در اینجا اشعار زیبای خیام شاعر معروف ایرانی را با مجموعه شعر دو بیتی و رباعیات عاشقانه گردآوری کرده ایم. حکیم عمر خیام فیلسوف، ریاضی دان، ستاره شناس و رباعی سرای دوره سلجوقی بود. جالب است بدانید که جایگاه علمی خیام از جایگاه ادبی او بالاتر است و به همین جهت لقب او حجّةالحق بود. او به دلیل همین رباعیات زیبایش آوازه جهانی دارد و اشعارش به اکثر زبان های دنیا ترجمه شده است. از خواندن مجموعه شعر در مورد عشق و زندگی خیام در ادامه مطلب لذت ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
رباعیات خیامدو بیتی های عاشقانه خیاماشعار زیبای خیاماشعار عاشقانه خیامرباعیات خیام
هم دانه امید به خرمن ماندهم باغ و سرای بی تو و من ماندسیم و زر خویش از درمی تا بجویبا دوست بخور گر نه بدشمن ماند
می خوردن و شاد بودن آئین من استفارغ بودن ز کفر و دین دین من است
گفتم به عروس دهر کابین تو چیستگفتا دلم خرم تو کابین من است
عمریست مرا تیره و کاریست نه راستمحنت همه افزوده و راحت کم و کاستشکر ایزد را که آنچه اسباب بلاستما را ز کس دگر نمیباید خواست
تا چند زنم بهروی دریاها خشت؟بیزار شدم ز بتپرستان کُنِشت
خیام، که گفت دوزخی خواهد بود؟که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
ای دل غم این جهان فرسوده مخوربیهوده نئی غمان بیهوده مخورچون بوده گذشت و نیست نابوده پدیدخوش باش غم بوده و نابوده مخور
ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺁﻧﮑﻪ ﺳﺮﺷﺖﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﻭﺯﺥ ﺯﺷﺖ
ﺟﺎﻣﯽ ﻭ ﺑﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﺑﻄﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ ﮐﺸﺖﺍﯾﻦ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻣﺮﺍ ﻧﻘﺪ ﻭ ﺗﺮﺍ ﻧﺴﯿﻪ ﺑﻬﺸﺖ
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده استگردنده فلک نیز بکاری بوده استهرجا که قدم نهی تو بر روی زمینآن مردمک چشم نگاری بوده است
آورد به اضطرارم اول به وجودجز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بودزین آمدن و بودن و رفتن مقصود!
هر ذره که در خاک زمینی بوده استپیش از من و تو تاج و نگینی بوده استگرد از رخ نازنین به آزرم فشانکانهم رخ خوب نازنینی بوده است
هرچند که رنگ و روی زیباست مراچون لاله رخ و چو سرو و بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاکنقاش ازل بهر چه آراست مرا؟
دی کوزه گری بدیدم اندر بازاربر پاره گلی لگد همی زد بسیارو آن گل بزبان حال با او میگفتمن همچو تو بودهام مرا نیکودار
کس مشکل اسرار اجل را نگشادکس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استادعجز است به دست هر که از مادر زاد
ای دل چو زمانه میکند غمناکتناگه برود ز تن روان پاکتبر سبزه نشین و خوش بزی روزی چندزان پیش که سبزه بردمد از خاکت
از آمدنم نبود گردون را سودوز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنودکاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
اشعار زیبای خیام تصویری
بر چهره گل نسیم نوروز خوش استدر صحن چمن روی دلافروز خوش استاز دی که گذشت هر چه گویی خوش نیستخوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریموین یکدم عمر را غنیمت شمریمفردا که ازین دیر فنا در گذریمبا هفت هزار سالگان سر بسریم
می نوش که عمر جاودانی اینستخود حاصلت از دور جوانی اینستهنگام گل و باده و یاران سرمستخوش باش دمی که زندگانی اینست
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخپیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخمی نوش که بعد از من و تو ماه بسیاز سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ
دو بیتی های عاشقانه خیام
مائیم که اصل شادی و کان غمیمسرمایه دادیم و نهاد ستمیمپستیم و بلندیم و کمالیم و کمیمآیینه زنگ خورده و جام جمیم
خیام اگر ز باده مستی خوش باشبا ماه رخی اگر نشستی خوش باشچون عاقبت کار جهان نیستی استانگار که نیستی چو هستی خوش باش
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشتچون آب به جویبار و چون باد به دشتهرگز غم دو روز مرا یاد نگشتروزی که نیامده ست و روزی که گذشت
اکنون که ز خوشدلی به جز نام نمانْدیک همدم پخته جز میِ خام نماند
دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیرامروز که در دست بهجز جام نماند
برخیز و مخور غم جهان گذرانبنشین و دمی به شادمانی گذراندر طبع جهان اگر وفایی بودینوبت بتو خود نیامدی از دگران
چون ابر به نوروز رخ لاله بشستبرخیز و بجام باده کن عزم درست
که این سبزه که امروز تماشاگه توستفردا همه از خاک تو برخواهد رست
آنها که کهن شدند و اینها که نوندهر کس بمراد خویش یک تک بدونداین کهنه جهان بکس نماند باقیرفتند و رویم دیگر آیند و روند
از آمدن بهار و از رفتن دیاوراق وجود ما همی گردد طی
مِی خور؛ مخور اندوه که فرمود حکیمغمهای جهان چو زهر و تریاقش مِی
آن قصر که جمشید در او جام گرفتآهو بچه کرد و روبه آرام گرفتبهرام که گور میگرفتی همه عمردیدی که چگونه گور بهرام گرفت
من بی میِ ناب زیستن نتوانمبی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گویدیک جام دگر بگیر و من نتوانم
از کوزه گری کوزه خریدم باریآن کوزه سخن گفت ز هر اسراریشاهی بودم که جام زرینم بوداکنون شدهام کوزه هر خماری
میخور که فلک بهر هلاک من و توقصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخورکاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
مطلب مشابه: حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقیمشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقیخاکیم همه چنگ بساز ای ساقیبادیم همه باده بیار ای ساقی
اشعار زیبای خیام
گردون نگری ز قد فرسوده ماستجیحون اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماستفردوس دمی ز وقت آسوده ماست
تا کی غم آن خورم که دارم یا نهوین عمر به خوشدلی گذارم یا نهپرکن قدح باده که معلومم نیستکاین دم که فرو برم برآرم یا نه
بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشتاندر همه آفاق بگشتیم به گشت
کس را نشنیدیم که آمد زین راهراهی که برفت، راهرو بازنگشت!
در گوش دلم گفت فلک پنهانیحکمی که قضا بود ز من میدانیدر گردش خویش اگر مرا دست بدیخود را برهاندمی ز سرگردانی
گویند هر آن کسان که با پرهیزندزانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدامباشد که به حشرمان چنان انگیزند
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشیمعذوری اگر در طلبش میکوشیباقی همه رایگان نیرزد هشدارتا عمر گرانب ها بدان نفروشی
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی استرو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی استبا اهل خرد باش که اصل تن توگردی و نسیمی و غباری و دمی است
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دستچون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیستپندار که هرچه نیست در عالم هست
افسوس که نامه جوانی طی شدو آن تازه بهار زندگانی دی شدآن مرغ طرب که نام او بود شبابافسوس ندانم که کی آمد کی شد
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرداز کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بودیا خدمت چون خودی چرا باید کرد
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بودنی نام زما و نینشان خواهد بودزین پیش نبودیم و نبد هیچ خللزین پس چو نباشیم همان خواهد بود
گویند مرا که دوزخی باشد مستقولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشندفردا بینی بهشت همچون کف دست
برخیز و بیا بتا برای دل ماحل کن به جمال خویشتن مشکل مایک کوزه شراب تا بهم نوش کنیمزان پیش که کوزهها کنند از گل ما
اشعار عاشقانه خیام
نیکی و بدی که در نهاد بشر استشادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقلچرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
این قافله عمر عجب میگذرددریاب دمی که با طرب میگذردساقی غم فردای حریفان چه خوریپیش آر پیاله را که شب میگذرد
چون چرخ بکام یک خردمند نگشتخواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشتچه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
چون عهده نمیشود کسی فردا راحالی خوش دار این دل پر سودا رامی نوش به ماهتاب ای ماه که ماهبسیار بتابد و نیابد ما را
گر می نخوری طعنه مزن مستان رابنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوریصد لقمه خوری که می غلامست آن را
چون بلبل مست راه در بستان یافتروی گل و جام باده را خندان یافتآمد به زبان حال در گوشم گفتدریاب که عمر رفته را نتوان یافت
اکنون که گل سعادتت پربار استدست تو ز جام می چرا بیکار است؟
میخور که زمانه دشمنی غدار استدریافتن روز چنین دشوار است
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشدوز خوردن آدمی زمین سیر نشدمغرور بدانی که نخورده ست تراتعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریستبی باده گلرنگ نمیباید زیستاین سبزه که امروز تماشاگه ماستتا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهستدریاب که هفته دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگریگل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
این کوزه چو من عاشق زاری بوده استدر بند سر زلف نگاری بودهستاین دسته که بر گردن او میبینیدستیست که برگردن یاری بودهست
در خواب بدم مرا خردمندی گفتکاز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟می خور که به زیر خاک میباید خفت
امروز ترا دسترس فردا نیستو اندیشه فردات به جز سودا نیستضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیستکاین باقی عمر را بها پیدا نیست
خاکی که به زیر پای هر نادانی استکفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی است
هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی استانگشت وزیر یا سر سلطانی است
هر راز که اندر دل دانا باشدباید که نهفته تر ز عنقا باشدکاندر صدف از نهفتگی گردد درآن قطره که راز دل دریا باشد
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدستچون هست بهرچه هست نقصان و شکستانگار که هرچه هست در عالم نیستپندار که هرچه نیست در عالم هست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دستنتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دستدر بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
هر صبح که روی لاله شبنم گیردبالای بنفشه در چمن خم گیردانصاف مرا ز غنچه خوش میآیدکو دامن خویشتن فراهم گیرد