بریدههایی از کتاب دیوان غربی شرقی اثر گوته را در هم نگاران قرار دادهایم. دیوان غربی–شرقی یا دیوان باختری–خاوری اثری از یوهان ولفگانگ فون گوته، شاعر، فیلسوف و دانشمند آلمانی، است که در سال ۱۸۱۹ منتشر شد. این کتاب به نظم سروده شدهاست و نویسنده بیشتر در آن از نمادها و عناصر ادبیات شرقی و ایرانی الهام گرفتهاست.
این کتاب درباره چیست؟
این کتاب که گفتارهای گوناگون آن از حافظ و فرهنگ ایرانی الهام گرفته، از یکسو بازتابانندهٔ باورها و اندیشههای ایرانی و به ویژه حافظ و از سوی دیگر بازتابدهندهٔ نگاه منتقدانهٔ گوته به آنهاست. در سراسر این دیوان، گفتهها، پندارها و شخصیت و نام حافظ به کرات مشاهده میشود؛ نویسنده بارها در کتاب خود را مرید و تأثیر پذیرفته از حافظ میداند گویی، وی برای سرودن بیشتر شعرهای دیوان از حافظ یاری جستهاست. در این دیوان واژگان فارسی و عربی بسیاری نظیر بلبل، ساقی، درویش، حوری، الله، مشک، میرزا، مفتی، وزیر، ترک و غیره یافت میشود که به همان وجه به کار رفتهاند. دیوان غربی–شرقی جزء واپسین آفریدههای گوته بهشمار میرود. او در جایی این کتاب را به عنوان «برآیند زندگی خود» معرفی میکند.
جملاتی از این کتاب
تخلص شاعر: ای محمد شمسالدین از چه رو ملتِ والای تو، تو را حافظ میخواند؟ حافظ: پرسش تو را ارج مینهم و پاسخاش میدهم: از آن که با حافظهیی سعادتمند، میراثِ مقدسِ قرآن را، بیکم و کاستی از بر کردم. و در پناهِ آن پرهیزگاری در پیش گرفتم. چندان که زشتی زندگی هم نگاران، نه دامنِ مرا آلود، و نه دامنِ آنانی را که به شایستگی، کلامِ پیامبر، و بذرِ این کلام را گرامی داشتند. از این روست که مردمم مرا حافظ میخوانند.
یوهان ولفگانگ گوته با الهام از حافظ، دیوان غربی ـ شرقی را آفرید و به این وسیله میان شرق و غرب پلی بنا نهاد و پایهگذار ارتباطی به دور از تعصب فرهنگی و مذهبی شد. از همین روست که حافظ و گوته سرچشمههای همیشه جوشانِ رابطهٔ فکری و فرهنگی میان ملتهای ایران و آلماناند؛ سرچشمههایی که هرگز خشک نمیشوند.
شگفتانگیزترین کتابِ کتابهاست، کتابِ عشق. من با همهٔ احساس آن را خواندهام. قصهٔ شادیش چند برگِ اندک است، و شرحِ رنجش دفترها. حکایتِ هجرانش فصلی دراز، و قصه وصلش بس مختصر. هر جلدِ رنجش بیپایان، با شرح و حاشیهیی بسیار. آه، ای نظامی! با این همه تو در فرجام، آن راهِ نیک را یافتهای.
بنای یادمان گوته و حافظ نمادی گویای همین نکته است. این بنا که ده سال پیش بهدست رؤسای جمهور وقت آلمان و ایران پردهبرداری شد، در شهر وایمار واقع است و از دو کرسی بزرگ سنگی تشکیل شده که روبهروی هم، در دو قبلهٔ شرق و غرب قرار گرفتهاند، تا نشان گفتوگوی میان گوته و حافظ، و همزمان آلمان و ایران باشند، در چهارچوبی جهانی.
آشنایی گوته با حافظ نمونهٔ درخشانی از گفتوگوی میان فرهنگهای ماست. این گفتوگو بر وجوه اشتراک ما پایه دارد. اما باید اختلافات خود رانیز به فال نیک بگیریم، زیرا که به واسطهٔ تفاوتها میتوان یکدیگر را کامل کرد. به گفتهٔ حافظ: درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد نهال دشمنی بر کن که رنج بیشمار آرد شب صحبت غنیمتدان که بعدازروزگارما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب تلخ و شیرین اثر سوزان کین (درباره شیرینی و تلخی زندگی)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب رنجهای ورتر جوان شاهکار گوته؛ متن های مفهومی زیبا
جانمایهٔ زندگی عشق است، و جانمایهٔ عشق، خِرَد.
میخواهم بر دورِ جوانی شادی کنم: بر دوری که ایمان گسترده بود و اندیشه تنگ.
آه ای حافظ، باشد که غزلهای دلانگیزِ تو و مثالِ قدسیات، ما را در جرنگاجرنگِ جامها، تا به محرابِ خدا راهبر شود.
در هر نفسی دو نعمت است: دم فرو بُردن، و از بارِ آن رهیدن. آن تنگنا میآورد، این تازهگی. چنین، زندگی ترکیبی است سحرآمیز. دمی که در تنگنایت میگیرد، بر خدا سپاس بگذار. و سپاس بر خدا آن دم نیز، که رهاییت میبخشد.
گوته: «آن که از سه هزار سال حساب و کتابی با خود نکند، در تاریکی، بیهیچ تمیزی، گرفتار اکنونِ خویش میماند.»
میخواهم به ژرفا، و سرچشمهٔ تبارِ انسانی برسم. به روزگارانی که هنوز آموزهٔ آسمانی را، به زبانِ زمینی از خدا میگرفتند، و به وسوسهٔ عقل تن درنمیدادند.
چیست که دشوار میتوان پنهانش کرد؟ آتش! زیرا، به روز دود برملایش میکند، و به شب زبانهٔ آن، آن غولآسا. دیگر، عشق است که هر اندازه در خاموشی دل بپروریش، باز آسان از دریچهٔ چشم برمیتابد.
ای حافظ قدسی، میخواهم که از تو یاد کنم، از تو، آن هنگام که معشوقه نقاب برمیافکند، و زلفِ عنبربویش را به دستِ نسیم میسپارد. آری، تا زمزمهٔ عاشقانهٔ شاعر، خود حوریان را به وسوسه اندازد. حال آیا شمایان میخواهید بر این سعادتِ او رشک برید؟ یا خود، آن را بر کامش تلخ کنید؟ پس بدانید که سخنِ شاعران، پیوسته تا به آستانهٔ بهشت بر میشود، و در تمنای زندگی جاوید، آهسته بر در میکوبد.
اعتراف چیست که دشوار میتوان پنهانش کرد؟ آتش! زیرا، به روز دود برملایش میکند، و به شب زبانهٔ آن، آن غولآسا. دیگر، عشق است که هر اندازه در خاموشی دل بپروریش، باز آسان از دریچهٔ چشم برمیتابد. سختتر از همه اما پنهان داشتنِ شعر است. کس چراغ خود را در پستو نهان نمیکند. هر ترانهٔ تازه، جانِ شاعر را لبریز میسازد. و هرباره که آرایهٔ سخنی دلنشین بر قلمِ او نشست، پسندِ خاطرِ همهٔ جهان را، سرخوش و رسا، بر همگان میخواندش. خواهی رنجمان بدهد، خواهی شادمان کند.
این همه سعادتیست بزرگ، و هم از این رو، دل نمیکنم شرابِ سالِ یازده را تنها بنوشم. کاش بود حافظ و سهمِ خویش میگرفت. و سرخوشانه مینوشید. پس به بهشت میشتابم که مؤمنانش، دردا که از شرابِ سالِ یازده محرومند. چه، شرابِ پاک بهشتی، شیرین هم اگر باشد، به پای شرابِ سالِ یازده نمیرسد. بشتاب، حافظ، بشتاب! پیالهیی شرابِ سالِ یازده در انتظارِ توست!»
زلیخانامه شب هنگام پنداشتم، ماه را به خواب دیدهام. چون بیدار شدم، خورشید نامنتظر برمیآمد.
میخواهم به میانِ شبانان درآیم، و در واحهها بیاسایم در آن هنگام که با کاروانها همراه میشوم، و شال و قهوه و مُشک عرضه میکنم. میخواهم هر کوره راهی را بپیمایم، و از بیابان به شهرها درآیم. در فراز و فرودِ سنگلاخِ سختِ کوهستانی، حافظا، غزلهای تو آرامبخش دلاند آن دم که ساربان به بیدار کردنِ ستارگان، و راندنِ راهزنان، بر پشتِ بلندِ استر سرخوشانه میخواندشان.
خطا در کمین است که گُمراهم کند. ای تو که در هدایتم دانایی، در کارهایم و در قلمم، طریقتبخشِ راهم باش.
هر آن چه را که دست و پاگیر است، دور بینداز!
اینک که جنگل آکنده است از جوانههای جاودانه، همراه آن سر برآورید و بالنده شوید، و هر آنچه مایهٔ لذت شما بوده بر دیگران نیز ارزانی بدارید تا کس مدعی نشود که خوانِ لذت فقط بر خود گستراندهایم، پس در هر سرمنزلِ حیات طعم لذت بر خود روادارید.
پرسه در اعصار پیشین شادم میکند: عصری که ایمان بیکران بود و اندیشه بیمعنا
شعر پروا ندارد، کس ملامتم نکند! با خاطری آسوده دلگرم باش شاد و رها، همچو من.
باید که سم مار از تریاک تمیز دهی و سر به سوادی لذت خالصانه از کردارِ نفیس خود، بیپروا به وانفسای مفرح درآیی، و با درایت خویش از اسیرانِ رنجِ بیفرجام دوری گزینی، و اینسان گلچین کنی.
لبانت هماره در طلب بوسه، آوایی جانانه که عاشقانه میتراود، گلوی تشنهات همهگاه در تمنای نوش، و قلبی آکنده و لبریز از مهر.
اما تو لسانالغیب نابی، چون از درکت عاجزند، بیتظاهر به زهد و پارسایی، تو خود سرچشمهٔ سعادتی!
خداوند از آن ستارهها را در آسمان نشاند، تا راهنمای شما بر خشکی و دریا باشد. پس در گسترهٔ آنها به گشت و تماشا بروید، نگاهتان پیوسته به فراز.
در هر نفسی دو نعمت است: دم فرو بُردن، و از بارِ آن رهیدن. آن تنگنا میآورد، این تازهگی. چنین، زندگی ترکیبی است سحرآمیز. دمی که در تنگنایت میگیرد، بر خدا سپاس بگذار. و سپاس بر خدا آن دم نیز، که رهاییت میبخشد.
حافظنامه اگر که سخن را عروس بدانیم، و اندیشه را داماد، این زفاف را اویی شناسد، که حافظ را بستاید.
چیست که دشوار میتوان پنهانش کرد؟ آتش! زیرا، به روز دود برملایش میکند، و به شب زبانهٔ آن، آن غولآسا. دیگر، عشق است که هر اندازه در خاموشی دل بپروریش، باز آسان از دریچهٔ چشم برمیتابد. سختتر از همه اما پنهان داشتنِ شعر است. کس چراغ خود را در پستو نهان نمیکند. هر ترانهٔ تازه، جانِ شاعر را لبریز میسازد. و هرباره که آرایهٔ سخنی دلنشین بر قلمِ او نشست، پسندِ خاطرِ همهٔ جهان را، سرخوش و رسا، بر همگان میخواندش. خواهی رنجمان بدهد، خواهی شادمان کند.
عشقنامه «بگو، آیا دلت سرگشتهٔ چست؟» «دلم مقیم کوی توست. فرو مگذارش.»
زندگی به صحنهٔ غازبازی میماند. هرچه در آن پیش میروی، زودتر به مقصد میرسی، و همزمان خوشتر داری برگردی. میگویند غاز احمق است. حرفِ مردم را باور نکنید. چه، در این بازی یک غاز هست که سر را برمیگرداند، و مرا به واپس میخواند. زندگی اما، هنجاری وارونه دارد. همگان در عرصهٔ آن به جلو هجوم میبرند، و اگر یکی به زمین افتاد، هیچ تنابندهیی سرش را برنمیگرداند.
اگر یکی سرزنده باشد و تندرست، همسایه خوش دارد آزارش برساند. و تا مردِ کوشا زنده است و گرمِ کار، خلایق میل به سنگسارش دارند. اما همین که مُرد، اعانهٔ هنگفت جمع میکنند، تا به پاسِ رنجهای زندگیش، تندیسی از او بتراشند. ولی ابنای عوام را همان بهتر، که سودای خویش در پیش گیرند، عقل به کار برند، و آن نیکمرد را، برای همیشه فراموش کنند.
در کارِ جهان چه میکوشی، که از پیشش ساختهاند، جهاندار سامانِ کارها را پرداخته است. قرعهٔ قسمت را انداختهاند. به شیوه باش! سفر آغاز شده است، به انجامش برسان. از غم و رنج چه برمیخیزد، جز آن، که تا جاویدان قرار از تو بگیرد.