همه ما نیچه را میشناسیم. فیلسوف بزرگ آلمانی که تاثیر بسیار ژرفی بر فلسفه داشت. اما نیچه درکنار فلسفه استاد زبانشناسی بود و خودش را یک شاعر میدانست. از همین رو نیچه اشعار بسیار زیبایی را نیز سروده است که به راستی همچون متون فلسفی وی با ارزش هستند. در ادامه با هم نگاران باشید تا نگاهی بر اشعار زیبا داشته باشیم.
نیچه که بود؟
فریدریش ویلهلم نیچه فیلسوف، ادیب، شاعر، منتقد فرهنگی، جامعهشناس، آهنگساز و لغتشناس آلمانی و استاد زبانهای لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیر بسیار عمیقی بر فلسفه غرب و تاریخ اندیشه مدرن برجای گذاشتهاست. مهمترین اثر فلسفی و ادبی نیچه کتاب چنین گفت زرتشت است. که از دیدگاه هایدگر تنها مدخلی است به کتاب تکمیل نشده او یعنی اراده معطوف به قدرت.
در سال ۱۸۶۹ با ۲۴ سال سن، به کرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل دست یافت که جوانترین فرد در نوع خود در تاریخ این دانشگاه بهشمار میرود. در سال ۱۸۷۹ به خاطر بیماریهایی که در تمام طول زندگی با او همراه بود، از سمت خود در دانشگاه بازل کنارهگیری کرد و دهه بعدی زندگانیاش را به تکمیل هسته اصلی آثار خود که تا پیش از آن به نگارش درآورده بود، اختصاص داد. او بیماری خود را موهبتی میدانست که باعث زایش افکاری نو در وی شده.
در سال ۱۸۸۹ در سن ۴۴سالگی، قوای ذهنیاش را بهطور کامل از دست داد و دچار فروپاشی کامل ذهنی گردید. دلیل این اتفاق بیماری ارثی(نرم شدگی مغز) از پدر بود که همین بیماری برادر کوچکتر او را در اوایل زندگی و پدرش را در ۳۵ سالگی از بین برد. او سالهای باقیمانده عمر را تحت مراقبت مادرش (تا زمان مرگ او در سال ۱۸۹۷) و پس از آن خواهرش الیزابت فورستر-نیچه گذراند و سرانجام در سال ۱۹۰۰ پس از تجربه عارضه نومونیا و سکتههای متعدد درگذشت.
اشعار نیچه بزرگ
فرا تر از آدمی و حیوان
فرا تر روئیدم،
و سخن می گویم
کسی را با من سخنی نیست.
بس بالیدم و
بس بلند
چشم به راهم؛ چشم به راه چه؟
بارگاه ابر ها، بس نزدیک است به من
چشم به راهِ نخستین آذرخشم!
به نیم روز،
هنگامی که تابستان از کوهها بالا میرود
کودک با چشمان خسته و ملتهب؛
لب وا میکند به سخن،
ما امّا تنها سخن گفتن او را میبینیم.
نفساش چون بیماری به شمار میافتد
به شمار میافتد
در شبِ تب.
کوهسار یخزده، صنوبر و چشمه
نیز پاسخاش را میدهند،
ما امّا پاسخشان را میبینیم.
نهر جاری از فراز صخره
شتاب میگردد
-به پای بوسی گویا-
و میایستد، چون ستون سپیدی
لرزان و
پُر اشتیاق آنجا.
نگاه صنوبر سنگین و تار.
اگر که بنگرد.
میان یخها و سنگ های سیاه مرده
به ناگهان نوری میجهد
-نوری از این دست را من نیز میدیدم
که مرا اشارتیست-
یک بار دیده ی مردِ کور نیز
روشن میشود،
هنگام که کودک پُر آزَرمَش
در آغوشش میگیرد،
و میبوسدش؛
باری دیگر، زبانهی نوری میجوشد،
چشم مرده، رخشان
به سخن در میآید: «کودک!
آه، کودک! میدانی که دوستت دارم!»
و سخن می گوید همه چیزی رخشان -کوه یخ، جوی و صنوبر-
گویا نگاهشان میگوید: «دوستت می داریم!
آه، کودک! میدانی، دوستت میداریم
دوست میداریم!»
و او
کودکی با چشمانِ ملتهبِ خسته
میبوسدشان پُر آزرم، ملتهب
و دلِ رفتنش نیست؛
کلامش چون حبابی، چتر میزند، بر دهانش،
کلامی ناگوار:
« درود من بدرود است
آمدنام، رفتن
جوان مرگ میشوم! »
به گرداگردش گوش میسپارم
از نفس می افتد
پرنده ای نمیخواند.
آنگاه میگریزدکوهِ آتشپاره
هراسنده
آنگاه به پیرامونش میاندیشد
و خاموش میشود
نیمروزی بود
نیمروزی،
که تابستان از کوه بالا میرفت،
کودک با چشمهای ملتهبِ خسته . . .
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب
شب است؛
اکنون چشمههای جوشان همهگی
بلند آواتر سخن میگویند.
و روانم نیز، چشمهای جهنده است.
شب است؛
اکنون بیدار میشوند ترانههای دلدادگان
و روانَم نیز نغمهی دلدادادهای است.
نا آرامی، آرام ناشدنییی در من است
که میخواهد بانگ بر آورد.
آزمندی به عشق
که خود نیز گویای زبانِ عشق است.
روشنیام من !
آه، کاش شب میبودم !
اما این خود، تنهایی من است
که در روشنایی محصورم.
آه، کاش تاریک میبودم و شبگون !
تا عزم مکین نور از پستان روشنایی میکردم !
آفرینگوییِ شمایان
ای ستارگانِ سوسو زن و
شبتاب های خُردِ فراز
بختیار میگشتم
از شاباش نورتان.
امّا من در روشنایی خویش میزیم
و سر میکشم
شراره هایی که از من زبانه میکشند
بخت یاریِ ستاننده را نمیشناسم
هماره در این رویایم
که ربودن به یقین بس خجسته تر است
از ستاندن
تهیدستیام این است،
که دستانم هرگز از بخشیدن نمیآساید
رشک ورزیام این
که دیدگان منتظر را میبینم و
شب های روشن اشتیاق را.
آه، تلخکامیِ همهی نثار کنندگان !
آه، گرفتگیِ خورشیدم !
آه، آزمندیِ آرزو !
آه، گرسنگیِ شدید در سیری !
آنان از من بر میگیرند :
همچنان من امّا روانشان را میسایم ؟
مغاکی ست میان دادن و ستاندن
و خرد ترین مغاک را
واپسین بار
باید برگذشت.
از زیباییام گرسنگییی میبالد :
میرنجانم آنان را که
برایشان میتابم.
مشتاقم شاباش هایم را بربایم :
– از این گونه گرسنهی خباثتام.
دستم را پس کشان
آندم که شمایان دست دراز میکنید
تردیدکنان در آبشار
درست آن دمی
که او خود در سرازیر شدن، تردید میورزد :
– از این گونه گرسنهی خباثتام،
دستم را پس کشان
آندم که شمایان دست دارز میکنید
تردید کنان در آبشار
درست آن دمی
که خود در سرازیر شدن، تردید میورزد :
– از اینگونه گرسنهی خباثتام،
انتقامی از این دست
پرداختهی سرشاری من است –
کینه ورزیی چنین
از تنهاییام میجوشد
بخت من در نثار کردن،
در نثار کردن فرو مرد،
فظیلت من
ملول شد از شما از بسیاریتان !
آن که هماره میبخشد،
در خطر این است
که آزرمش را از کف بنهد :
آنکه همواره بخش میکند
کبره میبندد دل و دستش
از بخش کردن بسیار !
دیدگانم دیگر نمیرنجد
از آزَرمِ خواهندگان،
دستم بس سخت شد
برای لرزاندن دستهای پُر.
اشک های دیدهام
و کرک های قلبم از کجا آمد ؟
آه، تنهایی همهی بخشندگان !
آه، خموشی همهی رخشندگان !
در فضای سترون و تُهی
بسا خورشیدها میگردند
به همهی آن چیزها
که تاریکی است
با روشنی خویش سخن میگویند
در برابر من سکوت میکنند.
آه، این است دشمنیِ روشنی
با روشنگر؛
او بیرحمانه
مدارش را میچرخد،
ناراست، از صمیم قلب برابر روشنگر
سرد، برابر خورشید
چنین ره میسپارد هر خورشیدی.
به کردار توفان، خورشید ها
مدار خویش را میپروازند،
این است چرخششان !
آنان پیروِ ارادهی سنگدلانهی خویشاند
این است سردیشان !
آه، شمائید، شمائید
ای تاریکان، شبگونان،
که گرمای خویش را
از روشنان فراهم میآورید !
آه، پس شمایان، شمایان
شیر و نوشاکِ فرحناکِ خویش را
از پستان های روشنی میمکید !
آه، پیرامونم یخ است،
انگشتانم میسوزند از این یخ !
آه، تشنگییی در من است
تشنهی تشنگیِ شما !
شب اشت؛
آه، پس من باید روشنی باشم !
و تشنهگیِ شبگونان !
و تنهایی !
شب است؛
خواستهام اکنون چون چشمه ای
از من بر میجوشد،
مشتاق سخنم.
شب است؛
اکنون چشمهسارانِ جوشان همگی
بلند آوا تر شدهاند، و روانم نیز
چشمهای جهنده ست.
شب است؛
اکنون به نرمی، نغمههای دلدادگان
بیدار میشود
و روانم نیز، ترانهی دلدادهای است.
چنین میسرود زرتشت.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی
زندگی را با رغبت زیستن؛
انگارهای که ناگزیری با آن در اُفتی!
از این رو، میآموزمت که
سر بر کشی!
میآموزمت که
فرونگری!
اصیل ترین غرایز را
تآمل، شریف میگرداند؛
در اِزای هر مَن عشق
یک حبّه خوارشماری بر گیر!
با شوخ طبعان
نیک میتوان شوخی کرد؛
آن که غلغلکی ست
به سادگی میتوان غلقلکاش داد.
اگر آزادانه مجال انتخابم بود،
با رغبت جایی بر میگزیدم،
در میانهی بهشت؛
و ترجیحاً
جلوی درگاه آن!
جهان، آرام نمی ماند
شب، روز روشن را دوست دارد
«من می خواهم» طنین خوشی دارد؛
و خوش تر از آن
«من دوست می دارم»
چشم های آرام
به ندرت دوست می دارند؛
اما وقتی عاشق می شوند
آذرخشی از آن ها بر می جهد
هم چنانکه از گنج های طلا،
آنجا که اژدهایی از حریم عشق
پاسداری می کند.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی
دیگر بار، پیش از آنگه بکوچم
و نگاهم را به بالا بردوزم،
دست هایم را بلند می کنم
به سوی تویی که از او گریزانم
و به شکوهمندی،
می ستایمش در محرابی در سویدای دلم
که هماره
صدای او را
طنین می افکند.
و بر پیشانی اش این کلام درخشان نقش است؛
به خدای ناشناخته
از اویم، گرچه تا این دم
در جمعی خیانت ورز مانده ام؛
از اویَم من و دام هایی می نگرم
که به ستیزه وامی داردَم،
می خواهم بگریزم و
خود را به ناگزیر به خدمتگزاری اش کنم.
ای ناشناخته!
می خواهم بشناسم ات
ای چنگ انداخته در میانه ی جانم!
ای چون توفان،به تلاطم آورنده ی زندگانی،
تو، ای دست نایافتنیِ آشنا!
می خواهم بشناسمت، و به خدمت ات در آیم.