شعر

اشعار فاطمه اختصاری/ گزیده اشعار زیبای عاشقانه این شاعر خانم

فاطمه اختصاری شاعر و نویسنده زن ایرانی است که هم‌اکنون در کشور نروژ زندگی می‌کند. ما در ادامه مقاله قصد داریم گلچین بهترین اشعار فاطمه اختصاری را برای شما دوستان قرار دهیم. پس اگر به غزل در سبک نو علاقه دارید، در ادامه با ما باشید.

گلچین بهترین اشعار فاطمه اختصاری

شهر شلوغی که خودت را گم کنی تویش

شهری که هی زیر دماغت می زند بویش

خاموش، ته سیگارها افتاده هر سویش

دارد نگاهت می کند چشمان ترسویش

دیگر چرا غم می خوری؟ حالا که تهرانی

بر پشت بام خوابگاهم، ساعتِ ۸ است

پیراهن و شلوار خیسم داخل طشت است

دنیایم از چیزی لزج انگار آغشته ست

چیزی که در من به زمان حال برگشته ست

هی فاطمه! از اینکه اینجایی پشیمانی؟

پشت طناب رخت ها با برج میلادم

مثل زنی که خواستی، بغضم ولی شادم!

یک روسری بی خیال رفته بر بادم

رو شد تمام دست، با برگی که افتادم

پاییز هم خوب است با شب های بارانی

از بندهای شهر «تو» خود را می آویزم

چسبیده به یک گوشه ی دنیا همه چیزم

چسبیده ام به واقعاً «تو» با همه چیزم!

دلتنگی ام را توی آغوش «تو» می ریزم

دیگر نباید «تو!» مرا با شک بترسانی

یک مشت بغض و خاطره با عشق در جنگ است

تنهایی ام با غربت تهران هماهنگ است

نه! برنمی گردم به شهری که پر از سنگ است

هرچند مشهد هم دلش مثل دلم تنگ است

اما چه باید کرد با این شهر سیمانی؟

دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید

الف به فکر پراکندگی پرها بود

اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را

هنوز منتظر آخرین خبرها بود

الف ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود

الف اشاره ی دستی به دوورترها بود

نشست و خیره به خط های آخرین نامه

اگرچه هیچ کسی برنگشت در وا بود!

دریچه باز شد و دست رفت توی قفس

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

الف به شستن خون از حیاط می پرداخت

تو داشتی تلفن را جواب می دادی

مزاحم سمجی بود پشت خط اما

تو با علاقه همیشه جواب می دادی

دریچه باز شد و مساله دریچه نبود

فضای خالی بی انتهای آن توو بود

الف که فلسفه می خواند هم نمی فهمید

پری که ریخته در خانه از خود او بود

که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد

که روی گردنش از قبل ردّ چاقو بود

تو داشتی تلفن را جواب می دادی!

صدای باد تمامی شب در آن سو بود

کنار قهوه و سیگار خود دراز کشید

پرنده خستگی زنده بودنش را داشت

نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه

که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت

که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم

هنوز دنیا شب های روشنش را داشت

که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز

بدون قافیه هم، ترس «رفتنش» را داشت

به بالشت سر ِ خود را فرو کنی تا صبح

ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند

به خود بپیچی از این فکرهای آشفته

که قرص های غم انگیز، عاقلت نکنند

که خاطرات به مغزت/ هجوم آوردند

میان مردمی اما چقدر بیگانه!

صدای مشت، به دیوار مشت کوبیدن

صدای ریختن ِ آجر آجر ِ خانه

جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ

به شک می‌افتی از این بازی ِ غلط کرده

که چشم های کسی از جلوت رد می شد

که خاطرات به مغزت هجوم آورده

کمین کنی وسط گلّه با لباس سیاه

کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را!

بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز

فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را

به زور جِر بدهم خواب های خوبی را

که دیده است برای ِ جهان ِ بعد از این

به چشم های تو با التماس زل زده است

به زور هل بدهم از بلندی اش پایین

بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد

به آتشی که تو کبریت می زدی با شک

جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند

بیافتم از وسط ِ اعتقادها به درک!

فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم

به حسّ ِ گریه که در زوزه هام پنهان است

به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را

به گرگ قصّه که از زندگی پشیمان است

از من بگیر حالت دیوانگیم را

با هرچه هست غیر تو بیگانگیم را

این چشم های زل زده ی خانگیم را

یک شب ببند در چمدانت برو سفر

از من بگیر حالت مردی عقیم را

هر روز طعنه های جدید و قدیم را

در من بپیچ جاده ی نامستقیم را

تا طی کنیم باز مسیری درازتر

از من بگیر حالت افسردگیم را

سر را به باد دادن و سرخوردگیم را

دنیای بین زندگی و مردگیم را

از یک خدای برزخی خشمگین بخر

از من بگیر حالت فرماندگیم را

در جمع بچّگانه، پدرخواندگیم را

از جای پات حس عقب ماندگیم را

با من کمی کنار بیا، با دو چشم تر

از من بگیر حالت مردی حسود را

از کفش هام حسّ پریدن به رود را

حسّ کسی که از پل ات افتاده بود را

که ایستاده ام وسط ِ نقطه ی خطر

از من بگیر حالت وابستگیم را

مثل ِ شب کش آمده پیوستگیم را

بیرون کن از تمام تنم خستگیم را

دست مرا بگیر به خواب خودت ببر

از من بگیر حالت یکدندگیم را

هم شعر، هم شعور نویسندگیم را

تنها امید ِ مانده ی در زندگیم را

از من بگیر، از من تنهای در به در

دو تا غریبه، دو مطرود، تکیه‌داده به هم

دو زخم تشنه که چسبیده بی‌اراده به هم

بهار نیست و سرمای استخوان‌سوز است

بهار نیست و نوروز مثل دیروز است

زمان اشک و عزاداری است، نه نوروز

شبِ قدیمیِ تکراری است، نه نوروز!

بهار، ماهیِ مرده‌ست! سبزه‌ی زرد است!

میان سفره‌ی ما هفت‌سینِ «سردرد» است

دو تا غریبه، دو تا درد مشترک از عشق

دو رنج دائمی و صبر… با کمک از عشق!

بهار نیست، گلِ نقش‌بسته بر کاشی‌ست

بهار نیست، فقط رنگِ سبزِ نقاشی‌ست!

برای کشتن هر عاشقانه آمده‌اند

بهار نیست، کلاغان به خانه آمده‌اند

صدای خنده‌ی دیو است بعد پیروزی

به فکر قتلِ شکوفه‌ست بادِ نوروزی

دو دورِ دووور که با دود نامه داده به هم

دو منقرض‌شده اما ادامه‌داده به هم

تمام سهم من از عید: شوقِ زوریِ من!

و جشن سوختنم: چارشنبه‌سوری من!!

تمام سهم تو از عید: اشک و تنهایی

تمیز کردن یک خانه‌ی مقوایی

تراژدی‌ست جهان و بدون پایان است

بهار نیست، زمستان پس از زمستان است

من و تو خسته از این درد و عاشق دردیم

من و تو در بغل هم دوام آوردیم

دو تا غریبه، از این شهر در گریز به‌جز…

دو عاشقند، ندارند هیچ‌چیز به‌جز…

حسّی شبیهِ بیست و سه حرفِ شکسته داشت

مثل صدایی از تهِ خط، خسته و یواش

حالا سرِ بدونِ بدن روی میز بود

از چرخ گوشت رد شده بودند دست و پاش

خیره به چشم‌هاش دو تا چشمِ خیره بود

که سعی کرده بود بگوید که «زنده باش!»

ژنِ سرخورده‌ی مغلوب، ژنِ رام‌شده

ژنِ یک ببر که با مورچه ادغام شده

حاصلش نعره‌ی من با دهنی دوخته و

زنِ دیوانه‌ی در پوستم آرام‌شده

آتشی بوده که خود را می‌سوزانده، ولی

بعد عاشق شده، با خواست خود خام شده

بعد عاشق شده مانند طلسمی در خواب

که به یک آدم وحشت‌زده الهام شده

بی‌قرار از همه‌جا آمده در آغوشت

تا که آرام‌تر از قرص دیازپام شده

توی هر مصرع این شعر به‌زور آمده و

بعد از خط زده بیرون، زنِ بدنام شده

مرده‌ای زنده شده، از کفنش لخت شده

جلوی چشم تو از روح و تنش لخت شده

غرقِ در گریه به عاشق  شدنت چسبیده

روی یک تختِ شکسته به تنت چسبیده

مست کرده‌ست و به یادت به همه لب داده

مست کرده‌ست و به تو فحشِ مؤدب داده!

غیر تو به همه‌چی، به همه‌کس شک کرده

اول اسمت را روی مچش حک کرده

از خودش، خانه و شهر و وطنش خسته شده

همه را ول کرده، چون به تو وابسته شده

همه را ول کردم، شیرِ بدون یالم

بغلم کن که فقط در بغلت خوشحالم

بغلم کن تا دنیا را خاموش کنیم

بغلم کن که بخوابیم و فراموش کنیم…

آخرین روزهای پاییز است

و زمستان سرد، پشتِ در است

شب یلدا بلند بوده ولی

شب یلدای من بلندتر است!

شب جشن است و خوردن آجیل

شب مهمانی است و حرف زدن!

شب یلدای من بلندتر است

مثل موهات روی بالش من

روی دوشم پلنگِ پیرِ پتو!

بسته‌ی قرص‌هام در دستم

همه جمعند دُور هم با عشق

من ولی در اتاقِ خود هستم!

پشت گوشی، روانپزشکِ من است

تا بگوید جهان قشنگ‌تر است!

شب یلدا تفاوتش این است:

دل من از همیشه تنگ‌تر است

بی‌هدف توی گوشی‌ام هستم

پُرِ تبریک‌های آدم‌هاست

ظاهرا دوستان نمی‌دانند

همه‌ی سال من، شب یلداست!

آن درختی که خسته از باغ است

جز رفیق تبر نخواهد شد

در سرم، در دلم شب یلداست

مطمئنّم سحر نخواهد شد

مرده خورشیدمان و ممکن نیست

شب یلدای ما به سر برسد

باز پاییزِ سرد خواهد رفت

تا که یک فصل سردتر برسد!

آخرین روزهای پاییز است

من امیدم به آخرین برگ است

شب بلند است و دردهام زیاد!

دردهایی که چاره‌اش مرگ است…

از ترس  شب، به پنجره ناخن کشیدنم

سرمای مرگ تیر کشیده ست در تنم

سیگار می کشم که فراموش باشم و

مثل چراغ خواب تو خاموش باشم و

چیزی بگو! چه ساکتی از ابتدای حرف

اما خطوط رابطه وصلند زیر برف

بگو چه می‌بینی؟ مرد یا زنم شاید

که هردو هیچ‌کدامم، ولی تنم… شاید…

اتاقی‌ام پُرِ ماهی میان اقیانوس

که مخفی است درَش توی واژنم شاید

دو جعبه خاک که بذری در آن نکاشته‌اند

دلم خوش است به گل‌های دامنم شاید

نمی‌شود که بخوابم، سرم پر از شعر است

تمام شب‌ها یک لامپ روشنم شاید

بگو چه می‌بینی؟ آدمم؟ نه؟ یک رویا؟

سرابی‌ام که تو را گول می‌زنم شاید

خودم نمی‌دانم، سال‌هاست می‌پرسم

بدون قطعیتم، نامعینم شاید

صدای موج می‌آید، صدای در زدن است

کسی‌ست آن طرفِ در، منم… منم شاید

این شعر از دهان ماهی شروع می‌شود

از قلابی که آب‌شش‌ها را پاره کرده

در جستجوی آن کلمه‌ی گم‌شده

در اتاق نشستن و اتاق را بر دوش بردن

تا سر کوچه

سر کوچه را گرفتن میان دو دست

از دهانش سوال کردن

کدام کلمه؟

کلمه‌ای مثل آب

در هجاهای اسفنج پنهان می‌شود

و اسفنج، ماه آخر سال است

در اتاق دراز کشیدن و کشیدنِ دراز تا پشت‌بام

دراز را تا کردن در ابعاد یک صفحه کاغذ

که اگر بیفتد

با آرامشِ آدمی که در اتاق نشسته، در حال چای خوردن

هوا را می‌بُرد و پایین می‌افتد

کلمه‌ای مثل ارتفاع

در آجرهای لب بام معنی می‌گیرد

و آجر، ماه آخرِ پاییز بود

در اتاق خوابیدن و بیدار شدن در دریا

دویدن با پاهایی که بریده شده

بال زدن با باله‌ای که نمی‌پرد

جویدنِ ناخن‌های فلسی

در جستجوی کلمه

اتاق، در من نشسته است

با گوشه‌های تیز

و کوچه، سرش را به دَرَم فرو می‌کند

درم که باز است، دریا بریزد توی اتاق

اسفنج را فشار دادم و از گریه تهی شدیم

امسال تمام شد

دهانم را عوض کردم

تا کلمه‌ای جدید بگویم

چشم‌هایم هنوز خیره به سقف

بالشم مثل ساحل خزر است

توی خوابم زنی‌ست که امشب

چمدان بسته راهی سفر است

موج بر روی موج می‌لغزد

باز هم موقع هماغوشی‌ست

– «دست من را بگیر!»

می‌گیرم

روبرو درّه‌ی فراموشی‌ست

پرسیدیم:

چرا صدای دریاها تغییر کرده است

چرا ماهی‌ها عمود شنا می‌کنند، رو به آسمان

چرا کشتی‌هایی که رفته‌اند، برنمی‌گردند

کشتی‌هایی که برگشته‌اند، خالی‌اند

پرسیدیم:

کجا برای فرار نکردن، اما پنهان شدن

برای زندگی نکردن، اما همچنان نمردن

بهتر است

کدام آب زودتر

زخم‌های بستر را

انبوه چربی بدن‌های بی‌قواره را

حل می‌کند

هوش مصنوعی جواب داد:

من حافظه‌ام را از دست داده‌ام

چگونه به‌یاد بیاورم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا