در این بخش مجموعه اشعار، رباعیات و غزلیات عاشقانه غلامرضا طریقی را آماده کرده ایم. غلامرضا طریفقی شاعر غزلسرای معاصر است که از سن 18 سالگی و با تشویق حسین منزوی سردون شعر را آغاز کرده است. غلامرضا طریقی زاده بهسال ۱۳۵۶ در زنجان است و سرایش شعر را از سال ۱۳۷۴ آغاز کرد. او دارای نشان درجه یک هنری در رشته شعر است. از سال ۱۳۹۴ با طراحی و راهاندازی پایگاه نقد شعر در بنیاد شعر و ادبیات داستانی فعالیت کرد، از سال ۱۳۹۹ به عنوان رئیس گروه شعر خانه کتاب و ادبیات ایران اشاره کرد. غلامرضا طریقی همچنین دارای رتبه اول و برگزیده کنگرههای شعر و قصه جوان کشور است و در کارنامهاش داوری بیش از پنجاه جایزه و کنگره شعر ملی وجود دارد.
گلچین اشعار و رباعیات غلامرضا طریقی
چه آمد بر سرم از چشم مستتسیه شد دفترم از چشم مستت
همین فردا برای قاضی شهرشکایت میبرم از چشم مستت
**
دلم میخواد که همراهت بشم منوزیر چشمای شاهت بشم من
تو با این قامتت کردی قیامتفدای قد کوتاهت بشم من
**
چرا تو باغچه میخوای گل بکاریخودت نقاشی فصل بهاری
تو که در سایه سار بید مجنوندو تا چشمه به نام چشم داری
**
لبات مثل گُله لپات انارهچشات تو خوشگلی همتا نداره
ولی اون خال ریز روی گونهاتروی زیبائیات تشدید میذاره
**
بپا مرغ دلت رو تور نشینهدل پروانهات از من دور نشینه
لبت مانند گل شیرین و سرخهمراقب باش که روش زنبور نشینه
**
دو چشم تو به چشمم میکنه نازلبات کوک میکنه حرفای ناساز
الهی لال بشه اون کس که گفتهکبوتر با کبوتر باز با باز
**
غزلیات عاشقانه و احساسی
جا میخورد از تردی ساق تو پرندهايمان منی سست و ظريف و شکننده
هم، چون کف امواج «خزر» چشم گريزیهم، مثل شکوه «سبلان» خيره کننده
می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ستبر خوان لبان تو، مربای کشنده
چون رشته ابريشم قاليچه شرقی ستبر پوست شفاف تو رگ های خزنده
غير از تو که يک شاخه گل بين دو سيبیچشم چه کسی ديده گل ميوه دهنده؟
لب های تو اندوخته آب حيات استاسراف نکن اين همه در مصرف خنده
ای قصه موعود هزار و يکمين شبمشتاق تو هستند هزاران شنونده
افسوس که چون اشک توان گذرم نيستاز گونه سرخ تو پل گريه و خنده
**
ای در و ديوار همه مست توکوچه به تنگ آمده از دست تو
در دل ديوار به رقص آمدهپنجره خانه دربست تو
آنکه تو را از گل گلخانه ساختساخت مرا نيز به پيوست تو
داده خداوند ز روز ازلنامه اعمال مرا دست تو
حيف که از رمز اشارات مندير خبردار شده شست تو
حيف که در هستی تو نيستمای همه هستیام از هست تو
**
ای که هوای منی بی تو نفس ادعاستذکر کمالات تو تذکره الاولیا ست
مثنوی معنویست قصه ما که در آنآخر هر ماجرا اول یک ماجراست
در صف قند و شکر زندگیام تلخ شدقند من افتاده است پس صف بوسه کجاست
بوسه گرمی بده تا لبم اذعان کندبین دو قطب رخت خط لبت استواست
باز هم افتاده در پیچ و خم قامتتشکر خدا که دلم گمشده در راه راست
ای نه چنین نه چنان در دل من همچنانعشق زمینی بمان عشق هوایی هواست
**
يا میگذری از من يا راه نمیآيیچون قد بلند خود، کوتاه نمیآيی
با روز قرار تو رد میشوم از هفتهبا اينکه تو مدت هاست هر ماه، نمیآيی
چون ابر که بی باران… يا قبله بیايمانهرگاه که میآيی، دلخواه، نمیآيی
مهتاب منی اما چندی است که پيوستهبر روی زمين هستی از ماه نمیآيی
صد باد میآميزند، در جسم تو میريزندتا اينکه تو چون توفان، ناگاه، میآيی نمیآيی
**
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده استکه به عشق تو بشر قاری قرآن شده است
مثل من باغچه خانه هم از دوری توبس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکه آن با هوسی رفت، دلمنسخه دیگری از نقشه ایران شده است
بی شک آن شیخ که از چشم تو مَنعم میکردخبر از آمدنت داشت که پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن اونرده پنجرهها میله زندان شده است
عشق زاییده بلخ است و مقیم شیرازچون نشد کارگر آواره تهران شده است
عشق دانشکده تجربه انسانهاستگر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموخته در عالم خود مجنون استروزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچه معشوقه ما میگذریبر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
**
قسمت این بود که من با تو معاصر باشمتا در این قصه پر حادثه حاضر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی ومن به دنبال تو یک عمر مسافر باشم
تو پری باشی و تا آن سوی دریا برویمن به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟یا در این قصه به دنبال مقصر باشم؟
شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهدتا برازنده اسم خوش شاعر باشم
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که مندر پس پرده ایمان به تو کافر باشم
دردم این است که باید پس از این قسمتهاسالها منتظر قسمت آخر باشم
**
گفتن اینکه «دوستت دارم» اولین راه و آخرین راه استای فدای بلندی قدت، عصر عصر پیام کوتاه است
عصر تنهایی بشر بین صدها رفیق، عصری کهبا وجود هزارها «همراه» دوره انقراض همراه است
ما در این عصر، بره ای هستیم که اسیر طلسم چوپانیمبره ای که به محض آزادی، اولین مقصدش چراگاه است
بره ای که هوا نمیخواهد، هیچ چیز از خدا نمیخواهدبره ای که نهایت هدفش، گله از وضع نوبت کاه است
«دوستت دارم» این همان رازی ست که جهان را نجات خواهد داد«دوستت دارم» این همان اسبی است که سوارش همیشه در راه است
ای چراغ همیشه روشن عشق، باش تا صبح دولتم بدمدتو در این عصر خوشتری زیرا، ماه پیش ستارهها ماه است
**
پشتم از بار غمت خم گشت، بارم را بگیراز فشار زندگی مُردم، فشارم را بگیر
این چنین آسوده در کنج دلم ساکن نمانمثل من در من بچرخ و اختیارم را بگیر
نام خود را -صاف- بر پیشانی من حک کن وکارتهای -تا ابد بی اعتبارم- را بگیر
مثل قالی، سالهای سال پامالم بکنگاهی اما با سرانگشتت، غبارم را بگیر
آرزوی خندهات را داشتم، ممکن نشدپس بگیر… این آرزوی خنده دارم را… بگیر
**
چشم زیتون سبز در کاسه، سینهها سیب سرخ در سینیلب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی
سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام میچینی؟
با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردیدای نگاهت محصّل شیطان، اخمهایت معلم دینی
هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصفخنده یعنی صعود بالایی، همزمان با سقوط پایینی
میشوی یک پری دریایی از دل آب اگر که برخیزیمیشوی یک صدف پر از گوهر روی شنها اگر که بنشینی
هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هویتی هستممثل ماهی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی