در این بخش از سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم اشعار سابیر هاکا را برای شما دوستان قرار دهیم. سابیر هاکا شاعر درجه یک ایرانی است که در شهر کرمانشاه به دنیا آمده و بیشتر مضامین اشعار او عاشقانه و مسائلی همچون کارگری است. امیدواریم از خواندن این اعشار زیبا نهایت لذت را ببرید.
اشعار بسیار زیبای سابیر هاکا
و بهای عشق، دوست داشتن است
دوستت می دارم
ای كه بودن ات
مرگ را به تاخير می اندازد….
کوه را خستگیِ ایستادن میفرساید.
رود را خستگیِ رفتن
و انسان در میان ایستادن و رفتن…
همچون صدای شکستن یخ است زیر پا، صدای شکستن انسان.
شاهد ترک برداشتن خود بودن،
که چگونه دونیمه میشوی.
اندکی مرده ،اندکی زنده، کمی آنجا ، کمی اینجا…
کوه را خستگیِ ایستادن میفرساید،
رود را خستگیِ رفتن
وانسان در میانه ی ایستادن و رفتن…
آه که عشق چه بی دریغ میفرساید، میپوساند
چقدر جهان با ما بیگانه بوده است؛
باقلبها ودستهایمان…
پدرم برای لقمه نانی بخور و نمیر شب و روز کار میکرد و معتقد بود : آبروی یک مرد در گروی این است که خانوادهاش گرسنه نماند .
و بدترین کار یک دولت این است که مردماش گرسنه باشند!
کاش میشد قانونها را تغییر داد که کارگرها بتوانند نامزد ریاست جمهوری شوند …
زندگی
برهنگیِ همهچیز را لمس کردن است
برهنگی روز را
برهنگی زمان را
برهنگی حقیقت را
برهنگی انسان را
برهنگی مرگ را
همیشه، در وحشتی مدام
زندگی چیزی فراتر از آنچه که ما به او میبخشیم
از ما میخواهد
این سر مرگ است بر تن ما
و روزی آرام میگیرد
به سادگی غلتیدن
از روی شانۀ راست به روی شانۀ چپ
من آن نیستم که احساس میکنم
و آن نیستم که احساس نمیکنم
ساده است
از پا در آمدهام
بارها مردهام و دوباره زنده شدهام
روح من خسته است
جسمهای بیشماری را زیستهام
دوست دارم به تنهاییام بازگردم
آنجا که رویاها
همچون هم آغوشی مارها درهم گره میخورند
من اسبها بودهام
وحشی در دشتها دویدهام
تمامی کوهها و کمرگاهها را پیمودهام
من ابرها بودهام
بارها باریدهام
صداها بودهام
نگاهها
حسها و اندوهها
من عشق بودهام
پیش از آنکه انسان بوده باشم
در همهچیز جریان داشتن اما خود نبودن
من به تمامی همه بودهام
بیآنکه همه «من» باشند.
– سابیر هاکا
تا به حال
افتادن شاهتوت را دیدهای؟!
که چگونه
سرخیاش را با خاک قسمت میکند
هیچ چیز
مثل افتادن دردآور نیست.
من کارگرهای زیادی دیدهام
از ساختمان که میافتادند
شاهتوت میشدند!
برای #کارگر شدن
به هیچ مدرک تحصیلی،
گواهینامه یا کارت خدمت سربازی نیاز نداری
به صلاحیت و تجربه ای هم همینطور ،
شما نباید بترسید،
گزینشی وجود ندارد و مهم نیست چه دینی داری
هیچ اهمیتی ندارد به کسی دروغ بگویی
یا کسی را در زندگی ات کشته باشی!
تنها کمی شرافت می خواهد
درست برعکس #رییس_جمهور شدن!
من هرگز نمیتوانم
یک کارمند ساده بانک
فروشنده مواد غذایی
رئیس یک حزب
راننده تاکسی
یا یک بازاریاب امور تبلیغاتی باشم
همیشه دوست داشتم
ساعتها در ارتفاعی بالاتر از شهر بایستم
و در انبوه ساختمانها دنبال خانه کسی بگردم که دوستش دارم
برای همین کارگر شدم!
اگر روزی بمیرم …
تمام کتابهایی را که دوست دارم با خودم خواهم برد !
قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پُر خواهم کرد !
و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم، بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم !
دراز میکشم، سیگاری روشن میکنم و برای همه دخترانی که دوست داشتم در آغوششان بکشم گریه میکنم !
اما درونِ هر لذت ترسی بزرگ پنهان شده است … ترس از اینکه صبح زود کسی شانهات را تکان بدهد و بگوید :
بلند شو سابیر ، باید برویم سر کار …!
میترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم !
تمام زندگى ام بر اين باور بوده ام كه دروغ نگويم؛ دل هيچ انسانى را نشكنم و اين را پذيرفته ام كه از بين رفتن قسمتى از زندگى است،
اما با وجود همه ى اين ها؛ من از مرگ خودم ميترسم…
مى ترسم بعد از مرگ هم كارگر باشم!.
بجز دردها
و کسانی که شعرهایم را میخوانند
کسی مرا به این اسم نمیشناسد
حتی پدرم!
دردی که دورم کرد از همه چیز
از کودکی ام
مادرم
و شهری که بیدلیل دوست اش میدارم…
مادر برای من از خدا و غربت هم غریب تر بود،
او دستهایم را گرفت و به اینجایم کشاند
تا شب را در پارکها و بیمارستانها سپری کنم
یا تاریکی جهان را قدم بزنم
زیر بارانی که خواب را از چشمهایم میشست
و سیگاری که تمام میشد
در فکر دختری که به خاطر
کارگر بودن از من گرفتند!
شاید هم کُرد بودن
بارها به همین خاطر از کار اخراج شدم
چند بار هم به خاطر…
خودم هم نمیدانم به چیزی اعتقاد داشته باشم
بیخیال
اهمیتی ندارد
آنقدر دلتنگم که فقط میخواهم گریه کنم
چقدر خوب میشود
دختری را که دوست دارم کنارم بود
و آرامم میکرد
دلم میخواهد نامش را برایتان بگویم
اما میترسم
میدانم درد هنوز هم همین دور و برهاست!
#من_سابیر_هاکا_هستم…
در من
چیزی باقی نماندهست
که مرگ به آن آسیب برساند
من از خودم میترسم
از بیماری که
کارگری جسماش را خوردهاست
و عشق روحش را …
تنهایی آرام و بی صدا در روح ات رخنه می کند
بی آنکه کسی ببیند
کسی بفهمد
حتی خود آنکسی که به تنهایی ات کشانده است
من آن چیزی نیستم که احساس می کنم
و آن چیزی نیستم که احساس نمی کنم
کاملا ساده است
از پا در آمده ام
بارها مرده ام و دوباره زنده شده ام
دوست دارم به تنهایی ام بر گردم
آنجا که رویاها
همچون هم آغوشی مارها در هم گره می خورند
من اسب ها بوده ام
وحشی در دشت ها دویده ام
گسیخته افسار در جنگ ها تا پای جان افتاده ام
رودها بوده ام
تمامی کوه ها و کمرگاه ها را پیموده ام
ابرها بوده ام
باریده ام پیش از آنکه
من صداها بوده ام
نگاه ها
حس ها
من عشق بوده ام
پیش از آنکه انسان بوده باشم
در همه چیز جریان داشتن و خود نبودن
من به تمامی همه بوده ام همه
و اینک چنین ام
به زندگی نمی اندیشم به مرگ نیز
ما پیوسته می میریم و پیوسته باز می گردیم
بی آنکه بدانیم
هیچ چیز نمی تواند تنهایی انسان را پر کند
جز تنهایی دیگر.
این چهره ی وطن است در برابر من؟!
معلق در هوا
هوسی آویزان
در کشاکش دراز و پر خون شک و ایمان
میراث نفرت انگیز
چشم در برابر چشم
چشم در برابر ویرانی
چشم در برابر بیشمار چهره ی غم انگیز
در پافشاری بر مجاهدتی بیهوده
این است تکیه گاه ما؟
شخم نزن پدر
این خاک پر از خون را
بگذار کمی تنها باشد
با طراوت تن های برهنه ی در آغوشش
اگرچه هنوز بر سینه اش آرام نگرفته ایم
اما نان که خورده ایم
آه ای حرمت سنگین نان بر کفن ها!
بیرون شب است
و سکوت
و رویای تو
رویایی که مرا با خود میبرد
مثل جنگ که میبرد
مثل عشق
مثل صاحبکارها
هر کدام به شیوهی خود
اما همه مردهات را باز میگردانند
از من نخواه که دوستت نداشته باشم
عشق اگر بمیرد
زندگی بالهایش را میگشاید و
میپرد
چنان پرندهای که ناگهان بهراسد
شب دراز کشیده است
زمان پرسه میزند
و زندگی
چنان سگی که تولهاش را به دندان گرفته باشد
ما را به دندان گرفته و
میبرد
چقدر زمان غمگین است
اینجا در برابر من
همه چیز جهان را با تو تقسیم میکنم
چنان ولگردها
که شب را میان خود قسمت میکنند
رویاها
زیباتر از آنند که حقیقت داشته باشند
به رویا میمانی
دور و دست نیافتنی
زمین را با تمام خستگیاش
از داربستی به دار-بستی دیگر میکشانم
همچون پرندهای
از شاخهای به شاخهای دیگر
رویا ها زیباتر از آنند که حقیقت داشته باشند
به رویا می مانی
دور و دست نیافتنی
همیشه تو را اینگونه احساس کرده ام
دور از بودن
زمین را با تمام خستگی اش
از داربستی به دار-بستی دیگر می کشانم
همچون پرنده ای
از شاخه ای به شاخه ای دیگر
محکم و استوار بر رویای خود ایستادن زنده بودن ناچیزی ست
در دنیای مرده اشیاء
دور افتاده ام
ناچیز چنان حقیقتی که پنهان می ماند در ترس
و هر روز کم می شوم از آنچه بوده ام
تا باز گردم به زمینی که از آن برخاسته ام
سخت است اما
چنان بمانی که بوده ای
در دنیایی که همواره چیزی از میان می رود تا چیزی تازه آغاز شود
به درون خالی ام بنگر !
ناگهان می آیی
بی وقفه و مدام
تمام دلتنگی های جهان را بر پوستم می کشی
ناگهان می روی
همچون بادی که می گذرد
بیهوده ست اگر بگویم “برگرد”
ای دوری ام
تورا برای زیستن می خواستم نه برای مردن
درد به هر شکلی که بخواهد به سراغ انسان می آید
آن ها روح دارند. زنده هستند
من آنها را احساس می کنم
مثل خدا
مثل مرگ حتی سرد تر از خود آن
یا به شکل تاریکی و ترس از لباسهایم
یا وحشت از بودن چیزی شبیه نبودن مادرم
بیکاری و اندوه پدرم
از تو چه پنهان عشق من
چند بار هم با قیافه تو به سراغم آمد
باور کنید این بدترین قیافه ای است که درد به خودش میگیرد!
میگم خنده داره
شلوارم چند شماره بزرگتر شده
مسئله اینه که ما گرسنهایم
میگن کمونیستی!
پدرم کارگر بود
مرد باایمانی
که هر وقت نماز میخواند
خدا
از دستهایش
خجالت میکشید
بعضی از چیز ها
تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند
و انسان
برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند
مثل عشق
سیاست
و مهاجرت…
من بر آسمان خراش ها
پرنده های مهاجر زیادی دیده ام
که چشم هایشان پر از اشک بود!
هر زنی واجبتر از نان شب
نیازمند دستی نیرومند است
پناهی که به آن تکیه کند
لبی که بگوید دوستت دارم
حتی اگر دروغ گفته باشد
آنها دوست دارند
چون زندگی اینگونه شکل آسانتری دارد
سالهاست
که برف میبارد
اما هیچ آدم برفیای جرات کارگر شدن را ندارد
از روزی که
همهی کارگرها زیر آفتاب
آب میشدند!
روزهای زیادی در زندگی داشتهام
که عرق بریزم
و سخت کار کنم
برای خریدن کتابی که دوستاش دارم
و روزهای دیگری هم بودهاند
که کتابهایم را بفروشم
برای اینکه کمی استراحت کنم!
خوب میدانم
هر موجودی در زندگی نیازمند همدردی و نوازش است
اما
مرا ببخش
از اینکه نمیتوانم در آغوشت بگیرم
و اشکهایت را پاک کنم
وقتی که دلتنگی!
باور کن سخت است برای من
فراموش کردن لرزش های آن کمپرسور لعنتی.
باور کنید
اگر تفنگ را اختراع نمیکردند
کمتر انسانی
از فاصلهی چند متر آن طرفتر کشته می شد!
و خیلی از کارها آسان تر می شد
آسانتر می شد
به این ها بفهمانی
یک کارگر
چقدر میتواند
زور داشته باشد!
بارها پیش آمده است که آجری از دست یک بنا،
کیسه ای سیمان از شانه های یک کارگر
یا ورقه ای آهنی از قلاب یک جرثقیل لیز بخورد و پایین بیافتد
بعضی دردها تا ابد انسان را آزار می دهند
پس به من حق بده
آنقدر ترس در وجودم نهفته باشد…
که هر وقت آغوش ات می گیرم
از صدای تکان خوردن گوشواره هایت
بترسم
میتوانم به تمامی دنیا بگویم
به تمامی سرزمینها
و آسمانها
به هر چیز این جهان میتوانم،
تنها به این
اتاق اجارهای بدون پنجرهی خوابگاهی در تهران
نمیتوانم بگویم،
وطن
برف روی خیلی چیزها را میپوشاند
مثل جنازهای که در کفن پیچیده باشی!
روی اسکلت ساختمانها
درختها
قبرها
برف،
و تنها برف است
که میتواند مرزها را بپوشاند!
جنگ تمام شد
همه سربازها به خانه برگشتند
و تنها او بود
که نمیدانست
به کدام طرف برود
و هنوز ایستاده بود در میدان جنگ
بیآنکه کسی را کشته باشد
آدم برفی