متن و جملات

اشعار جامی / گزیده بهترین اشعار و مجموعه شعر و غزلیات عاشقانه و عارفانه کوتاه و بلند

مجموعه اشعار زیبای جامی را در این بخش آماده کرده ایم. در ادامه مجموعه شعر، غزلیات عاشقانه، شعر عارفانه کوتاه و بلند را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم و امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر لذت ببرید.

اشعار خواندنی، عاشقانه، کوتاه و بلند جامی

دلا تا کی درین کاخ مجازیکنی مانند طفلان خاک‌بازی؟تویی آن دست‌پرور مرغ گستاخکه بودت آشیان بیرون ازین کاخچرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟بیفشان بال و پر ز آمیزش خاکبپر تا کنگر ایوان افلاک!ببین در رقص ارزق‌طیلسانانردای نور بر عالم‌فشانانهمه دور شباروزی گرفتهبه مقصد راه فیروزی گرفتهیکی از غرب رو در شرق کردهیکی در غرب کشتی غرق کردهشده گرم از یکی، هنگامهٔ روزیکی را، شب شده هنگامه‌افروزیکی حرف سعادت نقش بستهیکی سررشتهٔ دولت گسستهچنان گرم‌اند در منزل‌بریدنکزین جنبش ندانند آرمیدنچه داند کس که چندین درچه کارندهمه تن رو شده، رو در که دارندبه هر دم تازه‌نقشی می‌نمایندولیکن نقشبندی را نشایندعنان تا کی به دست شک سپاری؟به هر یک روی «هذا ربی» آری؟خلیل آسا در ملک یقین زن!نوای «لا احب الافلین» زن!کم هر وهم، ترک هر شکی کن!رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!یکی دان و یکی بین و یکی گوی!یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!ز هر ذره بدو رویی و راهی‌ستبر اثبات وجود او گواهی‌ستبود نقش دل هر هوشمندیکه باید نقش‌ها را نقشبندیبه لوحی گر هزاران حرف پیداستنیاید بی‌قلمزن یک الف راستدرین ویرانه نتوان یافت خشتیبرون از قالب نیکو سرشتیبه خشت از کلک انگشتان نوشته‌ستکه آن را دست دانائی سرشته‌ستز لوح خشت چون این حرف خوانیز حال خشت‌زن غافل نمانیبه عالم اینهمه مصنوع، ظاهربه صانع چه نه‌ای مشغول‌خاطر؟چو دیدی کار، رو در کارگر دار!قیاس کارگر از کار بردار!دم آخر کز آن کس را گذر نیستسر و کار تو جز با کارگر نیستبدو آر از همه روی ارادت!وز او جو ختم کارت بر سعادت!

***

شعر زیبای از جامی

الهی غنچهٔ امید بگشای!گلی از روضهٔ جاوید بنمایبخندان از لب آن غنچه باغم!وزین گل عطرپرور کن دماغم!درین محنت‌سرای بی مواسابه نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا!ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!زبانم را ستایش‌پیشه گردان!ز تقویم خرد بهروزی‌ام بخش!بر اقلیم سخن فیروزی‌ام بخش!دلی دادی ز گوهر گنج بر گنجز گنج دل زبان را کن گهر سنج!گشادی نافهٔ طبع مرا نافمعطر کن ز مشکم قاف تا قاف!ز شعرم خامه را شکرزبان کن!ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!سخن را خود سرانجامی نمانده‌ستوز آن نامه بجز نامی نمانده‌ستدرین خم‌خانهٔ شیرین‌فسانهنمی‌یابم نوایی ز آن ترانهحریفان باده‌ها خوردند و رفتندتهی‌خم‌ها رها کردند و رفتندنبینم پختهٔ این بزم، خامیکه باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامیبیا ساقی رها کن شرمساری!ز صاف و درد پیش آر آنچه داری

***

حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت

منبع: تحفه الاحرار

زاغی از آنجا که فراغی گزیدرخت خود از باغ به راغی کشید

زنگ زدود آینه باغ راخال سیه گشت رخ راغ را

دید یکی عرصه به دامان کوهعرضه‌ده مخزن پنهان کوه

سبزه و لاله چو لب مهوشانداده ز فیروزه و لعلش نشان

نادره کبکی به جمال تمامشاهد آن روضه فیروزه‌فام

فاخته‌گون جامه به بر کرده تنگدوخته بر سدره سجاف دورنگ

تیهو و دراج بدو عشقبازبر همه از گردن و سر سرفراز

پایچه‌ها برزده تا ساق پایکرده ز چستی به سر کوه جای

بر سر هر سنگ زده قهقههپی سپرش هم ره و هم بیرهه

تیزرو و تیزدو و تیزگامخوش‌روش و خوش‌پرش و خوش‌خرام

هم حرکاتش متناسب به همهم خطواتش متقارب به هم

زاغ چو دید آن ره و رفتار راو آن روش و جنبش هموار را

با دلی از دور گرفتار اورفت به شاگردی رفتار او

باز کشید از روش خویش پایدر پی او کرد به تقلید جای

بر قدم او قدمی می‌کشیدوز قلم او رقمی می‌کشید

در پی‌اش القصه در آن مرغزاررفت براین قاعده روزی سه چار

عاقبت از خامی خود سوختهرهروی کبک نیاموخته

کرد فرامش ره و رفتار خویشماند غرامت‌زده از کار خویش

***

اشعار عاشقانه جامی

حکایت در معنی عشق صادقان و صدق عاشقانمنبع: لیلی و مجنون

آرند که واعظی سخنوربر مجلس وعظ سایه گستر

از دفتر عشق نکته می‌راندو افسانه عاشقان همی خواند

خر گم شده‌ای بر او گذر کردوز گمشده خودش خبر کرد

زد بانگ که کیست حاضر امروزکز عشق نبوده خاطر افروز

نی محنت عشق دیده هرگزنی داغ بتان کشیده هرگز

برخاست ز جای ساده‌مردیهرگز ز دلش نزاده دردی

کان کس منم ای ستوده دهرکز عشق نبوده هرگزم بهر

خر گم شده را بخواند کای یاراینک خر تو بیار افسار

این را ز خری کزان دژم نیستجز گوش دراز هیچ کم نیست

سرمایه محرمی ز عشق استبَلک آدمی آدمی ز عشق است

هرکس که نه عاشق آدمی نیستشایسته بزم محرمی نیست

جامی به کمند عشق شو بندبگسل ز همه به عشق پیوند

جز عشق مگوی هیچ و مشنوحرفی که نه عشق ازآن خمش شو

***

شعر در وصف خداوند از جامیمنبع: سلامان و ابسال

ای به یادت تازه جان عاشقانزآب لطفت تر زبان عاشقان

از تو بر عالم فتاده سایه‌ایخوبرویان را شده سرمایه‌ای

عاشقان افتاده آن سایه‌اندمانده در سودا از آن سرمایه‌اند

تا ز لیلی سرّ حسنش سر نزدعشق او آتش به مجنون در نزد

تا لب شیرین نکردی چون شکرآن دو عاشق را نشد خونین، جگر

تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذاردیده وامق نشد سیماب‌بار

تا به کی در پرده باشی عشوه‌سازعالمی با نقش پرده عشقباز؟

وقت شد کین پرده بگشایی ز پیشخالی از پرده نمایی روی خویش

در تماشای خودم بی‌خود کنیفارغ از تمییز نیک و بد کنی

عاشقی باشم به تو افروختهدیده را از دیگران بردوخته

گرچه باشم ناظر از هر منظریجز تو در عالم نبینم دیگری

در حریم تو دویی را بار نیستگفت و گوی اندک و بسیار نیست

از دویی خواهم که یکتای‌ام کنیدر مقامات یکی، جای‌ام کنی

تا چو آن ساده رمیده از دوییاین منم گویم خدایا! یا توئی؟

گر منم این علم و قدرت از کجاست؟ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟

***

روی در قاعده احسان کنظاهر و باطن خود یک‌سان کن

یک‌دل و یک جهت و یک‌رو باشوز دورویان جهان، یک سو باش

از کجی خیزد هرجا خللی‌ستراستی، رستی! نیکو مثلی‌ست

راست جو، راست نگر، راست گزینراست گو، راست شنو، راست نشین

تیر اگر راست رود بر هدف استور رود کج، ز هدف بر طرف است

راست رو! راست، که سرور باشیدر حساب از همه برتر باشی

صدق، اکسیر مس هستی توستپایه‌افراز فرودستی توست

***

طلب را نمی گویم انکار کنطلب کن ولیکن به هنجار کن

به مردار جویی چو کرکس مباشگرفتار هر ناکس و کس مباش

طمع پای دل را به جز بند نیستطمع کار مرد خردمند نیست

طمع هر کجا حلقه بر در زندخرد خیمه زآنجا فراتر زند

میامیز چون آب با هر کسیمیاویز چون باد در هر خسی

***

از تو بر عالم فتاده سایه‌ایخوبرویان را شده سرمایه‌ای

عاشقان افتاده آن سایه‌اندمانده در سودا از آن سرمایه‌اند

***

نکته عشق به تقلید مگو ای واعظبیش از این باده بچش چاشنی جان بچشان

جامی این خرقه پرهیز بینداز که یارهمدم بی سروپایان شود و رندوَشان

***

الهی، کمال الهی تو راستجمال جهان پادشاهی تو راست

نه تنها بلندی و پستی توییکه هستی‌ ده و هست و هستی تویی

***

دلی کز دلبری ناشاد باشدز هر شادی و غم آزاد باشد

غم دیگر نگیرد دامن اونگردد شادیی پیرامن او

اگر گردد جهان دریای اندوهبرآرد موجهای غصه چون کوه

ازان نم دامن او تر نگرددز اندوهی که دارد برنگردد

***

چون صبح ازل ز عشق دم زدعشق آتش شوق در قلم زد

از لوح عدم قلم سرافراشتصد نقش بدیع پیکر انگاشت

هستند افلاک زاده عشقارکان به زمین فتاده عشق

بی عشق نشان ز نیک و بد نیستچیزی که ز عشق نیست خود نیست

هر چند که عشق دردناک استآسایش سینه‌های پاک است

***

غنچه‌وش از هم‌نفسان لب ببندخیره چو گُل در رخ هرکس مخند

***

غزلیات جامی

رونق ایام جوانی‌ست عشقمایه کام دو جهانی‌ست عشق

میل تحرک به فلک عشق دادذوق تجرد به ملک عشق داد

***

درین دیر کهن رسمیست دیرینکه بی تلخی نباشد عیش شیرین

خورد نه ماه طفلی در رحم خونکه آید با رخی چون ماه بیرون

***

دل فارغ ز درد عشق، دل نیستتن بی‌درد دل جز آب و گل نیست

ز عالم رویت آور در غم عشقکه باشد عالمی خوش، عالم عشق

***

زورمندی مکن ای خواجه به زرکآخر کار زبون خواهی رفت

فربهت کرد بسی نعمت و ناززان بیندیش که چون خواهی رفت

***

اشعار تک بیتی جامی

بس که در جان فکار و چشم بیدارم توییهرکه پیدا می‌شود از دور پندارم تویی

***

چو مرا سوختی از غم، مکن اندیشه ز آهکم فتد شعله به خاشاک، که دودی نکند

***

دو روزه حبس قفس سهل باشد ای بلبلاز آن بترس که دیگر به بوستان نرسی

***

نمودی رخ مکن منع از سرود شوق جامی راچو بلبل جلوه گل دید نتوان ساخت خاموشش

***

ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رُخَت شب‌هاتاریک شبی دارم، با این همه کوکب‌ها

***

دوشینه به من این همه دشنام که دادیپاداش دعایی است که بر جان تو کردم

***

ای که بر زاری دل می‌کنی انکار بیاگوش بر سینه من نِه بشنو زاری دل

***

چیست دانی غنچه‌های ناشکفته در چمنبلبلان بر شاخ گل دل‌های پر خون بسته‌اند

***

پیش آ که به بر گیرمت ار طالب عشقیکین درد سرایت کند از سینه به سینه

***

تُرک شهرآشوب من زین‌سان که شد صحرانشینخواهم از شوقش به صحرا رو نهادن بعد از این

***

صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضاسجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون

***

اعـیان همـه شیـشه‌ های گوناگون بودکـافـتاد بـر آن پـرتـو خـورشید وجود

هر شیشه که سرخ بود یا زرد و کبودخورشید در آن هم به همان رنگ نمود

***

کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟نیست کار از کار او ، دشوارتر

نی غم یار از دلش زایل شودنی تمنای دلش حاصل شود

***

بودم آن روز در این میکده از دردکشـانکه نه از تـاک نشان بود و نـه از تاکـنشان

از خرابات‌نشینان چه نـشان می طـلبـیبی نشان نـاشده زیـشان نتوان یافت نشان

***

عشق، مفتاح معدن جودستهر چه بینی، به عشق موجودست

***

لب چو گشائی، گرو هوش باش!ورنه زبان درکش و خاموش باش!

دل چو شود ز آگهی‌ات بهره‌مندپایهٔ اقبال تو گردد بلند

بر سخن بیهده کم شو دلیر!تا که از آن پایه نیفتی به زیر

***

شعرهای زیبای جامی

بیقراری سپهر از عشق استگرم رفتاری مهر از عشق است

خاک یک جرعه از آن جام گرفتکه درین دایره آرام گرفت

دل بی‌عشق، تن بی‌جان استجان از او زندهٔ جاویدان است

گوهر زندگی از عشق طلب!گنج پایندگی از عشق طلب!

***

قصهٔ عاشقان خوش است بسیسخن عشق دلکش است بسی

تا مرا هوش و مستمع را گوشهست، ازین قصه کی شوم خاموش؟

***

شمع شو! شمع، که خود را سوزیتا به آن بزم کسان افروزی

با بد و نیک و نکوکاری ورز!شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!

ابر شو! تا که چو باران ریزیبر گل و خس همه یک‌سان ریزی

***

جامی! به کسی مگیر پیوند!کآخر دل از آن ببایدت کند

بیگانه شو از برون‌سرایی!با جوهر خود کن آشنایی!

ز آیینه خویش زنگ بزدای!راهی به حریم وصل بگشای!

***

درین پر دغا گنبد نیلگونچو خواهی کسی را کنی آزمون

مشو غره حسن گفتار او!نظر کن که چون است کردار او!

بسا کس که گفتار او دلکش استولی فعل و خوی‌ اش همه ناخوش است

***

هست با نیست ، عشق در پیوستنیست، ز آن عشق ، نقش هستی بست

سایه و آفتاب را با همنسبت جذب عشق شد محکم

***

الهی! کمال الهی تو راستجمال جهان پادشاهی تو راست

جمال تو از وسع بینش، برونکمال از حد آفرینش، برون

بلندی و پستی نخوانم تو رامقید به اینها ندانم تو را

نه تنها بلندی و پستی توییکه هستی‌ ده و هست و هستی تویی

***

واله عشق تو را تمییز خار از گل کی استدید دیوانه بهار خرم و گفتا دی استآتشین گلهای داغت بر دل از هم نگسلدنوبهار حسنی و گلهای تو پی در پی استمحرم وصفت نمی بینم زبان و گوش خویشگرچه صیت حسن تو از روم رفته تا ری استذاکر بی لهجه گو بس کن که ذکر جهر اومی برد ذوقی که در گوشم ز آواز نی استساقیا می ده که از من توبه ناید تا تو رازلف درهم رفته عارض پرخوی و لب پر می استگفته ای بی من دل سوداییت را حال چیستخال تو بر آتشین رخ صورت حال وی استجامیا اگر زنده ای بهر صبوحی سر برآرکز پی میخوارگان هر سو ندای یا حی است

***

بود بهار من آن روز اگرچه فصل دی استکه گل در او رخ ساقی و لاله جام می استجهانیان همه در جست و جوی می بینمندانم این تک و پوی از کی است و تا به کی استاگرچه پشت به پشتند رهروان کس نیستکه طاق ابروی جانان نه قبله گاه وی استرسید قاصد جان تیر او پیاپی بادنزول او که عجب قاصدی خجسته پی استدر آفتاب به روزم ستاره بنمایدز تاب باده بناگوش او که کرده خوی استبه ذکر حاتم و جودش چه سود بسط سخنچو از بسیط زمین آن بساط گشته طی استصریر خامه جامی به گوش ذوق شنوکه بزمگاه سخن را به از نوای نی است

ای رشک شاخ طوبی بالای دلربایتبر وی لباس خوبی چست است چون قبایتبر فرق تاجداران کفش تو تاج و هر یکبنهاده تاج از سر چون کفش پیش پایتسرهای سربلندان در حلقه کمندتدلهای نازنینان در ربقه وفایتاز چار حد عالم بر توست چشم نیکانیارب نگاه دارد از چشم بد خدایتجان بر لب آمد از غم پیوند زندگی رادارم هوس پیامی از لعل جانفزایتبخشد بهار خرم هر مرغ را نواییتو نوبهار حسنی من مرغ خوشنوایتاز زندگی بجانم بی روی تو خدا رابنمای روی زیبا تا جان کنم فدایتوصلت بدین عزیزی کس چون خرد که نبودنرخ هزار یوسف یک نیمه از بهایتبا آنکه از دعایت خالی نیم زمانیباشم ز هر زبانی مستدعی دعایتاز مردمان دیده بسته ست دیده جامیآری نمی تواند دیدن کسی به جایت

رفت آنکه کام خواهم از لعل جانفزایتیک گام بس به فرقم از نعل بادپایتبستی قبا و رفتی بازآ که در فراقتبر من لباس هستی شد تنگ چون قبایتخو کرده ام به تیغت از زخم او ننالمترسم که گر بنالم رحمی دهد خدایتهر سو که می خرامی با آنکه همچو سایهافتاده بر زمینم می آیم از قفایتزان دم که خاص بینم جورت به آشنایانز اهل جهان نخواهم جز با خود آشنایتاز بس که بر سر آید سنگم ز پاسبانانکردن توان حصاری پیرامن سرایتجامی دعای خود را قدری ندید چندانکرد از زبان پاکان دریوزه دعایت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا