسهایت را، بنابراین مجالی برای خودنمایی قلبت نمیماند تا ضربتی دور از انتظار به تو بزند. ضمنا باید بدانی که هیچکس نمیتواند از چنگ قلبش رهایی یابد و فرار کند، پس بهتر است گفتههایش شنیده شود.»
«بنابراین، چرا باید به قلبم گوش کنم؟» «چون هیچوقت موفق نمیشوی، خاموشش کنی. چنانچه کاری کنی که گفتههایش را نشنوی، او آنجا خواهد بود، در سینه تو، آرام نخواهد گرفت، و همه آنچه را که در باره زندگی و اسرار دنیا فکر میکند، بارها و بارها، تکرار خواهد کرد.»
نه در گذشته زندگی میکنم و نه از آینده باخبرم. آنچه دارم، همین لحظه است، و همین لحظه برای من عین زندگی است، بنابراین باید از آن استفاده کنم، چون فقط در این لحظه است که خود را زنده میبینم. و تو، تو هم اگر بتوانی در حال باقی بمانی، و در حال زندگی کنی، باید یقین داشته باشی: «زنده هستی و شاد و فارغ از زحمت، «زنده هستی و شاکر از رحمت «صحرا را میبینی… که لبریز از زندگی است و آسمان پر از ستاره است، اگر جنگجویان را میبینی که میجنگند، همه و همه معرف یک چیزند، و آن اینکه پدیدهای خاص درصدد توجیه وضع عینی انسان است، انسانی که میاندیشد کی و چگونه از زندگی بهره گیرد، اگر حال را از دست بدهد بازنده است، ولی اگر در حال زندگی کند میفهمد که زندگی یک کاروان شادی است، یک جشن و پایکوبی است، یک سرور همیشگی است. «میفهمد که انسان تنها در لحظه` است که زندگی میکند و خود را زنده میبیند.»
«ما نمیدانیم که چه وقت جنگ تمام خواهد شد و چه وقت خواهیم توانست به سفرمان ادامه دهیم. زد و خورد بین متخاصمان شاید سالها به درازا بکشد. در هر دو سو، جنگجویان رشید و جسوری وجود دارند و راضی به ادامه جنگند. جنگی است بین نیروها، برای به دست گرفتن قدرت، و هر دو طرف با اعتقاد خود، با توسل به اللّه میجنگند و تا وقتی که یاور اللّه باشد، چنین جنگی به درازا خواهد کشید و سالها ادامه خواهد داشت، چون اللّه در آنِ واحد در کنار هر دو طرف است.»
کیمیاگر، گوی طلا را به چهار قسمت تقسیم کرد. درحالیکه یکی از چهار قسمت را به سوی کشیش گرفته بود به او گفت: «این سهم توست به خاطر محبتی که نسبت به زائران و عابدان داری.» کشیش به او گفت: «این پاداش، بالاتر از خدمت ناچیز من نسبت به زائران است و این اوست که چنین نیرویی به من ارزانی داشت. به اوست که باید سپاس گذاشت.» «آنچه گفتی حقیقت است ولی زندگی قادر است سخنانت را بشنود و آنگاه ممکن است سهم تو به قدر قناعت کم شود.»
سپس، کمی آشفته از آنچه اندیشیده بود، رو به آسمان کرد و گفت: «میدانم، خدای من! تو گفتهای که این خودپسندی است، خودپسندیِ انسانهایِ فناپذیر… اما، ملکی پیر هم، گاه نیازمند است که خود را با اعمالش، راضی ببیند.»
قلبم ملتهب و آشفته است. غمگین و سنگین است، تب دارد و در خود میلرزد، عاشق است، عاشق یک دختر صحرا، گاه خواستههایی دارد و سؤالاتی، و شبها بیخوابم میکند تا به فاطمه فکر کنم.» «عالی است، قلبت زنده و هشیار است
یکی از مسنترین (و مخوفترین) آنها، از او پرسید: «چرا میخواهی آینده را بشناسی؟» ساربان جواب داد: «برای اینکه بتوانم کاری کنم، تا اتفاقات را آنطور که خواست من است، تغییر دهم
باید صحرا را دوست داشت. ولی هرگز نباید از آن کاملاً خشنود بود، چون صحرا برای همه مردم، یک سنگ محک است. هرکس را به اندازه گامهایش و به فراخور توانش به آزمایش میگذارد و کسانی را که از خود دست شسته و در آنجا رها میشوند، میبلعد و میکشد.»
آینده را فراموش کن و با توجه به تعلیمات الهی، به اللّه توکل کن و هر روز از عمر خود را در اختیار بگیر و در لحظات آن زنده باش و زندگی کن. چون، هر لحظه پارهای است از عنایت او و هر روز، بیانی است از جاودانگی او…
یاد گرفته بود که فلان پرنده، از وجود ماری در آن حوالی خبر میدهد یا اینکه، فلان درخت نشان میدهد در چند کیلومتری آنجا آب وجود دارد. این چیزها را میشها به او آموخته بودند. به خود گفت: «اگر خداوند به این خوبی گوسفندها را هدایت میکند به همان خوبی یک مرد را هم هدایت خواهد کرد.»
«هنگامیکه عاشقیم، پدیدهها را با مفاهیم بیشتری میبینیم.»
جوان به او گفت: «به اینجا آمدم که تو را ببینم، و موضوع کاملاً سادهای را با تو در میان نهم. علاقهمندم که تو با من ازدواج کنی، چون دوستت دارم.» دختر جوان لرزید و سبویش از آب پر شد، سرریز کرد و… و جوان ادامه داد: «هر روز در اینجا به انتظارت خواهم نشست، از صحرا گذشتم تا در جستجوی گنجی باشم که نزدیک اهرام است. خبر آوردند که جنگ است. در آن لحظه، جنگ برایم زحمت بود و بدبختی، ولی اینک که در مقابل تو ایستادهام، میبینم که جنگ برایم رحمت آورد و خوشبختی.»
همچنین نباید شتابزده باشد و کمحوصله. حرکت باشتاب، ممکن است خطرات احتمالی در پی داشته باشد و مانع دیدن نشانههایی شود که خداوند در جای جای افق او قرار داده است. اندیشید: «نشانهها، آفریده آفریدگارند و اوست که آنها را در مسیرش قرار میدهد.»
…و جوان در رؤیای گنج خویش غرق شد. میدید هرچه بیشتر به آن نزدیک میشود، حوادث و اتفاقات وحشتناکتر و مسائل مبهمتر و مشکلتر میشوند. آنچه پادشاه پیر از آن به عنوان «شانس مبتدیان» یاد میکرد، دیگر دیده نمیشد. میدانست که زمان، زمان عبور از یک مرحله است. زمان آزمایش است. زمانی که سختکوشی و لجاجت خود را بروز دهد، زمانی که تیزهوشی و جسارت خود را عیان کند و نشان دهد که با «حدیث خویش» است.
میدانست که تصمیمات فقط معرّف آغاز کارند، نه انجام آن
«زمانی که به راستی، با همه وجودت آرزویی داشته باشی، کائنات به نحوی عمل میکنند که تو بتوانی به آرزویت برسی.»
تنها راه مستقیم و تنها وسیله حقیقی برای رسیدن به جان جهان` است. دانایان و اندیشمردان فهمیده بودند که این دنیای فانی، تصویر و برگردانی است از جهان باقی، و انگیزه آفرینش آن، دادن نوعی اطمینان به انسان بود تا به موجودیت دنیایی برتر پی بَرد و واقف هستی در آن شود. و همچنین، با دیدن همه آنچه در پیرامون خود دارد بتواند به درک آموزش تعمقی برسد و زیباییها و جذابیت دانشی آن را بشناسد. و این همان سیر است. همان سفر است از مبدأ و رجعت به مبدأ. به این سفر است که حرکت` میگوییم.»
او، میدانست که هر پدیدهای در روی زمین ــ هرچند بیاهمیت ــ میتواند بازگوکننده افسانه همه رویدادها باشد. وقتی کتابی را باز میکنیم و صفحهای را پیشِ رو داریم، ــ مهم نیست چه صفحهای ــ وقتی خطوط دست کسی را به بررسی میگذاریم، یا به پرواز پرندگان خیره میشویم یا حتی ورق بازی را به دست میگیریم، و به هر چیز و هرکار دیگری دست میزنیم، به درستی در جستجوی رابطهای هستیم؛ رابطهای بین خود و کسی یا چیزی دیگر، که با یک نگاه یا لمس آن، در مییابیم که کس یا چیز دیگری در مقابلش، در حال زندگی است. در حقیقت، اتفاقات و رویدادها نه از خود چیزی بروز میدهند و نه درصدد توضیح خود هستند. این انسانها هستند، که با مشاهده آنها، با لمس آنها، به نقششان پی میبرند و از رازشان آگاه میشوند و رفته رفته به «جان جهان» نزدیک میگردند.
«این پدیده امتیازی برای انسانها نیست، چه، همه عناصر دیگر که بر رویه ظاهری زمین دیده میشوند دارای روان یا جان هستند؛ از آب و باد و آتش گرفته تا عناصر معدنی، عناصر گیاهی، عناصر حیوانی یا حتی یک اندیشه، همه و همه روان دارند. آنچه در پایین یا بالای رویه ظاهری زمین قرار گرفته است هیچگاه ثابت نبوده و در تغییر است، چون زمین هم یک پدیده زنده است و دارای روان. بنابراین ما جزیی از این روان هستیم، اما غالبا نمیدانیم که روان دنیا به نفع ما در حرکت است… فراموش نکن که در فروشگاه، تمام ظروف کریستال برای موفقیت تو، با تو همکاری داشتند.»
«پسر جوان، با آسودگی و اطمینان بیشتر، قاشق را به دست گرفت و به گردش در کاخ پرداخت، درحالیکه در این گردش، نسبت به همهچیز دقیق بود. «به تمام آثار هنری که به دیوار و سقف نصب شده بودند، «به باغها و کوههای اطرافش، «به لطافت گلها، «به ظرافتی که برای نصب آثار هنری بهکار رفته بود، «و… در مراجعت همه آنچه را که دیده بود با جزئیات کامل بیان کرد. «اما… مرد که از او سؤال کرد: دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجا هستند؟` «پسر جوان، درحالیکه به قاشق نگاه میکرد، دریافت قطرات روغن را ریخته است، و آن مرد وقتی متوجه آشفتگی پسر جوان شد، مدتی در خود فرو رفت و دوباره گفت: که اینطور!` و ادامه داد: نکته همین جاست، تنها نصیحتی که برای تو دارم این است که، سرّ نیکبختی هشیار بودن در وقت دیدن زیباییهای اغواکننده جهان است، بیآنکه قطره روغن درون قاشق از یاد برود.`»
«مرد جوان، شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پلههای کاخ، درحالیکه چشمانش بیوقفه به قاشق دوخته شده بود. رأس دو ساعت به حضور بخردِ بخردان رسید. از او سؤال شد: آیا قالی ایرانیای را که در اتاق غذاخوری پهن شده، دیده است؟ «آیا باغی را که سرباغبان، ده سال تمام برای به وجود آوردنش زحمت کشیده، دیده است؟ «آیا به پوستهای زیبایی که در کتابخانهاش بوده، توجه کرده است؟ «پسر جوان، با حالتی درهم و آشفته، اعتراف کرد که هیچچیز را ندیده، چون تنها فکرش این بوده که قطرههای روغنی را که به او سپرده شده بود، نریزد. مرد دانا گفت: که این طور! بهتر است برگردی و زیباییهای دنیای مرا بشناسی. نمیشود به کسی اعتماد کنی، تا زمانی که خانهای را که در آن زندگی میکند نشناسی`.
«مرد عالم با اشخاص مختلف سرگرم گفتگو بود. پسر جوان دو ساعت تمام منتظر ماند تا بالاخره نوبت به او رسید. سپس علت و انگیزه دیدارش را شرح داد. آن مرد با دقت به حرفهای او گوش کرد و گفت اکنون وقت ندارد اسرار نیکبختی را برایش بگوید. از او خواست در کاخ گردشی کند، دوری بزند و دو ساعت دیگر، برای دیدارش به همین مکان برگردد. «ضمنا، درحالیکه قاشقی لبریز از روغن به جوان میداد، اضافه کرد: از شما خواهشی دارم، دقت کنید در طول گردش خود در کاخ، این قاشق را طوری بگیرید که روغنش نریزد.`
در شیفتگی سکوت، دریافت که صحرا، باد و خورشید هم در جستجوی نشانههایی هستند که آن دست دیده و نوشته و در روی زمین و فضا پراکنده بودند. میخواستند راه خود را بشناسند و اسرار آنچه را که روی لوح زمرد حک شده بود بدانند… چون علت وجودی خود را نمیشناختند و نمیتوانستند به راز آفرینش برسند. حتی… هیچ دلیل واضحی برای اثبات موجودیت و هستی آفریدهها نمیدیدند. و نمیدانستند چرا آفریده شدند، چرا هستند و به کجا خواهند رفت. اما آن دست، فقط آن دست دلیل قانعکننده خود را داشت، دستی که فاعل بود و قادر و میتوانست معجزه کند، از اقیانوس صحرا بسازد و از انسان هم باد.» جوان دریافت، قدرت لایزالی در کائنات است که شش روز پیدایش را بدل به آفرینش کرد. پس در «جان جهان» غرق شد و دید که «جان جهان» مظهری است از «پدیدآورنده یکتا» و… پدیدآورنده یکتا را در وجود خود یافت و… خود را نمادی از او دید.
علمی است به نام کیمیاگری` که میگوید، هر مردی به دنبال گنج` خویش است، گنجی که در خود او نهفته است. برای به دست آوردنش، او خود را ناگزیر از بهتر شدن و تغییر میبیند، به تزکیه درون خود میپردازد تا به مرحله والاتر، جایگاه گنج برسد. بنابراین مرحلهای را به انجام میبرد و مرحلهای دیگر را آغاز میکند. سرب هم همین طور، تا وقتی سرب باقی میماند که در عالم نقش داشته باشد وگرنه، بدل به طلا میشود. «یک کیمیاگر موفق میشود که این انتقال را انجام دهد یا این تلاش را تکوین کند و به تغییر و تبدیل برسد. به ما یاد میدهد چگونه باید تزکیه یافت و خالص شد، به والایی رسید، یعنی صعود از مرحلهای به مرحلهای دیگر. در این انتقال است که خود شخص تغییر میکند و کامل میشود و همه آنچه در پیرامون است نیز در پی آن تغییر میکند و کامل میشود.»