متن و جملات

اشعار امیلی دیکنسون/ گزیده 10 شعر عاشقانه زیبای خانم شاعر

در این بخش هم نگاران مجموعه اشعار امیلی دیکنسون را گردآوری کرده ایم و امیدواریم از این مجموعه شعر عاشقانه این خانم لذت ببرید.

مختصری از بیوگرافی وی

امیلی الیزابت دیکینسون (به انگلیسی: Emily Elizabeth Dickinson) شاعر اهل آمریکا (۱۰ دسامبر ۱۸۳۰–۱۵ مه ۱۸۸۶) د شهر امهرست در ایالت ماساچوست آمریکا و در یک خانوادهٔ متشخص و اصیل به‌دنیا آمد. او بیشتر در انزوا زندگی می کرد و خلوتی را ترجیح می داد. در زمان جوانی به مدت 7 سال در آکادمی امهرست درس خواند و قبل از برگشت به شهرش، مدتی کوتاه را هم در یک مدرسه مذهبی گذراند.

او به دلیل پوشیدن لباس سفید و عدم استقبال از مهمان در بین ساکنان معروف شد و بیشتر دوستی های او از طریق نامه بود. او شاعری پر کار بود ولی تعدادی کمی از اشعارش را منتشر کرد. آثاری که در زمان زندگی او به چاپ رسید دچار تغییر می شدند تا با معیارهای متعارف شعری وقت مطابق شوند. اشعار امیلی دیکنسون در زمان خودش بسیار خاص بودند، زیرا دارا خطوط کوتاه، عدم وجود عنوان در شعر و از قافیه کج یا نیم قافیه برخوردار بودند که نا متعارف بود. خیلی از اشعارذ او درون مایه مرگ و جاودانگی داشند که در نامه هایش نیز دیده می شد.

اشعار امیلی دیکنسون

قلب! ما او را فراموش می کنیمتو و من، امشب!تو باید حرارتش را فراموش کنیو من روشنایی اش راوقتی فراموشش کردیلطفا به من بگوعجله کناگر تاخیر کنیممکن است باز هم به یادش بیاورم

فرصتی برای نفرت نبودچراکه مرگ مرا باز می داشت از آنو زندگی چندان فراخ نبودکه پایان دهم به نفرت خویش.

برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبوداما از آن جا که کوششی می بایستپنداشتم ،اندک رنجی از عشقمرا کافی ست.

اگر در پاییز می آمدی،تابستان را جارو می کردمبا نیمی خنده، نیمی ضربه،آنچه زنان خانه‌دار با مگسی می‌کنند.

اگر تا یکسال دیگر می‌دیدمت،ماهها را بدل به توپ‌هایی می‌کردم،و در کشوهای جداگانه می‌گذاشتم،تا زمانشان برسد.

اگر قرن ها تاخیر می‌کردند،با دست می‌شمردمشان،و آنقدر از آنها کم می‌کردم،که انگشتانم به جزیره ون دیمنس* بیفتد.و اگر این زندگی به پایان می‌رسید،که از من و تو می‌رسد،مثل پوسته درخت به جایی پرتابش می‌کردمو جاودانگی را مزه می‌کردم.اما حالا، بی‌خبر از طولبال نامطمئن زمان،مرا می‌گزد، این جن زنبوری،که نیش‌اش را برملا نمی‌کند.

چه غرق بحر باشد زورق منچه رویاروی طوفان‌ها؛مسحور جزایر،فرو افکنده بادبان ِ رام؛کدام جادو مهارگرفته ست او ؛پیام چشم ِ مانده بر خلیجاین است

چرا دوستتان دارم، آقا؟چرا که باد می‌گذردو علفسر از پا نمی‌شناسدباد به علف نمی‌گویدچرا؟چرا که می‌داندو تو نمی‌دانیو ما نمی‌دانیمهمین دانشبرای ما کافی است.رعد هرگز از چشم نمی‌پرسدچرا بسته می‌شودهنگام رعدچرا که می‌داند چشم سخن نمی‌گویدو اگر بگوید هم منطقی نهفته نیستدر گفتارشو منطق شیوه آدمیان استطلوع آفتاب آقا پاسخ مرا کامل می‌کندچرا که طلوع آفتاب است و من می‌بینمبنابراین پسدوستتان دارم

من هیچکسم! تو کیستی؟آیا تو نیز هیچکسی؟پس اینگونه ما دوتاییم، فاش مکنزیرا تبعیدمان می‌کنندچقدر ملالت آور است کسی بودنچقدر مبتذل بمانند قورباغه‌ایتمام روز یک بند اسم خود را برای لجن زاری ستایشگر، تکرار کردن

?I’m nobody!Who are you?Are you nobody, tooThen there’s a pair of us–don’t tell.They’d banish us, you know!How dreary to be somebodyHow public, like a frogo tell your name the livelong day !To an admiring bog

پرنده‌ای دارم در بهارکه برایم می‌خواندبهار به دامش می‌اندازداما همین کهتابستان سر برسدو گل‌ها نمایان شوندسینه سرخ می‌رود.شِکوه نمی‌کنم، اما؛می‌دانم پرنده از آن من استبا اینکه پریده و گریختهاز آن سوی دریاهابا نغمه‌ای نو، به سوی منبازخواهد گشتوفادار است به دستانی امنو ماندگار در سرزمینی واقعیکه از آن من اندگرچه حالا جدا افتاده‌انداما به قلب شکاکم می‌گویمآنها از آن تواند

در روشنایی تابناکو زیر نور درخشان می‌بینمهرگونه شک و ترسو هر ناسازگاریاز اینجا رخت بر بسته

شِکوه نخواهم کردمی‌دانم پرنده از آن من استگرچه پر کشیدهاز درختی در دوردستبا نغمه‌ای امید بخشبه من بازخواهد گشت.

امید چونان پرنده ایستکه در روح آشیان داردو آواز سر می‌دهد با نغمه‌ای بی‌کلامو هرگز خاموشی نمی‌گزیندو شیرین‌ترین آوایی‌ست کهدر تندباد حوادث به گوش می‌رسدو توفان باید بسی سهمناک باشدتا بتواند این مرغک راکه بسیار قلب‌ها را گرمی بخشیدهاز نفس بیندازدمن آنرا در سردترین سرزمین شنیده‌امو بر روی غریب‌ترین دریاهابا این حال؛ هرگز؛ در اوج تنگدستیخرده نانی از من نخواسته است

آفتاب آرام آرام غروب کرد و نشانی از ظهر نبود برفراز ده به نظاره نشستم نیمروز، خانه به خانه پیدا بود غروب به آهستگی در تاریکی محو می‌شد ردّی از شبنم بر چمن‌ها نبود تنها قطرهای بر پیشانی‌ام فروافتاد و بر صورتم غلتید پاهایم، هنوزغرق خواب بودند انگشتانم بیدار اما جسمم اینچنین کوچک چرا به نظر می‌آمد؟ 

پیشترها، روشنایی را خوب می‌شناختم بهتر از این دم، که می‌دیدمش این مرگ است که مرا در بر گرفته اما دانستنش بی‌تابم نمی‌کند. 

می توانم در اندوه دست و پا بزنمدر همه ی برکه هایشبه آن عادت کرده اماما کوچک ترین تکان خوشیپاهایم را سست می کندو همچون مستان راهم را نمی شناسممگذار کسی خنده ای کندمستی ام از آن شراب تازه بودهمین!

قدرت چیزی نیست جز درد و رنجناتوان، و اسیر نظم و انضباطتا وقتی که سنگین شود و سرنگونبه غول ها اگر مرهمی دهیمانند انسان ها ضعیف و ناتوان می شونداما کوهی اگر بر دوششان نهیآن را برایت حمل می کنند!

پرنده‌ی امیدامید، چیزی است بالدارکه بر روی ما می نشیندو روز و شبآوازی می خواند که هیچ کلامی ندارد

اما هرگز نیز قطع نمی شودحتی در میان بادها و طوفانشیرین ترین قسمت این آهنگهمچنان به گوش می رسد

و طوفانی بس گران باید تا پرنده ی کوچکی را کهبا چنین گرمی و شورانگیزی نغمه سرایی می کندبه خاموشی وادارد.من آوای او را در سردترین سرزمین هاو در ژرفترین دریاها شنیدمآوازی شیرین بوداما هرگز راهی را فرارویم نگشود.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا