شعر

اشعار نظام قاری/ زیباترین غزلیات/ رباعیات/ قصاید و گلچین اشعار

اشعار نظام قاری را در این بخش از سایت ادبی و هنری هم نگاران برای شما دوستان قرار داده‌ایم. محمود بن امیر احمد نظام قاری، (متوفی حدود سال‌های ٨٨٦ تا‌ ٨٩٣‌ق) شاعر و صاحب «دیوان البسه» است. وی یکی از شاعرانی است که در بین انواع و اقسام نوپردازی‌های عامیانه، خام‌ و ناموفق‌ قرن نهم، موفق می‌نماید و امروزه شعرش‌ را‌ بر‌ اساس موازین نقد ادبی غربی «پارودی» (Parody) می‌نامند. او به عنوان شاعری عوام، دست‌مایه‌های‌ سنت‌ را به اشعاری لطیفه مانند‌ تبدیل‌ کرده است‌. وی‌ به‌ نوعی گزارش‌گر اوضاع بد اجتماعی‌ است‌ و شاید به تعبیری دیگر شاعری باشد که درد عوام را گفته است‌.

فهرست اشعار نظام قاریغزلیاترباعیاتقطعاتفهلویاتفردیاتقصایدغزلیات

مگر فرشته رحمت درآمد از درما

که شد بهشت برین کلبه محقر ما

رسد بر اطلس زمرتبت سرما

گهی که شاهد والا در آید از درما

جهان که شست بصابون مهر جامه چرخ

چه رشک میبرد از رختهای گازر و ما

حصیر گفت بزیلو که نقش ماست کنون

که ظلل دولت خرگه فتاد بر سرما

دمی که رخت نفیسی در آوریم ببر

بدان که دلبر ما آندمست در برما

شدست حله ادریس را معطر جیب

بزیر دامن رخت از بخور مجمرما

فلک زمفرش خود خسقی شفق دارست

برای آستر صوف و حبراخضرما

گشای مخفی پیچیده جامه قاری

خطش بخوان قلمی گشته شرح دفتر ما

رونق عهد شبابست دگر بستانرا

میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا

رونق حسن بهاریست دگر کتانرا

گرم بازار زشمسی شده تابستانرا

انکه دستار طلا دوز علم گردانید

کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا

تا نهالی و لحافت نبود چندین دست

در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا

ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی

خدمات جل خرسک برسان ایشانرا

گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف

خاکروب در خیاط کنم دامانرا

قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند

التفاتی ننماید چمن بستانرا

عجبی نیست زدارائی عدل سلطان

ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

زتبریز ارگلیمی نازک آری در برم یارا

بنقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را

چو شستی رخت در سعدی وکفشت نیست در پاتنگ

غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را

من از آن نقش ابریشم که چنگی داشت دانستم

که از سر خلعت تشریف بیرون آورد ما را

میارا رخت والا از غداد مشک ولاوسمه

بآب ورنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

زسر بقچه الباس اهل بخل کمتر پرس

که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را

فغان کاین موزه بر جسته و نوروزی چته

چنان بردند صبر از دل که ترکان رخت یغما را

سخن گوقاری از لولوی گوی پیش و از وحبر

که برنظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

چشم مستت می‌برد هر لحظه دل مشتاق را

زلف مشکینت پریشان می‌کند عشاق را

هردم از نرمی کشد اطلس به بر مشتاق را

صوف از کرمی بر دهر لحظه دل عشاق را

زان گریبانی که دم از عنبرینه می‌زند

می‌دمد بویی و مشکین می‌کند آفاق را

با وجود ساعد عقد سپیچ کلفتن

من نگیرم دست هر مهروی سیمین‌ساق را

واله آن قاولوغم کز طاق جیب آویختند

روشن است این خود که قندیلی بود هر طاق را

کف بر او صابون زند تا جامه گردد سفید

گو بیا اشنان و بنگر در جهان اشفاق را

رخت‌ها را دان سپه یا ساقی سلطان تن

لاجرم هرچند که رختی کشد یا ساق را

خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن

نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را

هرچند روی دوست نبینیم سال‌ها

ما را بود هنوز امید وصال‌ها

دارم بسی ز ریشه‌پوشی خیال‌ها

یابم ز عقد طره دستار حال‌ها

با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو

باشد مرا هنوز امید وصال‌ها

هر هفته هست رخت بر گازرم ولی

کارم به جامه‌دوز نباشد به سال‌ها

بنگر به چکمه‌های سقرلاط سرخ و زرد

همچون گل دوروی و درون پر ز ژال‌ها

آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند

مشاطگان جامه لاوسمه خال‌ها

از نور پنبه تا بفروزد فتیله‌ات

باید کشید نت چوکتوگو شمال‌ها

دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک

ور زان که پایمال شود دستمال‌ها

داخل به شعر البسه مسواک کرده‌ایم

بسحاق اگر به اطعمه دارد زوال‌ها

از اطلس و حریری قاری عروس باغ

با آب و رنگ خویش برد انفعال‌ها

مهل که گیوه بنوتن غرت چو نیست کلا

که دوست نیست اثر دایما و دشمن ابا

تمع نه رخت مهن بوکه نت و گوبا لوت

بنی مغاره سنغرایز جمش میوا

نمیذنم که که بوتن چو شرم کی حدنی

که ات امعرد دارائی گوشرمت با

بزیرکش چه نیکک واکتان روسی گفت

جهن کتان نمیوت ازمو میزر و مقنا

مختمش پش کمخا مرا و لوشی بو

الوادست و بدا عروخش نه انکه ولا

یکی ترا زادست ثخن پهلودار

نه از گریبن نه از قبن آیت فتحا

نه شعر البسه گفتن مثیلها قاری

یکی نه ای چه بگو تن که هیچ و نه دعا

این چه مجلس چه بهشت این چه مقامست اینجا

عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا

این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا

چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا

قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها

همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا

زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا

کفش و دستار ندانند کدامست اینجا

جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل

جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا

در صف رخت بدستار دمشقی بنگر

گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا

ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی

که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا

قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی

چشمه ماه نگویند تمامست اینجا

بیا که قصرامل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

بنای جبه کرباس سست بنیادست

بیار صوف که بنیاد پنبه بر بادست

ز آرزو نرساند برخت دست آنکس

که قفل دکه ز صندوق سینه نگشادست

عجب مدار که والا بزیرکتان رفت

که این عجوزه عروس هزار دامادست

بصوف از چه برد رشک خاکسار مله

سمور یقه و گوی طلا خدا دادست

عمامه بایقه در قفا فتاده چه گفت

مراست طره فتاده ترا چه افتادست

ز چکمه و فرجی خرمیست قاری را

خنک تنی کدوی از همبران خودشادست

صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

بر خوردن از درخت امید وصال دوست

افزون زرخت نو شده حسن و جمال دوست

از زیور وزرست زیادت کمال دوست

رخت به گزیده و والای سیبکی

پوشیده تا که خورد بری از نهال دوست

کردم صباح عید ببر جامه عقل گفت

صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

گرمی بکار عشق سزد نی فسردگی

سر ما برد زکله عریان خیال دوست

دستت بود بگردن مقصود همچو جیب

مانند یقه گربکشی گوشمال دوست

درشده ریشه دید بوالا غداد مشک

ازسر گرفت دل هوس زلف و خال دوست

از آن قباچه قلمی دوخته نگر

با جامه شکافته غنج و دلال دوست

قاری به بیت البسه مدح بتان مکن

در خانه جای رخت بود یا مجال دوست

کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم چو بازار تو نیست

کیست ای مویند درزی که هوا دار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم چه بازار تونیست

یلمه صوف مشو بسته بند والا

زانکه والاست شعار زن و این کار تو نیست

ای فلک هست کفایت قدک رنگینم

احتیاجیم بدین اطلس زرکارتونیست

ای سلق اهل درم از تو ندارند گزیر

مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

جامه با صندلی و گت بگذار ای صندوق

سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست

گشته ام گردگلستان و ریاض کمخا

الحق ای جامه لاوسمه چو گلزار تو نیست

صفت کلفتنت کرد سرآمد قاری

شیوه نیست که در پیچش دستار تو نیست

ازمنش بیموجبی یار ار غباری بردلست

حاش الله گرمرا زان گردباری بردلست

در جواب او

رخت را از گرد اگر اندک غباری بر دلست

تا نیفشانم مراز آن گردباری بردلست

با گلیم جهرمی میگفت نطع بر دعی

کز حصیر و بوریایم خارخاری بر دلست

آتشین والای گلگونرا زته بگشوده اند

یار شاهد بازرا از وی شراری بر دلست

صوف و اطلس مینهند از عشق هم داغ اتو

آفرین او را که داغ مهر یاری بر دلست

کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز

بوالعجب کاری که او را بار ماری بر دلست

گرچه گشتم بیقرار از پیشواز نرمدست

شادمانم کین غمم از غمگساری بردلست

راه کاری را ز روی شانه کاری ساز پاک

پوستین را گر زخاک ره غباری بردلست

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

مرا اگر چه ببسترلت کتان انداخت

ز روی صوف نظر بر نمیتوان انداخت

زخرمی که در آمد بسایه فرجی

قباکله نه عجب گربر آسمان انداخت

بزیر تیغ چو سنجابرا بدید اطلس

نمود یاری و خود را بروی آن انداخت

نبود شرب مجرح که بود زیر افکن

زمانه طرح نهالی نه این زمان انداخت

بحلقه زکمر بود در میان رمزی

قبا حدیث فسن چست در میان انداخت

ببر گرفته ام این جامه کهن چه کنم

نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت

چه غلغلست که قاری بچرخ ابریشم

بمدح تافته و شرب در جهان انداخت

سرو بالای تو سر تا پا خوش است

راستی آن قامت زیبا خوش است

قد صوف سبز سرتا پا خوش است

وان بزکتان ببریک لاخوش است

هر که میگیرد دلارامی ببر

نوعروس خلعت زیبا خوش است

چون حباب آب واختر برسما

موج صوف و نقش آن کمخا خوش است

نیزه قندس سمور تیغ دار

بهر حرب لشکر سرما خوش است

در شتاب سیر برچرخ قماش

صورت ماکو هلال آسا خوش است

قاری اوصاف سراپا میکنی

لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است

رباعیات

ایجامه کهنه تار و پودت شده سست

تا چند کنم پاره ات از وصله درست

آن رفت که جویم ز تو من بعد ثبات

دست از تو بصابون رقی باید شست

بر حلقه آن انگله چون کو پیوست

گوئی که زره زشست پیکان بنشست؟

هر جا که بود ماده نری خواهد بود

(آنجا که زره گرست پیکان گر هست)

گفتم که عمامه جز مجازی نبود

و او را چو کلاه سرفرازی نبود

آشفته برک گفت بر وقصه مخوان

(بیهوده سخن بدین درازی نبود)

از بندقی انکه سرفرازی دارد

روز طربش رو بدرازی دارد

ایصوف مشو غره بخندیدن شرب

(گو با تو سر دو البازی دارد)

خادم که دراز خان بمجلس بگشاد

بودم غم جامه چون برم کاسه نهاد

آخر ز برای آش رختم شد چرب

(همسایه بدخدای کس را مدهاد)

دستار که آن بیعلم زر باشد

چون ریشه سر درونش ابتر باشد

گیرم که کلاهش افسر خور باشد

(آنرا چه کند زر چونه بر سر باشد)

در البسه ام مگو جواب ای سره مرد

نتوان چو دو سر زیک گریبان بر کرد

تا چند کنی پوش زپوشی کسان

(از جامه عاریت نشاید برخورد)

با گیوه تنک رفتن راه چه سود

بیرخت نفیس جستن جاه چه سود

دستار طلب کردم از و فوطه رسید

(امید دراز و عمر کوتاه چه سود)

گفت از پی دوش آن بر کم ده یکچند

قاری مگر آنرا بپرندوش افکند

باریش حلاج پنبه کهنه نشست

کالای بدو ریش خداوند گویند؟

آن جوزگره نگر بصوف اخضر

چون سرو که او گوز کلاغ آرد بر

(دستار بزرگ و آن بر بوف بر آن)

( ماننده گنبدیست لقلق بر سر)

باریش بزرگ گفت دستاری سر

در زینت و تمکین ز توام من برتر

بر کرد زجیب فکر سر ریش و چه گفت

(بر بسته دگر باشد و بر رسته دگر)

قطعات

قاری بقد خیالت این جامه نو

در البسه انصاف چه چست است و چه زیبا

فی کل لباس لزم البغیازی

البست جدیدا وتمنیت حبیبا

میان شده و معجر خصومتی افتاد

چنانکه پوشی و دستار را مقالات است

ندیم شده برک بر علم نوشت این بیت

که بر دقایق معنیش بس دلالات است

(گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه)

(سفید کردن نوعی از محالات است)

شرب گوشو قرین بشال درشت

(که همان لعبت نگارینست)

کاستر گو به جفت اطلس رو

( که همان مرده‌شوی پارینست)

در مدحت بخیه سقرلاط

(لاف از سخنی چو در توان زد

لیکن بنمد چو وصله دوزی

(آن خشت بود که پر توان زد)

دو قماشند صوف و موئینه

(یکی آرام جان یکی دلبند)

این یکی برزبر عدیم المثل

وان یکی بهر زیر بی مانند

فی المثل در میان این دو قماش

(نیست فرقی مگر بموئی چند)

فارغی ای جیب اطلس کز برت کیف عبیر

ناکه انگیز دغباری چون زمیدان گرد کرد

ار خشم رخت زنان میبرد در تالان مغل

و ز سر غیرت نظر در بقچه اش میکرد کرد

هر توانگر کوشکم بگزید بر سنجاب دی

چون بمرد آن پنبه دزد پاچه در نامرد مرد

جبه از پنبه و صوف و سقرلاط و برک

هر که دارد در زمستان جان ز دست برد

دل زرخت زخم خورده داشت خود دردی کهن

در لباسم باز روغن ریخت با آن درد درد

چنین که دختر فکرم جهیز معنی یافت

سزد که حجله رخت از برای او باشد

همه ز جامه رنگین وعظ میگویم

( که هر کجا که عروسیست رنک و بو باشد)

در مزاد رخت دلالان منادی میرنند

بشنوید ای تاجران صوف و دیبا بشنوید

پیشوازی نرمدست از بقچه غایب شده

تا نپوشانید این حق و بباطل مگروید

آسیتنی پهن و برهاتنک و دامانی فراخ

زر بسی پنهان بجیبش غافل از وی نغنوید

آستر والا فراویزش خشیشی دگمه در

تیر گرزو چاک پس دارد بر و واقف شوید

هر که میآرد نشان او را کله واری رسد

جامه پوشانرا کنید آگاه حالی زین نوید

ارغوانی روی او بطانه اش گلگون بود

گربیا بندش بجامه خانه قاری دوید

هان میفتید از بر این قصه تا کهنه شود

ورنه هر ساعت بدیوان در عقوبات نوید

گذشت موسم سرما و پوستین و نمد

فکندم از خود و در بر دگر کتان آمد

چو دید وصل کتان عضو گفت مشتاقم

(عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد)

فهلویات

پوستک تا ندرندت مک بر میخ لبیس

شیعر البسه نت قیدس قیری واهن

نبوت البسه قدرش او وکه اطعمه من

که دوستر همشان خلق کشمش از یمدانک

پاچه پاچه که شیت برف انه برد

جبه برد بربمش میوات

فردیات

من انچه وصف لباسست با تو میگویم

تو خواه از سخنم خرقه گیر و خواه عصا

یقه پهن پوستین سمور

هست ریشی دگر ولی زقفا

بر در چاک پس چو سر بنهی

(ان هذا اقل ما فی الباب)

جامه خوش ببر از دست گدایان نکنم

که بدوزند بمن کیسه که این بزازیست

دست بالا بنما درزی ازان شال درشت

تا بدانند که نازک بدنی زین دستست

شعر بسحاق و کفته قاری

تا کرا بخت و تا که را روزیست

از قدک تا باطلس چرخی

زآسمان تا بریسمان فرقست

از جامه کز بر آمد و از روی آستر

شد جبه با چنین و مرقع همانکه هست

قصاید

ز پرتو علم خلعت مغرق خور

سحر شد آستی و دامن جهان پرزر

رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود

نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر

بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت

کلاه وار قبا پیش او ببست کمر

فش عمامه در آمد باحتساب رخوت

براند دره بنهی محرمات دگر

بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش

که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر

ملاف باقلمی ای لباس آژیده

بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر

بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان

یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر

کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش

بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر

سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد

کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر

قوی عجب بود از گندکان اسپاهان

حریر وار چنین نرم زوده در بر

چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم

بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر

کشان بپای بت دلرباست دامن شرب

بدانطریق که طاوس میکشد شهپر

کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین

چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر

گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل

لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر

کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم

عبای سبز حنینی ازان شدش در بر

ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت

که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر

چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش

بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر

نگر بگونه والای زرفشان کبود

چو آسمان که بتابد از و بشب اختر

بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد

یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر

چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان

که در حکایت رختست یادگیر از بر

مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی

ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر

شنیده توبسی قصه سلحشوران

بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر

ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار

خصومتی بمیانشان که داده است خبر

ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت

بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر

چنان میان کتان و حریر گل یاریست

که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا