معرفی کتاب

بریده‌هایی از کتاب بادام ( خلاصه کتاب با داستان الهام بخش و امیدوار کننده )

در این بخش از سایت ادبی و هنری هم نگاران بریده‌هایی از کتاب بادام را برای شما دوستان آماده کرده‌ایم. کتاب بادام رمانی از وون پیونگ سون رمان‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان اهل کره‌ی جنوبی است. «بادام» داستان پسر نوجوانی مبتلا به بیماری آلکسی تایمیا است.

او درکی از احساسات معمول انسانی همچون خشم، ناراحتی و خوشحالی ندارد و در نتیجه نمی‌ تواند واکنش مناسبی نسبت به اتفاقات اطرافش نشان دهد. اوضاع زمانی پیچیده‌ تر می‌شود که حادثه‌ای تلخ رخ می‌دهد و نوجوان بیمار داستان باید با این فاجعه کنار بیاید. خواندن این رمانِ جذاب، الهام‌ بخش و امیدوار کننده است.

جملات بسیار زیبا از کتاب پر فروش بادام

اگر وقتی از من انتظار می‌رود خشمگین باشم، آرام بمانم، باعث می‌شود صبور به نظر برسم. اگر وقتی باید می‌خندیدم ساکت می‌ماندم، باعث می‌شد جدی‌تر به نظر برسم. و اگر وقتی می‌بایست گریه کنم ساکت می‌ماندم، قوی به نظر می‌رسیدم. سکوت قطعاً کلیدی طلایی بود.

کتاب‌ها من را به جاهایی می‌بردند که به غیر از این نمی‌توانستم بروم. اعترافات افرادی که تا به حال ملاقاتشان نکرده بودم و زندگی‌هایی که هرگز شاهدش نبودم را با من در میان می‌گذاشتند. احساسات و رخدادهایی که هرگز نمی‌توانستم تجربه کنم را در همهٔ آن کتاب‌ها می‌توانستم پیدا کنم.

کتاب‌ها بی‌صدا هستند. آنها در سکوت باقی می‌مانند تا اینکه کسی آنها را بردارد و ورق بزند. تنها آن موقع است که آنها داستان‌های خود را بیرون می‌ریزند، به آرامی و کامل

شخصی نیست که نتوان او را نجات داد. فقط افرادی هستند که از نجات دادن دیگران دست بر می‌دارند.

شانس سهم عظیمی در همهٔ بی‌عدالتی‌های دنیا بازی می‌کند

اگر کسی از غم من غصه بخورد، من باید خوشحال باشم. همان اصل که منفی در منفی مثبت می‌شود.

خواندن کتاب خوب، به منزله همنشینی با مردم شریف است

من فقط بدشانس بودم. شانس سهم عظیمی در همهٔ بی‌عدالتی‌های دنیا بازی می‌کند، حتی بیش از آنچه انتظارش را دارید.

نمی‌تونی این واقعیت رو که اون پدرته تغییر بدی.

زندگی در حالی که جریان دارد، طعم‌های مختلفی را به ما می‌چشاند. من تصمیم گرفته‌ام با آن مواجه شوم. با هرآنچه که زندگی به سوی من پرتاب می‌کند مواجه شوم، مثل همیشه. هر حسّی هم که داشته باشم، فرقی نمی‌کند.

فکر می‌کنی تحمل همهٔ اینا تو رو قوی می‌کنه؟ این قدرتمند بودن نیست. وانمود کردن به قدرته.»

«نرمال» بودن یعنی چی؟ یعنی مثل دیگران بودن. مکثی کردم و این بار پیامی طولانی‌تر تایپ کردم. اینکه مثل دیگران باشی یعنی چی؟ وقتی هر کسی با دیگری فرق داره، باید مثل کدام باشم؟

هرگاه زندگی با او شوخی‌های وحشیانه کرده بود، گان به این فکر می‌کرد که زندگی مثل این است که مادرت لحظه‌ای دستت را به گرمی و در امنیت گرفته و ناگهان بی‌هیچ توضیحی آن را رها کرده است. مهم نبود او چقدر سخت تلاش کرده بود آن را محکم نگاه دارد، همیشه در پایان طرد و رها شده بود.

«نمی‌دونم. تو بالاخره به زندگیت ادامه می‌دی. مطمئنم دیگران هم به زندگی عادی‌شون بر می‌گردن، می‌خورن و می‌خوابن و به کارهای دیگه‌شون می‌رسن، هرچند نسبت به من بیشتر طول بکشه. هر چی باشه آدم‌ها طوری طراحی شدن که پیش برن و به زندگی‌شون ادامه بدن.»

«هرچیزی اگر به اندازهٔ کافی و مداوم تکرارش کنی، معناش رو از دست می‌ده. اول فکر می‌کنی داری اون رو یاد می‌گیری، اما با گذشت زمان احساس می‌کنی معنای اون تغییر می‌کنه و رنگ می‌بازه. بعد، بالاخره گم می‌شه. کاملاً رنگ می‌بازه تا سفید بشه.»

بیشتر مردم می‌توانستند احساس کنند، اما اقدامی نکردند. گفتند که هم‌دردی می‌کنند، اما به راحتی فراموش کردند.

به قول مامان‌بزرگ، یک کتابفروشی مکانی است که ده‌ها هزار نویسنده، زنده یا مرده، در کنار هم چیده شده‌اند. اما کتاب‌ها بی‌صدا هستند. آنها در سکوت باقی می‌مانند تا اینکه کسی آنها را بردارد و ورق بزند. تنها آن موقع است که آنها داستان‌های خود را بیرون می‌ریزند، به آرامی و کامل، درست به اندازه‌ای که من می‌توانم از پسش بر بیایم.

از آنچه من درک می‌کردم، عشق پنداری گزاف بود. کلمه‌ای که ظاهراً چیزی غیرقابل تعریف را به زندان حروف در می‌آورد. اما از آن اغلب و به راحتی استفاده می‌شد. مردم به سادگی عشق را فقط برای بیان لذتی سطحی یا تشکر کردن به کار می‌بردند.

«می‌دونی چرا ضربان قلبت الان این‌قدر تنده؟» «نه.» «قلبت هیجان‌زده هست چون من نزدیکتم، برای همین داره کف می‌زنه.»

درسته که انتخاب اونا بوده که منو به دنیا بیارن، اما معنیش این نیست که من مسئول تحقق مأموریتی هستم که اونا برای خودشون در نظر گرفتن.

ما فقط به این خاطر زندگی می‌کنیم که زنده‌ایم. وقتی همه چیز خوبه خوشحالیم، وقتی نه گریه می‌کنیم.

«سکوت کلید طلایی است،»

اما من از او سؤال نکردم، چرا لبخند می‌زنی؟ چطور می‌تونی با پشت کردن به کسی که اونقدر درد می‌کشه لبخند بزنی؟ نپرسیدم. چون می‌دیدم که همه این کار را انجام می‌دهند. حتی مامان و مامان‌بزرگ، وقتی کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کردند. مامان می‌گفت تراژدی‌ای که خیلی ازت دوره، نمی‌تونه تراژدی «تو» باشه.

«عشق یعنی چی؟» «کشف زیبایی.»

(روراستی بیش از حد باعث آزردگی دیگران می‌شود)

«پدر و مادرها آرزوهای بزرگی برای بچه‌هاشون دارن. اما وقتی اوضاع اون‌طوری که اونا انتظار داشتن پیش نمیره، فقط از بچه‌هاشون می‌خوان که عادی باشن، و فکر می‌کنن این کار آسونیه. اما پسرم، عادی بودن سخت‌ترین چیزیه که می‌شه به دست آورد.»

«برای من این سؤال مثل اینه که بپرسی چرا زندگی می‌کنی؟ تو به هدف خاصی زندگی می‌کنی؟ بذار روراست باشیم، ما فقط به این خاطر زندگی می‌کنیم که زنده‌ایم. وقتی همه چیز خوبه خوشحالیم، وقتی نه گریه می‌کنیم. در مورد دویدن هم همینه. اگه ببرم خوشحالم و اگه نه ناراحت. وقتی حس می‌کنم توش موفق نیستم، خودمو سرزنش می‌کنم و پشیمون می‌شم که اصلاً چرا از اول شروعش کردم. اما باز هم می‌دوم. همین‌جوری! مثل زندگی کردن. همین!»

دوستت خواهم داشت. حتی اگر هرگز درنیابم که عشق من گناه است یا سمّ یا عسل، باز هم دست از این سفر عشق ورزیدن به تو بر نخواهم داشت.

حالا تنها چیزی که می‌توانست به آن فکر کند این بود که چقدر او را دوست داشته و چقدر کم این موضوع را به او نشان داده است.

«کمک کردن به دیگران خوبه، اگه آسیبی به بقیه نرسونه.»

هر چی باشه آدم‌ها طوری طراحی شدن که پیش برن و به زندگی‌شون ادامه بدن.

مردم گاهی می‌گویند چه باحال می‌شد اگر آدم از چیزی نمی‌ترسید، اما آنها نمی‌دانند چه می‌گویند. ترس یک مکانیسم دفاعی غریزی لازمهٔ زنده ماندن است. نشناختن ترس به این معنا نیست که شما شجاعید؛ به این معنا است که به اندازهٔ کافی احمق هستید که وقتی وسط خیابان ماشینی دارد به سویتان می‌آید، همان جا بمانید.

طبق اقدامات مامان، عشق چیزی نبود جز نق زدن در مورد هر موضوع کوچکی با چشمان اشک‌بار، و اینکه شخص چگونه باید چنین‌وچنان در فلان‌وبهمان موقعیت رفتار کند. اگر این عشق بود من ترجیح می‌دادم نه آن را دریافت کنم و نه به کسی بدهم. البته مطمئناً، این موضوع را با صدای بلند نمی‌گفتم.

حدس می‌زنم گاهی محیط می‌تواند بیش از مزهٔ واقعی غذا اشتهای شما را باز کند

مغز انسان در واقع احمق‌تر از اونیه که فکرشو بکنی.

چشمان اشخاص وقتی در مورد چیزی که عاشقش هستند صحبت می‌کنند، برق می‌زند.

فکر می‌کنی بتونم کاری کنم که دیگران منو درک کنن، هرچند که خودم نمی‌تونم خودمو درک کنم؟»

کتاب‌ها متفاوت بودند. آنها جاهای خالی بسیاری داشتند. جاهای خالی میان کلمات و حتی خطوط. من می‌توانستم خود را آنجا جا کنم و بنشینم، راه بروم، یا حتی افکارم را با خط خرچنگ قورباغه بنویسم.

هر روز بچه‌ها به دنیا می‌آیند. آنها همه سزاوار نیک‌بختی و این هستند که هر امکاناتی در اختیارشان قرار داده شود. اما برخی از آنها وقتی بزرگ شدند مطرود جامعه می‌شوند، برخی حکم‌روایی می‌کنند، اما با ذهن‌های شرور. برخی، هرچند تعداد خیلی کمی، به رغم همهٔ احتمالات موفق می‌شوند و به افرادی تبدیل می‌شوند که دیگران را تحت تأثیر قرار می‌دهند. می‌دانم که شاید این نتیجه‌گیری کلیشه‌ای باشد. اما من به این اصل رسیده‌ام که عشق چیزی است که شخص را به انسان تبدیل می‌کند، همین‌طور به هیولا.

گان ساده‌ترین و بی‌پیرایه‌ترین آدمی بود که در زندگی‌ام دیده بودم. حتی احمقی مثل من هم می‌توانست ذهن او را بخواند. او اغلب می‌گفت، ما باید تو این دنیای سخت سرسخت‌تر باشیم. این نتیجه‌ای بود که او از زندگی‌اش گرفته بود. ما نمی‌توانستیم شبیه هم باشیم. من خیلی بی‌احساس بودم و گان نمی‌پذیرفت که آسیب‌پذیر است. فقط تظاهر می‌کرد که قدرتمند است.

تو برعکس بقیه بچه‌ها قضاوتم نمی‌کردی

بیشتر مردم می‌توانستند احساس کنند، اما اقدامی نکردند. گفتند که هم‌دردی می‌کنند، اما به راحتی فراموش کردند

اما من به این اصل رسیده‌ام که عشق چیزی است که شخص را به انسان تبدیل می‌کند،

مردم روی تراژدی دوردست چشمانشان را می‌بندند و می‌گویند نمی‌توانند کاری کنند، اما برای آنچه جلوی رویشان رخ داد هم کاری نکردند چون خیلی ترسیده بودند. بیشتر مردم می‌توانستند احساس کنند، اما اقدامی نکردند.

تو در نهایت با افرادی ملاقات می‌کنی که مقدر شده ببینیشون، هر اتفاقی هم که بیفته. اگه قرار باشه با اون در ارتباط باشی زمان اینو نشون میده.»

«این‌طوری متولد شدی؟ این آشغال‌ترین حرفیه که مردم می‌زنن.»

مامان می‌گفت هر اجتماعی نیاز به یک بز پیشانی‌سفید دارد.

نمی‌دانم این داستان چطور پایان می‌یابد. همان‌طور که گفتم، نه شما نه من و نه هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند بداند که داستانی شاد است یا غمگین. شاید اصلاً مقوله‌بندی یک داستان به این شسته‌رفتگی غیرممکن باشد. زندگی در حالی که جریان دارد، طعم‌های مختلفی را به ما می‌چشاند. من تصمیم گرفته‌ام با آن مواجه شوم. با هرآنچه که زندگی به سوی من پرتاب می‌کند مواجه شوم، مثل همیشه. هر حسّی هم که داشته باشم، فرقی نمی‌کند.

بیشتر اوقات، همین که ساکت باشم کافی بود. دریافتم که اگر وقتی از من انتظار می‌رود خشمگین باشم، آرام بمانم، باعث می‌شود صبور به نظر برسم. اگر وقتی باید می‌خندیدم ساکت می‌ماندم، باعث می‌شد جدی‌تر به نظر برسم. و اگر وقتی می‌بایست گریه کنم ساکت می‌ماندم، قوی به نظر می‌رسیدم. سکوت قطعاً کلیدی طلایی بود.

«وقتی احساساتی رو که زمانی نمی‌شناختی‌شون درک می‌کنی همیشه عالی نیست. احساسات امور بغرنجی هستن. ناگهان جهان رو در نور کاملاً جدیدی می‌بینی. شاید همهٔ چیزای اطراف تو مثل سلاح‌های بُرنده به نظر برسن. ممکنه یه حالت چهرهٔ خاص یا چند تا کلمه آزارت بدن. به یه سنگ توی خیابون فکر کن. اون نه هیچ حسی داره و نه هیج وقت آسیبی می‌بینه. وقتی مردم با پاشون بهش ضربه می‌زنن هیچی حالیش نمیشه. اما تصور کن هر دفعه که هر روز بهش ضربه می‌زدن، روش راه می‌رفتن، پرتابش می‌کردن احساس می‌کرد. اون وقت چطور باهاش کنار میومد؟

دریافتم که اگر وقتی از من انتظار می‌رود خشمگین باشم، آرام بمانم، باعث می‌شود صبور به نظر برسم. اگر وقتی باید می‌خندیدم ساکت می‌ماندم، باعث می‌شد جدی‌تر به نظر برسم. و اگر وقتی می‌بایست گریه کنم ساکت می‌ماندم، قوی به نظر می‌رسیدم. سکوت قطعاً کلیدی طلایی بود.

«تو داستان دیوژن رو شنیدی؟ من رو به یاد اون می‌ندازی. وقتی اسکندر بزرگ به دیوژن گفت از او بخواهد برایش کاری انجام دهد، دیوژن از پادشاه خواست جابه‌جا شود چون سایه‌اش جلوی تابش خورشید را گرفته است.»

به خاطر داشته باش که مغز رشد می‌کنه. هرچی بیشتر ازش استفاده کنی، بهتر می‌شه. اگر به اهداف بد ازش استفاده کنی، مغز بدی می‌شه، اما اگه به اهداف خوب استفادش کنی، مغز خوبی می‌شه.

«شاید برای اینه که تو خاصی. مردم نمی‌تونن تحمل کنن چیزی متفاوت باشه

مردم گاهی می‌گویند چه باحال می‌شد اگر آدم از چیزی نمی‌ترسید، اما آنها نمی‌دانند چه می‌گویند.

هر کسی دو بادام داخل سرش دارد که جایی میان پشت گوش‌ها در پشت جمجمه قرار دارد. در حقیقت اسم آنها «آمیگدال» است، که ریشه در کلمهٔ بادام به زبان لاتین دارد، چون اندازه و شکل آن دقیقاً مانند بادام است. وقتی شما به واسطهٔ چیزی در خارج از جسمتان برانگیخته می‌شوید، این بادام‌ها به مغزتان سیگنال‌هایی می‌فرستند. بسته به نوع محرّک، شما احساس ترس، خشم، لذت یا اندوه می‌کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا