شعر

اشعار بابک زمانی/ مجموعه شعر کوتاه و اشعار عاشقانه این شاعر

بابک زمانی شاعر جوان و مترجم متولد سال 1368 در ایلام است. در ادامه مجموعه ای از اشعار بابک زمانی را گردآوری کرده ایم. در ادامه اشعار عاشقانه و مجموعه شعر کوتاه این شاعر را بخوانید.

اشعار کوتاه بابک زمانی

جلو برومتو را از دست داده‌امعقب بیایمخودم را.شطرنجدردناک‌ترین تفسیر از این رابطه است…

دریانامِ عمیقی برای یک معشوقه استو منهیچوقت شنا کردن بلد نبوده‌ام…

بگو چگونه بازگردمبه جایی که از آن نیامده‌ام؟چگونه از یاد ببرمچیزی را که دیگر به خاطر ندارم؟

از زندگی می ترسممثل پسربچه ای که از لای درپدرِ عصبانی‌اش را می‌بیندکاش این در هرگز باز نشود.خودم را میان جسدها می‌اندازمکاش زندگی از کنارم رد شودو حواسش نباشدکه هنوز دارم نفس می‌کشم …

آغوشِ تووطن من است،میخواهم در وطنم بمیرم…

درختِ همسایه شکوفه دادهبهارتا نزدیکی خانه‌ی ما آمده است.لحاف‌ها را بر گنجه بگذارهیزم‌ها را در انبار.بهار که آمدنمک‌گیرش کن…

نه برای بوسیدن اتنه برای عطرِ پیراهن اتنه برای تنهایی امنهآغوشِ تو وطنِ من استمی خواهم در وطنم بمیرم

من تنهایی‌ام راروزنامه‌پیج کرده‌امداخل کارتُن گذاشته‌امو از خانه‌ای به خانه‌ای دیگرجابجایش می‌کنم

فراموش می‌شویهمچون سنگیکه کودکی در برکه‌ای انداخته باشد…

گفت : آدما دو جور گریه دارن؛وقتی که خیلی غمگینن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن.گفتم : خب مگه اینا فرقی هم دارن؟گفت : آره؛ دومی دیگه اشک نداره…

ریشه‌ام در بهاراست و برگ‌هایم در پاییزنه سبز می شوم، نه زرداین روز ها حال درختی را دارمکه فصل‌ها را نفهمیده..!

دریاملوانان ترسو را خواهد کُشت.ناخدا کسی‌ستکه بارها غرق شدهو هربارعصرگاهانبی‌صدا به خانه بازگشته…

اشعار عاشقانه بابک زمانی

اگر به تو نگویم «دوستت دارم»مثل برگی بر زمین می‌افتی.اگر به من نگویی «مراقب خودت باش»دیگر زمین را بیل نمی‌زنم.اگر نگویم «چقدر زیبایی»دیگر سرمه نمی‌کشی بر چشمانت.اگر عصرگاهان لباس را از تنم نگیریو با آن لبخند جاودانه‌ات نگویی «خوش‌آمدی»من دیگر مسیر آب را عوض می‌کنمگوشه‌ای می‌نشینمو می‌گذارم ملخ‌ها تمام مزرعه را بخورند.چیزی به من بگوتا بدانم همیشه به من می‌اندیشی؛حتی اگر یک روزمردانِ قبیلهاز من برایت فقط اسلحه‌ام را بازگردانندو چند دندانِ خرس…

در اولین لحظه‌ی تابستان دوستت دارمپیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزندیا ساعت بفهمد عقربه‌هایش را در کدام فصل می‌چرخاند.در اولین لحظه‌ی تابستان دوستت دارمپیش از آنکه انجیر‌ها بر شاخه‌ها برسندو زردآلوها زردتر شوند.آری، در اولین لحظه‌ی تابستان دوستت دارمپیش از آنکه اولین نسیم تابستانیبر پرده‌ی سفید رنگِ اتاق بوزدپیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرم‌تر بتابدآریدرست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگویدحالا، وقتِ بازگشتن به خانه است…

موهایتادامه ی یک رودخانه استو دستانتادامه ی یک درخت…شانه هایتکوه پایه است وُچشمانتادامه ی خورشید.قلبتانارِ ترک خورده ی کوردستان وُنامتادامه ی یک گیاه استکه در زمستان می رویدگریه اتادامه ی دریاستو خشکی های بعد از آن.خنده اتادامه ی شعرِ پل الوار استوقتیکه تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده امادامه می دهم.نگاه که می کنینگاهت ادامه ی یک پنجره استو چشم که می بندیچهره اتادامه ی دیوار چین.حرف که می زنیصدایتادامه ی آواز پرندگان استوقتی که شب خاموششان کرده استو لب که میبندیسکوتت ادامه ی کویر …تو ادامه ی همه چیز هستیو سطر آخرِ هر شعر عاشقانهدر تو به پایان می رسد…با ادامه ی این شعر راه بروبا ادامه ی این شعر نگاه کنبا ادامه ی این شعر حرف بزنعاشق شوببوسبخندبا ادامه ی این شعر زندگی کنتوادامه ی من هستی

حرف های کوچکی در زندگی هستکه حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند.جملات ساده ای در زندگی هستکه آرزوی دوباره شنیدنشان،که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشاناشکت را در می آورد.دلت می خواهد بشنوی شان،از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان…اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید: “صبح بخیر عزیزم”بگوید : “کجایی؟ چرا دیر کردی؟”بگوید : “بخور، غذایت سرد شد! “یا اینکه بگوید: “این رنگی بهم می آید؟!”نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:“چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان”بگوید : “مردها سر و ته یک کرباس اند”یا اینکه : “کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟”حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:“تابستان برویم سفر؟”“صدای تلویزیون را کم کن”بگوید: “با خودت سبزی بیاور”بگوید: “نان هم فراموش نکنی”“گلدان ها را آب بده”بگوید: “راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی”خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرددلت می خواهددر عمق خواب باشی،نصفه شب با آرنج به پهلویت بزندو با صدای گرفته بگوید:“یک لیوان آب برایم میاوری؟”

برای نوشتن نامِ تو الفبا آموخته‌امبرای صدا زدنتحرف زدن یاد گرفته‌اموگرنه مرا چه به این سیارهمرا چه به گفتنبه نوشتنبه من نگو حرفی بزن.من الفبای تو را آموخته‌امالفبای موهایت راالفبای لبخندت رانگاهت راالفبای سکوتت راو پوستِ تنتکه خط بریلِ من استو شعرهایم را در آن پنهان کرده‌ام…

همیشه اینگونه بوده استزندگی راهش را پیدا خواهد کرد؛گُلی بر سنگ می‌رویدتکه ای چوبِ نجات بَر آب می افتدروزنه ای در اتاقِ گاز گشوده میشودو آبگیرِ کوچکی در صحرا به چشم می‌خورد.همیشه اینگونه بوده استزندگی بازمی‌گرددو به ادامه ی خودش فکر می‌کند.اینکه در آخرین لحظهیک صندلی زیر پای کسی که طناب دار رابر گردنش انداخته اند، گذاشته می‌شود.اینکه اتومبیل درست لبِ پرتگاه از حرکت باز می ایستدو گلوله‌ای، سنگ رابه جای جمجمه ات انتخاب می کند.تمبرهای زیادی در جیب دارمنامه های بسیاری برایت خواهم نوشتمی دانم که به تو خواهند رسیدحتی اگر زنده از جنگ بازنگردممی‌دانممی‌دانم …

شغل من تمام وقت استشغل من خواب ندارداستراحت نداردمرخصی نداردشغل من پرخطر استشغل من بیمه نداردپاداش نداردبازنشستگی نداردشغلِ مندوست داشتنِ توست

زخم‌ها همیشه بوده‌اندچاقو فقط راه را پیدا می‌کندمی‌کشد بیرون از زیر پوست، همه را.تو قبل از آنکه آمده باشیرفته بودی.تنهایی چیزی‌ نیست که با رفتن کسی به وجود آیدتنهایی همیشه بوده است،حضورِ هر انسانتنهایی رافقط قطعه قطعه می‌کند…

بدترین اتفاق در پاییز آن است، که کسی برود؛رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند،رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند،رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود،و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود.آدم هایی که در پاییز می روند، هرگز بر نمی گردند،حتی اگر برگردند، دیگر آن آدم سابق نیستند،و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد؛کوچه ها راخیابان ها راپنجره ها راخاطره ها رادرخت ها راو بیشتر از همه، آدم ها را …

هنوز امیدوارم به آخرین شاخه‌ی گلتا کسی برای معشوقه‌اش بخردهنوز امیدوارم به شنیدنِ یک «سلام»به شنیدنِ «امروز حالت چطور است؟»به دیدنِ یک لبخندهنوز امیدوارممثل آخرین بازماندهدر سیاره‌‌ای متروکدر کهکشانی دوردستدر گوشه‌‌ای فراموش شده از جهانهنوز امیدوارممثل خورشید که می‌داندچند میلیون سال باید بتابدتا دوباره علفی بر این برهوت سبز شودمثل سیاره‌ایکه نمیخواهد قبول کندساکنانش چند میلیون سال استکه منقرض شده‌اند..‌.

در انتظارِ تو آنقدر باران باریدکه گیاه روییده است بر تنم.نگاه کن!هر درختِ سَرومردی ستکه هنوز به انتظارِ معشوقه اش نشسته.هر صخرهکه خزه بسته استیادبودِ یک قرار ملاقات استو جنگلسالنِ انتظارِ مسافرینِ چشم به راه…آن درختِ سیب را ببینکه از اتوبوس پیاده می شود!او زنی ستکه مردش را میان مسافرین پیدا نکرده است.راستی متروهر روز چند نهالِ گیلاس را می بَرَد؟چند الوارِ توت را می آورد؟گندمزارِ بزرگی ست ترمینال.می بینی‌اش؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا