متن و جملات

اشعار آسودگی خیال و مجموعه شعر احساسی آرامش خیال

در این بخش اشعار آسودگی خیال و آرامش خیال را از شاعران مختلف گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.

مجموعه اشعار آسودگی خیال و آرامش

از آن فردای وهم آلود از تقدیر می ترسم

من از بی مهری آیینه با تصویر می ترسم

تمام راه ها بر جاده ی آسودگی ختم اند

از آن پایی که خواهد رفت در زنجیر می ترسم

تب خورشید را از من مگیر ای ابر هر جایی

مسلمانم ولی از سایه ی تکفیر می ترسم

میان ماندن و رفتن اسیر دست تردیدم

عنانم دست تو ای دل که از تدبیر می ترسم

کدامین چشمها بر جاده ی موعود خواهد ماند

من از این مردم خو کرده با تاخیر می ترسم

رضا کرمی

شعر آرامش خیال

عجب شبی است امشب …

رو به آسمان دلم، برلب پنجره تنهایی نشسته ام؛

پلکانم طنین لالایی می خوانند،

و مرا با خود می برند،

به عالم آسودگی.

جایی به اندازه باز و بسته شدن پلکانم،

فارغ از اوج و حضیض ها،به دور از ضد و نقیض ها،

هر چه تاریک شد، منتظر ماندم،

اما نابود نشد،

مثل همیشه نورانی و پر مهر،

صدایش زدم، ناز کرد؛کشیدم، دراز کرد؛

سرانجام من ماندم و او،

مرادر آغوش گرفت و لالایی خواند،

خوابیدم و خواب آسودگی دیدم،

اندکی نگذشت…

انگار کسی صدایم زدم؛

پریدم، رشته ام بگسست؛

ترسیدم، کوزه ام بشکست؛

جغدی در این حوالی می خواند،

ومن همچنان بی تاب فردایم:

«فردای آسودگی».

هدهد

چیز غریبی استهستیهمچنان که زمانهمچنان که مکانو عشق همکه قرابت لحظه های بهاری جهان است!شوق استواری زمین-آرامش دریا-پاکی جنگل-و آسودگی انسان***اگر نبود!گدازش آتش فشان در خورشیدبرخواسته از مهابتی شورانگیزویا اشتیاق بی پایان ذهن به نگاهی در افقویا وقاری شیداییکه روح را به جستجوی خدا می بردبا کایناتوانبوه کهکشانهاجز حصاری!جز حصاری !تلخ و جانفرساهیچ نبود!***و گاهی اگر دخمه ای فقطبر قله کوهیکه عارفی گریزان رامجذوب خود می کردهمهگویی نبودوهیچ هم نبود!وچه بیچاره آدمیبی سهمی اندکبر این سفره زمینی!

علی ربیعی ((علی بهار))

ماه را ببین که به چه آسودگی خفته است

با آسودگی خاطر فراوان

ذهن مشوشم به روی آسمان آبی و پرستاره تار بسته است

کودکی که در خیالم به این سو و آن سو می پرد به روی تارها تاب بازی می کند

سوالی ذهنم را به خود مشغول کرده است

شب در تاریکی خفته است

ولی خواب به چشمان نمی آید ……

ذهنم در پی جواب سوال است ولی کدامین جواب؟

ماه را به نظاره می نشینم

ای کاش تو بودی وجواب سوالم را می دادی!!!

بی هیچ ابهام

من منتظر می مانم

تا روزی که جوابم را بدهی …….

فرشته افشارفر

مردی در بر هاون کار می کندتا ببرد نان زندگی خویشسر به زیر است و کارش در هامونکار خویش از صفار بود سخترچه کند محتاج یک تکه نان حلالاز آن مرد بنگاهی که بهتر

زندگی خویش در کمال آسودگی و آرامش و سادگی است.ودر کار خود پایدار و استواراستراهی دشت هامون است هر صبحوقتش معین کارش از ماست.همه چیز یکسان در دیدگاه اوچو میداند بنده ای از خداستوتپش قلبش از ماست.زندگی خویش از رنگ مهتابی است.جاری است عرق کار بر لب و دهان و صورتشنداند گل سرخ گل شبدر.فرق اسب چیست و گرگ و سگ.

چتر ها رو میبنددومیرود زیر باران تا خیسدل تنهای او یک چیزعشق و محبت و کار اوست.

محمدامین فسونگر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا