متن و جملات

اشعار ابوالقاسم لاهوتی/ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر

در این بخش مجموعه اشعار ابوالقاسم لاهوتی شاعر ایرانی را با شعر کوتاه و بلند عاشقانه زیبا از این شاعر گردآوری کرده ایم.

فهرست موضوعات این مطلب

اشعار عاشقانه لاهوتیغزلیات لاهوتیگزیده اشعار زیبای ابوالقاسم لاهوتیشعر برای برای وطنشعر درباره رهاییشعر برای دختراناشعار عاشقانه لاهوتی

نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجاسخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا

من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزشتماشا داشت حال ما سه تن دیوانه ، در یکجا

ز بیم غیر، پی میکنم از من مشو غمگیناگر بینی مرا با دلبری بیگانه در یکجا

همه اسرار ما را پیش جانان برد لاهوتینمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا

فقط سوز دلم را در جهان پروانه می‌داندغمم را، بلبلی کاواره شد از لانه می‌داند

نگریم چون ز غیرت، غیر می‌سوزد به حال منننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه می‌داند

به امیدی نشستم شکوه خود را به دل گفتمهمی خندد به من، این هم مرا دیوانه می‌داند

به جان او، که دردش را هم، از جان دوست تر دارمولی می‌میرم از این غم، که داند یا نمی‌داند؟

نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خون‌ها شدولیکن، موبه مو، این داستان را شانه می‌داند

نصیحتگر، چه می‌پرسی علاج جان بیمارم؟اصول این طبابت را، فقط جانانه می‌داند

غزلیات لاهوتی

بت نازنینم، مه مهربانمچرا قهری از من، بلایت به جانم

عزیزم چه کردم که رنجیدی از من؟بگو تا گناه خودم را بدانم

زمن عمر خواهی بگو تا ببخشمبمن زهر بخشی بده تا ستانم

فلک مات بود از توانایی منکه اکنون چنین پیش تو ناتوانم

زدرس محبت، بجز نام جانانبچیزی نگردد زبان در دهانم

من آخر از این شهر باید گریزمکه مردم بتنگ آمدند از فغانم

چه دستان کنم تا روم جای دیگرکه این مملکت شد پر از داستانم

نشد یک لحظه از یادت جدا دلزهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل

ز دستش یک دم آسایش ندارمنمی دانم چه باید کرد با دل ؟

هزاران بار منعش کردم از عشقمگر بر گشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کردفلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل

از این دل ، داد من بستان خدایاز دستش، تا به کی گویم خدا دل

درون سینه ، آهی هم ندارمستمکش دل، پریشان دل، گدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفتفقیر و عاجز و بی دست و پا دل

بشد خاک و ز کویت بر نخیزدزهی ثابت قدم دل ، با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید :چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل؟

تو (لاهوتی) ز دل نالی ، دل از توحیا کن ، یا تو ساکت باش یا دل

ای کاشکی به عالم، تا چشم کار می کرددل بود و آدم آن را قربان یار می کرد

زاین خوبتر چه میشد گر هر نفس ، به جانانیک جان تازه میشد عاشق نثار می کرد

دل را ببین که نگریخت از حمله ای که آن چشمبر شیر اگر که می برد، بی شک فرار می کرد

جان را به زلف جانان از دست من بدر برددلبر اگر نمیشد این دل چه کار می کرد ؟

گر مرغ دل ز جانان دزدید می چه بودیتا شاهباز چشمش از نو شکار می کرد

شورای دولت عشق فاتح اگر نمیشدجمهوری دلم را غم تار و مار می کرد

دلبر اگر دلم را میخواند بنده ، هر چندآزادی است اینم، دل افتخار می کرد

باران دیده ی من در فصل دوری اوصحرای سینه ام را چون لاله زار می کرد

ترسم آزاد نسازد ز قفس، صیادمآنقدر تا که ره باغ رود از یادم

بس که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفتگر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

آتش از آه به کاشانه صیاد زنمگر از این بند اسارت نکند آزادم

سوز شیرین وشکر خنده دلداری نیستورنه من در هنر استادتر از فرهادم

ز اولین نکته که تفسیر نمودم از عشقکرد اقرار به استادی من استادم

گرچه باشد غم عالم به دلم لاهوتیهیچ کس در غم من نیست، از آن دلشادم

گزیده اشعار زیبای ابوالقاسم لاهوتی

فقط سوز دلم را در جهان پروانه می‌داندغمم را، بلبلی کاواره شد از لانه می‌داند

نگریم چون ز غیرت، غیر می‌سوزد به حال منننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه می‌داند

به امیدی نشستم شکوه خود را به دل گفتمهمی خندد به من، این هم مرا دیوانه می‌داند

به جان او، که دردش را هم، از جان دوست تر دارمولی می‌میرم از این غم، که داند یا نمی‌داند؟

نمی داند کسی کاندر سر زلفش چه خون‌ها شدولیکن، موبه مو، این داستان را شانه می‌داند

نصیحتگر، چه می‌پرسی علاج جان بیمارم؟اصول این طبابت را، فقط جانانه می‌داند

آن دلبر افغان چه سلحشور برد دلچشم بد از او دور که مغرور برد دل

مرغ ار شود و ماهی اگر، از مژه و مویبا تیر برد راهش و با تور برد دل

نزدیک بیایید و ببینید چه جانیستآن دیده که با یک نگه از دور برد دل

دل را بده و آبروی خویش نگهدارگر خود ندهی، خندد و با زور برد دل

پیداست که دلدار شدن لذتی عالیستاین گونه که مستانه مغرور برد دل

بی تیره نفاب آید و صید افگند آزاددزد است، نه جانانه که مستور برد دل

همچون دل من عبد وفادار که داردپس این همه دیگر به چه منظور برد دل؟

برای روی تو ای مه نقاب لازم نیستاگر تو کنی جلوه آفتاب لازم نیست

نفوذ عشق نگه کن که شیخ کهنه پرستنوشته تازه که شرعاً حجاب لازم نیست

ایالت دل عشاق در حمایت تو استبه ملک خویش دگر انقلاب لازم نیست

ز من گذشتن از جان مگر نمی خواهیبه چشم! این همه دیگر عتاب لازم نیست

اگر به ملک دلم داده ای تو استقلالپس این مشاوره با شیخ و شاب چیست

من از ستیزه چشم تو جان نخواهم بردبرای کشتنم این جان شتاب لازم نیست

تو خود به فتوی جمهور عاشقان، شاهیدگر مناقشه در انتخاب لازم نیست

بخور تو خون دل دردمند لاهوتیدگر به آتش رویت کباب لازم نیست

جز عشق جهان هنر نداردیا دل هنر دگر ندارد

یا موسم صبر من خزان شدیا نخل امید بر ندارد

یا بر رخ من نمیشود بازیا قلعه بهت در ندارد

یا وصل تو قسمت بشر نیستیا طالع من ظفز ندارد

یا دامن رحم تو طلسم استیا ناله من شرر ندارد

یا تیر تو بگذرد نهانییا سینه دل سپر ندارد

یا عشق خط امان به او دادیا دل ز بلا حذر ندارد

یا چشم تو با دلم رفیق استیا شیر سیه خطر ندارد

یا با دل خسته مهربان باشیا جان بستان، ضرر ندارد!

شعر برای برای وطن

به نامه ات وطنم را نوشته ام آزادبه رخ ز دیده ام از شادی آب می‌آید

من آن مبارز ایرانم که از وطنمفقط به یادم تیر و طناب می‌آید

کنم چو فکر از آن خلق و آن ستم کانجاستبه دل غم و به تنم اضطراب می‌آید

تنیده یاد تو در تار و پودم میهن ای میهنبود لبریز از عشقت وجودم میهن ای میهن

تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردیفدای نام تو بود و نبودم میهن ای میهن

به هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتمبه هر حالت که بودم با تو بودم میهن ای میهن

به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمی‌رویدمن این زیبا زمین را آزمودم میهن ای میهن

شعر درباره رهایی

ترسم آزاد نسازد ز قفس، صیادمآنقدر تا که ره باغ رود از یادم

بس که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفتگر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

آتش از آه به کاشانه صیاد زنمگر از این بند اسارت نکند آزادم

سوز شیرین وشکر خنده دلداری نیستورنه من در هنر استادتر از فرهادم

ز اولین نکته که تفسیر نمودم از عشقکرد اقرار به استادی من استادم

گرچه باشد غم عالم به دلم لاهوتیهیچ کس در غم من نیست، از آن دلشادم

شعر برای دختران

من از امروز ز حسن تو بریدم سر و کارتا به دیوانگی‌ام خلق نمایند اقرار

ای مه ملک عجم، ای صنم عالم شرق!هوش گردآور و برگفته من دل بگمار!

تا کنون پیش تو چون بنده درگاه خدالابه‌ها کردم و بر خاک بسودم رخسار

لیکن امروز مجدانه و رسمانه تو راآشکارا سخنی چند بگویم، هشدار!

بعد از این، از خط و خالت نهراسد دل منزانکه با حسن تو کارم نبود دیگر بار

تا کی از زلف تو زنجیر نهم بر گردن؟تا کی از مژه تو تیر زنم بر دل زار؟

تا به کی بی لب لعل تو دلم خون گردد؟چند بی مار سر زلف تو باشم بیمار؟

به سرانگشت تو تا چند زنم تهمت قتلیا به مژگان تو تا چند دهم نسبت خار؟

چند گویم که رخت ماه بود در خوبی؟چند گویم که قدت سرو بود در رفتار؟

ماه روئی تو، و لازم نبود بر گفتنسرو قدی تو، حاجت نبود با اظهار

زین قبل بیشتر از هر که توانم گفتنلیک اینها همه حرف است و ندارد مقدار

زین چه حاصل که ز مژگان تو خنجر سازند؟یا به ابروی تو گویند هلالی است نزار؟

من به زیبائی بی علم، خریدار نیمحسن مفروش دگر با من و کردار بیار

عاشقان چون خط و خال تو بدآموزاننددیگر این طایفه را راه مده بر دربار

عاشقی همچو “تمدن” به حقیقت داریبعد از این دست ز عشاق مجازی بردار!

اندرین عصر تمدن، صنما ، لایق نیستدلبری چون تو، از آرایش دانش به کنار!

عیب باشد که تو در پرده و خلقی آزادحیف باشد که تو در خواب و جهانی بیدار!

دانش آموز و ز اوضاع جهان آگه شو!وین نقاب سیه از چهره روشن بردار!

علم اگر نیست زحیوان چه بود فرق بشربوی اگر نیست، تفاوت چکند گل ازخار؟

خرد آموز و پی تربیت ملت خویشجهد و جدی بنما، چون دگران مادروار!

تو گذاری به دهان همه کس اول حرفهر کسی از تو سخن می‌شنود اول بار

پس از اول تو بگوش همه این نکته بگو:که نترسند ز رحمت نگریزند از کار

سخن از دانش و آزادی و زحمت می‌گویتا که فرزند تو با این سخنان آید بار

گو! بداند که: نباید بخورد لقمه مفتگر بمیرد، دگری را نکند استثمار

فرق هرگز نگذارد به میان زن و مردوین دعاوی را ثابت بکند با کردار

به یقین گر تو چنین مادر خوبی باشیمس اقبال وطن از تو شود زر عیار

وطن از رنجبر و کارگران آباد استنه از اشخاص توانگر، نه ز اشراف کبار

این بود مسلک لاهوتی و هم فکرانشگو! همه خلق بدانند، نمودیم اخطار!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا