متن و جملات

اشعار رضا براهنی/ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه رضا براهنی

در این مطلب مجموعه اشعار رضا براهنی با گلچینی از زیباترین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر را گردآوری کرده ایم.

گلچین اشعار رضا براهنی

رضا براهنی (متولد 21 آذر سال 1314 و درگذشت در 5 فروردین 1401) داستان نویس، شاعر و منتقد برجسته ایرانی بود. او عضو هیئت موسس کانون نویسندگان ایران و رئیس انجمن قلم کانادا بود. آثار زیادی از این شاعر به زبان های مختلف ترجمه شده است.

به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنمکه کور می شوم،چه مدتیست دلبرا ندیده ام تو را؟

چه روز شوم فجیعیجهان مرده‌ی بی بال و پرنده‌ی منبه جاودانگی آفتاب، شکاک است…

ولی خاکتو با او مهربان باش؛اگر آتش با او مهربان نبود.اگر زندگی، اگر مرگ با اومهربان نبود؛اگر انسان‌های دیگر با او مهربان نبودند؛خاک، تو با او مهربان باش…

عشق، قلبی‌است درون دل بیدار زمانبه شبی در بارانراستی را به شبی در بارانچه کسی با همه گل‌های زمینقلب خاکستری ما را بازسرخ خواهد گرداند؟

چه کسی از لب و از نوک زبان همه‌ی کودک‌ها،در زمان‌های پس از ما و پس از حادثه‌های مانام فرّار تو را خواهد خواند؟راستی در دل خو ننهفتمسکه‌ای را که به یکسوش نگاهی شت ز توو سوی دیگر آن نام کسی هست نبشته با گل؟

هیچکساز دل ما آگه نیست!بگذار از پس دیوار زمانآخرین توشه‌ی گل‌های زمین راروی پاهای تو بگذارم

روی برگیتو نوشتی: باغروی یک قطره ی بارانمن نوشتم: دریا، دریا، دریاو در آن لحظه زنیچشمهایش رابه کبوترهابخشید

آنک رواق آبی خاموشدر دور دست می‌گذرد– مثل پرنده‌ای‌ست که پنداریبالش بزرگحتی بزرگ و بازتر از دریاست –با بال‌های آبی نورانی 

آنک رواق آبی خاموشآن نیلی بلند فراموشیدر دور دست می‌گذردمن ایستاده‌ام،حیرانمی‌بینمکه کُرکهای عاطفه‌های عصرآرام و ساده می‌گذرند از دورو شب، هنوز، دورترین نقطه‌ست 

آیا عجیب نیست؟من دست‌های نرم تو را می‌بینمامااز آن رواق آبی خاموشیآن نیلی بلند فراموشیآغاز می‌کنم:مثل پرنده‌ای است که پنداریبالش بزرگحتی بزرگ و بازتر از دریاست

اشعار زیبا و عاشقانه رضا براهنی

اعتباری‌ست برای تنِ آبشست‌وشو دادن گیسوهایشخنده‌اش – معجزه در معجزه‌اش –انفجار همه گل هست سوی گل‌هایشاو که منصور زنان در همه‌جاستچهره‌اش، نعره‌ی زیبای اناالحق‌هاستمقطع قلب پرنده‌ست صمیمیت او

خواب را می‌ماندامادر کنار من خاکستر خوابشخفته‌ستگل که بر گستره‌ی ماه قدم بردارد، اوستو خداحافظی‌اشآنچنان چلچله‌سان‌ست که من می‌خواهمدائماً باز بگوید که: خداحافظ، اما نرودو سخن گفتن اومثل اسطوره‌ی یک جنگل شیشه‌ست، که بر سطحشبلبل از حیرت، دیوانه شده، لال شده‌ست

یک لحظه پس از شکفتن ابریشماز ظهر شباب دست او می‌آیمبا این تب استوایی‌ام مالامالاز سایه‌ی گیسوان با آسایش 

یک لحظه پس از سپیده‌های سوسناز مهر گیاه آفتاب اندامشاز سلطنت بلند انگشتانشاز صبح کلام صادقش می‌آیم

یک لحظه پس از طلیعه‌های تبداراز شهرت راه رفتنشاز چلچله پله‌های گامش می‌آیم

یک لحظه پس از بسیج انگشتانشیک لحظه پس از نشستنشیک لحظه پس از نسیم لب‌هایشیک لحظه پس از صمیم قلبش می‌آیممی‌آیم و باز هم می‌گویم:ای سایه‌ی شعله در سر شیفتگانای تاب خورنده در گل، از هاله‌ای از گل‌ها،تا گزمه بزخم چشماز سایه ظلم ننگرد در تومهتابی چهره را قورق کن در شببا لشکر بلبلان بی سر گشتهزیرامسامحی گزمکان در این خطهجاوید شده ست

‌برای مُردنمرا میان مریم‌ها و نرگس‌ها نگذارمرا رها نکن در آب‌های جهانبه کهکشان‌ها هم مرا نسپارمرا نخست از میان النگوی آن نگاهزاویه‌دارِ اُریب عبور دهو بعد مرا به دور من بچرخانو در میان النگویآن نگاه زاویه‌دارِ اُریب نگاه‌دارنگاه‌دار و بچرخانکه من نبوده‌ام

تا این‌که شبی زنش به خوابش آمدچشمانشمثل دو بهار سبز، تازهتازه روییدهمثل دو بهارِ ناگهانمثلِشعری که به ناگهان بگوید شاعرو گفت:بازیتا کی؟از کیتا کی؟کی برده که بازد در این بازی؟

او گفت: فقط بدان کمی پاهایم،زخمی استقدری قلبم، قلبمامادیوار سفید ساده‌ای در مغزم هستانگار شبیه آهنی مصقولآنگاه بقیه‌اش سراپا معقولیک روز اگر برای من فرصت شدو حوصله‌ی شنیدنش را همتوپیدا کردیشایدخواهم گفتو بعد کسی نبود در خوابشمغزشویرانه‌ی شهرهای شرقی بودچون بلخ و چو نیشابوریا ریمغزشویرانه‌ی شهرهای شرقی بود

به جز دو دست من، دو چشم من، لبان منبه جز دو دست او، دو چشم او، لبان اوکس از کسان شهر را خبر نشدکه من مکیده‌ام ز قلب او، هزار آرزوی او

کس از کسان شهر را خبر نشدکه این درخت خشک رامن آفریده‌ام 

کس از کسان شهر را خبر نشدکه آبشار شیشه‌ها فرو شکست و ریختو یک زن از خرابه‌های قلب من رمیدو مردی از خرابه‌های قلب او گریخت 

به جز دو قلب ما، درون خانه‌ای ز خانه‌های شهر،کس از کسان شهر را خبر نشدکه کشتن است عشق، عشق کشتن استکس از کسان شهر را خبر نشدکه مردن است عشق، عشق مردم است 

کنون برهنه ایستاده‌ام میان چار راه شهرشفای من، درون خانه‌ای ز خانه‌های شهر نیستشفای من درون قلب عابران چارراه نیستشفای من درون ابرهای روی کوه‌هاستشفای من درون برف‌هاست 

برهنه ایستاده‌ام میان چارراه شهرو نعره می‌زنم: ببار! هان ببار! هان ببار، ابر!که گرچه مرده قلب من، ولی نمرده روح منببار! هان ببار! هان ببار، ابر!

چه سرنوشت غریبی!برایم از همه دیدارها چه کم چه زیادبه یادگارخداحافظی فقط مانده‌ ست

چشم تو لانه‌ی ماران،دست تو شاخه‌ی خورشید.باید ز چشم تو نیشی خوردباید ز دست تو صبحی چید.

گلچین شعر رضا براهنی

بیرون کبوتران همه‌جا را گرفته‌اندپیداست ایناز بَقبَقوی شادی و شیداییپیداست ایناز فوج فوج بال، بال، که انگاردر خواب حبس می‌زَنَدَم باد، باد، باد،پیداست اینبیرون کبوتران همه‌جا را گرفته‌اندآن سوی میله، شب همه‌جا، چون روز!این سوی میله، روز چنان چون شب!

هزار دسته خار خشک را هزار مردبه نام یادبود عشق‌های سردبه دختران باکره سپرده‌اندهزار مرد گفته‌اند:«گل سیاه قلب ما حکایت شبان تیرگی استگل سیاه قلب ما حکایتی ز تیرگی است»

هزار اسب شیهه زن چنان ز جاده رفته‌اندبه یک جهش، چنان قلاع سهمگین وهم را به زیر سم نهفته‌اندکه گوییا هنوز هم در آسمان گوش‌هایمانصدای سم چنان ستاره می‌پردصدای سم چنان ستاره می‌رود

چه روزگار غنچه‌های تیرگی است!که دشمنم به دشنه‌ای دریده سینه‌های مادرمبرادرم به خنجری، سر پدر بریده استو دوستم به خواهرم، به نام یادبود عشقهزار دسته خار خشک داده است

روزی به خواب تو می‌آیم می‌بینی که من تواَمو تیمارستانی با صد هزار عاشق هستمابرو حواله‌ی دریا کنو مثل باد گذر کن از شهر پنجره‌های ویرانمن در تمام پنجره‌ها انتظار تو را می‌کشم

و صبح بعدکوچه‌های جهان پر بودو بوی تازهء ترياک فصل می‌آمداز تکيه‌های برگقيلوله‌ای غريب، جهان را ربود و برد

می‌شنیدم دیشب از باراننام پاک آن کتاب آسمانی راکز میانِ آب‌ها، جبریل رعد و ابراز برای دست‌هایت هدیه می‌آوردراستی معشوق من، جز این درختان برهنه،امتی دیگر نداری تو؟

چنان زلال شودآن کسی که تو را یک بارفقط یک بار نگاه کندکه هیچ‌گاه کسی جز تو را نبیند از آن پسحتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند.یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهاناگر آدم‌هایش بدون رؤیتِ توچشم گشوده باشند.چگونه جهان به غربتِ ابدیدوباره عادت خواهد کرداگر تو را نبیند ..

ناگه از آفاق دور ناشناس،برق توفان ظلمت شب را شکافتو زمین لرزیدو تنم از تارکش تا پایچون درختی برق خورد، تیر خورده، در هوااز میان بشکافتاز میان این شکافروح تو بیرون پرید،اکنونقطره‌های سرد باران در شب نمناکبر سر خاکسترم یکریز می‌ریزندو درختان دگر در جنگل تاریک این دنیانمی‌دانم چرا خاموش می‌گریند

تو که تاریکی را خوش داریروی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!تو که می‌گویی چشمانتمثل دو بال بزرگ است به تاریکی شبروی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!آب‌ها را جاری کن!آب‌ها را – می گویم –آب‌ها را جاری کن!تا که تطهیر شویم از سر تا شانه و تا پاشنه‌هاآب‌ها را جاری کنآب‌ها را – می گویم –صبح را بر همه جا جاری کن!

در این زمین زیبای بیگانهبی‌توروحممثل مزار سرباز گمنامی خالی بود.‌

بمن بگو، بگو،چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه‌ها؟بمن بگو، بگو،چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟

من از درخت زاده‌امتو ای که گفتنت وزیدن نسیم‌هاست بر درخت‌هابمن بگو، بگو،درخت را که زاده است؟

مرا ستاره زاده استتو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سردبمن بگو، بگو،ستاره را که زاده است؟

ستاره را، درخت را تو زاده‌ایتو ای که گفتنت پریدن پرنده‌هاستبمن بگو، بگو،تو را که زاده است؟

دیروز من چقدر عاشق بودمفرزند چشم‌های شاد تو بودموقتی که توقد راست کرده بودی ویک بند فریاد می‌زدیمن دوست دارممن دوست دارممن دوست دارم…

جهان ما به دو چیز زنده استاولی شاعرو دومی شاعرو شماهر دو را کشته‌ایداول: خسرو گلسرخی رادوم: خسرو گلسرخی را

شاخه‌ها را زده‌اندبرگ‌ها را به زمین ریخته‌اندو شنیدم که زنی زیر لبش می‌گفت:«تو گنهکاری»باد باران زده‌ی زرد خزان«تو گنهکاری»

دل من جنگل سبزی بودو در آن سر بهم آورده درختان بلندشاخه‌ها را زده‌اندبرگ‌ها را به زمین ریخته‌اندو شنیدم که زنی در دل من می‌گفت:«تو گنهکاری»باد باران زده‌ی زرد خزان«تو گنهکاری»

و توبلندتر از تمام درختان جنگلدر من روییدیو اکنون من تواممنیک درختم بلندتر از تمام درختان دنیا…

بلند می‌شود زنی به ناگهان درون بندو جیغ می‌زند:نزن! نزن! نزن!اسیران بندبلند می‌شوند یک به یکو جیغ می‌زنند مرد و زن:نزن! نزن! نزن!و در اتاق‌های تمشیتزدن شروع می‌شودنزن! نزن! نزن!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا