متن و جملات

اشعار فردوسی / عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی

مجموعه اشعار فردوسی به همراه عکس نوشته

در این بخش هم نگاران مجموعه اشعار زیبای فردوسی پور با موضوعاتی همچون عشق، زندگی، علم و دانش، نوروز، پندآموز و … را آماده کرده ایم که به همراه عکس نوشته می توانید در شبکه های اجتماعی استفاده کنید.

شعر رستم و سهراب فردوسی

زمانه به خون تو تشنه شودبر اندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شویو گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهرببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین منچو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشانکسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوارترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشتجهان پیش چشم اندرش تیره گشت

*

چنین است کردار گردان سپهرگهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموسبه نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس

بدان ای پسر کاین سرای فریبندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نگهدار تن باش و آن خردچو خواهی که روزت به بد نگذرد

بدان کوش تا دور باشی ز خشمبه مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شویبه پوزش نگهبان درمان شوی

به فردا ممان کار امروز رابر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عامیان راستیکه از جست‌ و جو آیدت کاستی

شعر فردوسی درباره نوروز

همه ساله بخت تو پیروز بادشبان سیه بر تو نوروز باد

*

چو خرسند باشی تن آسان شویچو آز آوری زو هراسان شوی

*

نگه کن بدین گنبد تیزگردکه درمان ازویست و زویست درد

*

از آن پس که بسیار بردیم رنجبه رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناززمانی نشیب و زمانی فراز

*

چه گفت آن سخنگوی با فر و هوشچو خسرو شوی بندگی را بکوش

*

چرا کشت باید درختی به دستکه بارش بود زهر و برگش کبست

*

سر راستی دانش ایزیدیستچو دانستیش زو نترسی، بدیست

*

از آغاز باید که دانی درستسر مایه ی گوهران از نخست

که یزدان ز ناچیز چیز آفریدبدان تا توانایی آرد پدید

*

به دانش فزای و به یزدان گرایکه او باد جان ترا رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو سخنکسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکترکه را نزد او راه باریکتر

چنین داد پاسخ که دانش گزینچو خواهی ز پروردگار آفرین

***

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

ز دانش نخستین به یزدان گرای

کجا هست و باشد همیشه بجای

به دانش ز یزدان شناسد سپاس

خنک مرد دانا و یزدان شناس

دگر آن که دارد ز یزدان سپاس

بود دانشی مرد نیکی شناس

به دانش فزای و به یزدان گرای

که او باد جان ترا رهنمای

بپرسیدم از مرد نیکو سخن

کسی کو بسال و خرد بد کهن

که از ما به یزدان که نزدیکتر

که را نزد او راه باریکتر

چنین داد پاسخ که دانش گزین

چو خواهی ز پروردگار آفرین

به گیتی به از مردمی کار نیست

بدین با تو دانش به پیکار نیست

سر راستی دانش ایزیدیست

چو دانستیش زو نترسی، بدیست

دگرگونه آرایشی کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را به زنگار و گَرد

شعر اخلاقی فردوسی

ز روز گذر کردن اندیشه کنپرستیدن دادگر پیشه کن

بترس از خدا و میازار کسره رستگاری همین است و بس

*

به نیکی گرای و میازار کسره رستگاری همین است و بس

*

چنین است رسم و سرای سپنجگهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

*

چنین است کردار گردون سپهرنه نامهربانیش پیدا، نه مهر

*

چنین است آیین چرخ روانتوانا به هرکار و ما ناتوان

*

چنین است گردنده گوژپشتچو نرمی نمودی بیابی درشت

مطلب مشابه: اشعار فردوسی در مورد عشق و خداوند (گلجین زیباترین اشعار فردوسی)

بهترین بیت های فردوسی

به کام تو گردد سپهر بلنددلت شاد بادا تنت بی گزند

*

تو را گویم ای داور دادگرتو دادی مرا زور و فر و هنر

*

جهان را چنین پای بازی بسستز هر رنگ نیرنگ سازی بسست

یکی را ز ماهی رساند به ماهیکی را زماه اندر آرد به چاه

یکی چیز گرد آرد از هر دریکشد رنج و آسان خورد دیگری

*

یکی را دهی تاج وتخت وکلاهیکی را نشانی به خاک سیاه

یکی را به دریا به ماهی دهییکی را شب اندر سیاهی دهی

*

مرا مرگ بهتر از آن زندگیکه سالار باشم کنم بندگی

*

چنین است رسم سرای فریبفرازش بلند است و پستش نشیب

*

ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ

*

بسی رنج بردم در این سال سیعجم زنده کردم بدین پارسی

*

چنان رو که پرسند روز شمارنپیچی سر از شرم پروردگار

به داد و دهش گیتی آباد داردل زیردستان خود شاد دار

که برکس نماند جهان جاوداننه بر تاجدار و نه بر موبدان

*

همه نیکویی پیشه کن تاتوانکه برکس نماندجهان جاودان

*

مراسرنهان گرشود زیر سنگازآن به که نامم برآیدبه ننگ

*

چنین است سوگند چرخ بلندکه بر بی گناهان نیاید گزند

*

گر او بفکند فرو نام پدرتو بیگانه خوانش مخوانش پسر

*

کسی باشد از بخت پیروز و شادکه باشد همیشه دلش پر ز داد

*

زتو دور باد آز و چشم نیازمبادا به تو دست دشمن دراز

*

مگوی آن سخن کاندر آن سود نیستکز آن آتشت بهره جز دود نیست

***

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکی فرش گسترده از پّر زاغ

نموده ز هر سو به چشم اهرمن

چو مار سیه، باز کرده دهن

اشعار پندآموز فردوسی

مکن شهریارا جوانی مکنچنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژندمیاور به جان خود و من گزند

***

شعر زیبا از فردوسی

نمیرم ازاین پس که من زنده امچو تخم سخن را پراکنده ام

ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﺶ ﻭ ﺭﺍﯼ ﻭ ﺩﻳﻦﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮐﻨﺪ ﺁﻓﺮﻳﻦ

***

شعر ایران فردوسی

ندانی که ایران نشست منستجهان سر به سر زیر دست ِ منست

هنر نزد ایرانیان است و بـــسندادند شـیر ژیان را بکــس

همه یکدلانند یـزدان شناسبـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شــودکنام پلنگان و شیران شــود

چـو ایـران نباشد تن من مـبـاددر این بوم و بر زنده یک تن مباد

✔ مطلب مشابه: اشعار عارفانه پارسی + منتخب شعر عارفانه و عاشقانه شاعران معروف و نامدار ایرانی

گلچین اشعار زیبای فردوسی

نداند بجز ذات پروردگارکه فردا چه بازی کند روزگار

*

همان گنج و دینار و کاخ بلندنخواهد بُدن مر تو را سودمند

سَخُن مانَد از تو همی یادگارسخن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرّخ فرشته نبودز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکوییتو داد و دهش کن، فریدون تویی

*

قضا چون زگردون فرو هشت پرهمه عاقلان کور گردند و کر

*

جهان سربسرچون فسانست وبسنماند بد و نیک بر هیچ کس

*

بدانید که از کردگار جهانبد و نیک هرگز نماند نهان

*

جهانا مگر کور گشتی و کربه روبه دهی جای شیران نر

*

بناهای آباد گردد خرابز باران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلندکه از باد و باران نیابد گزند

***

بر ما شکیبائی و دانش استز دانش روان های پر از رامش است

شکبیائی از ما نشاید ستدنه کس را ز دانش رسد نیز بد

اشعار زیبای فردوسی

چو شاه اندر آمد چنان جای دیدپرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدایبه خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین منمباد آز و گردنکشی دین من

همه ی کار و کردار من داد باددل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد منپس از مرگ روشن بود یاد من

همه ی زیردستان چو گوهرفروشبمانند با نالهٔ چنگ و نوش

گزیده ای از اشعار زیبای فردوسی

بدارم وفای تو تا زنده امروان را به مهر تو آکنده ام

*

ز من بد سخن نشنود گوش تونجویم جدایی ز آغوش تو

*

ﭼﻮ ﮔﻔﺘـــــﺎﺭ ﺑﻴﻬــﻮﺩﻩ ﺑﺴﻴــﺎﺭ ﮔﺸﺖﺳﺨﻨﮕﻮﻱ ﺩﺭ ﻣﺮﺩﻣﻲ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ

ﺑﻪ ﻧﺎﻳـﺎﻓﺖ ﺭﻧﺠﻪ ﻣـﻜﻦ ﺧـــــﻮﻳﺸﺘﻦﻛﻪ ﺗﻴﻤـﺎﺭ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺭﻧﺞﺗـﻦ

*

دهم جان گر از دل به من بنگریکنم خاک تن تا تو پی بسپری

*

نه هر آهویی را بود مشک آبنه از هر صدف در بخیزد خوشاب

*

چنان دارم این راز تو روز و شبکه با جان بود، کو برآید زلب

*

ﺑﻴــــﺎ ﺗﺎ ﺟﻬــــﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑــﺪ ﻧﺴﭙﺮﻳﻢﺑﻪ ﻛﻮﺷﺶ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﻜﻲ ﺑﺮﻳﻢ

ﻧﺒــﺎﺷﺪ ﻫﻤﻲ ﻧﻴﻚ ﻭ ﺑـــﺪ، ﭘــــﺎﻳﺪﺍﺭﻫﻤـــــﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﻪ ﻧﻴﻜﻲ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭ

*

به گیتی ندارم پناه تو کسهمه دشمنندت، منم دوست بس!

*

تو دانی که من دوستدار توام؟به هر نیک و بد ویژه یار توام

***

اشعار عاشقانه فردوسی

ز مهر تو دیریست تا خسته امبه بند هوای تو دل بسته ام

*بکام تو بادا سپهر بلندز چشم بدانت مبادا گزند

*

نگار تو اینک بهار منستمر این پرنیان غمگسار منست

*

همین بود کام دل افروزیمکه روزی بود دیدنت روزیم

*

تویی در جهان مرمرا چشم راستبه جز تو دلم آرزویی نخواست

***

اشعار فردوسی در مورد خرد

فروتر بود هر که دارد خردسپهرش همی در خرد پرورد

*

خرد افسر شهریاران بودهمان زیور نامداران بود

*

خرد رهنمای و خرد رهگشایخرد دست گیرد به هر دو سرای

***

اشعار فردوسی در مورد خداوند

به نام خداوند جان و خردکزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جایخداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهرفروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترستنگارندهٔ بر شده پیکرست

*

نخواهم به گیتی جز از راستیکه خشم خدا آورد کاستی

*

نگر تا نتابی ز دین خدایکه دین خدای آورد پاک رای

*

چو بخشایش پاک یزدان بوددم آتش و آب یکسان بود

*

جهان را بلندی و پستی توییندانم چه ای،هرچه هستی تویی

✔ مطلب مشابه: اشعار کهن عاشقانه + مجموعه شعر کلاسیک و قدیمی از شاعران معروف قدیمی

اشعار زیبای فردوسی در مورد علم و دانش

ز دانش چو جان ترا مایه نیستبه از خامشی هیچ پیرایه نیست

چو بردانش خویش مهرآوریخرد را ز تو بگسلد داوری

*

ز دانش بود جان و دل را فروغنگر تا نگردی به گرد دروغ

سخنگوی چون بر گشاید سخنبمان تا بگوید تو تندی مکن

*

بیاموز و بشنو ز هر دانشیبیابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچهمه دانش و داد دادن بسیچ

*

توانگر بود هر کرا آز نیستخنک بنده کش آز انباز نیست

مدارا خرد را برادر بودخرد بر سر جان چو افسر بود

چو دانا تو را دشمن جان بودبه از دوست مردی که نادان بود

توانگر شد آنکس که خشنود گشتبدو آز و تیمار او سود گشت

***

شعر زیبای فردوسی درباره خوبی کردن

بیا تا همه ی دست نیکی بریمجهان جهان رابه بد نسپرسم

نباشد همه ی نیک و بد پایدارهمان به که نیکی بود یادگارهمان گنجِ دینار و کاخ بلندنخواهد بُدَن مر تو را سودمندسخن ماند از تو همی یادگارسخن را چنین خوارمایه مدار

جز وی را مخوان کردگار جهانشناسنده آشکار و نهان

ازو بر روان محمد سلامبیارانش بر هریکی برفزود

سر انجمن بد ز یاران علیکه خوانند وی را علی ولی

همه ی پاک بودند و پرهیزگارسخن هایشان برگذشت از شمار

کنون بر سخن ها فزایش کنیمجهان‌ آفرین را ستایش کنیم

به یزدان هر آن‌کس که شد ناسپاسبه دلش اندر آید ز هر سو هراس

بسی رنج بردم دراین سال سیعجم زنده کردم بدین فارسینمیرم از این پس که من زنده امکه تخم سخن را پراکنده ام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا