معرفی کتاب

بریده‌هایی از کتاب مرشد و مارگریتا اثر میخائیل بولگاکف

بریده‌هایی از کتاب مرشد و مارگریتا را در هم نگاران قرار داده‌ایم. مُرشد و مارگاریتا رمانی روسی نوشتهٔ میخائیل بولگاکف، و شناخته‌شده‌ترین کار او است. به باور بسیاری این اثر در شمار بزرگ‌ترین آثار ادبیات روسیه (شوروی) در سده بیستم است. بیش از صد کتاب و مقاله دربارهٔ این کتاب نگاشته شده‌است.

خلاصه داستان این کتاب

داستان در مسکو دهه‌ی ۱۹۳۰ آغاز می‌شود، زمانی که اتحاد جماهیر شوروی تحت حاکمیت استالین است. شخصی مرموز به نام ولاند (Woland)، که در واقع شیطان در قالب یک پروفسور خارجی است، به همراه گروه عجیبش (از جمله یک گربه‌ی سیاه سخنگو به نام بهموت و یک دستیار به نام کوروویف) وارد شهر می‌شود. ولاند با دو نفر از اهالی ادبیات مسکو، برلیوز (رئیس یک انجمن ادبی) و ایوان بزدومنی (شاعر جوان)، روبه‌رو می‌شود و بحثی فلسفی درباره‌ی وجود خدا و شیطان آغاز می‌کند. ولاند پیش‌بینی می‌کند که برلیوز به‌زودی به شکلی عجیب خواهد مرد، و این پیش‌بینی با مرگ فجیع او زیر چرخ‌های تراموا محقق می‌شود. این اتفاق ایوان را به جنون می‌کشاند و او را به یک آسایشگاه روانی می‌فرستد….

تاثیر و اهمیت رمان مرشد و مارگاریتا

رمان مرشد و مارگاریتا نوشته‌ی میخائیل بولگاکف یکی از تأثیرگذارترین آثار ادبی قرن بیستم است که به دلیل عمق فلسفی، سبک نوآورانه و نقد اجتماعی‌اش، جایگاه ویژه‌ای در ادبیات جهان دارد. تأثیر و اهمیت این رمان را می‌توان از چند جنبه بررسی کرد:

۱. نقد اجتماعی و سیاسی

یکی از مهم‌ترین جنبه‌های این رمان، نقد تند و تیز آن به نظام شوروی در دوران استالین است. بولگاکف با استفاده از طنز سیاه و عناصر فانتزی، فساد، بوروکراسی، سانسور و ریاکاری حاکم بر جامعه‌ی آن زمان را به تصویر می‌کشد. حضور ولاند (شیطان) و گروهش به‌عنوان عاملی برای افشای ضعف‌ها و پوچی‌های جامعه، به شکلی پارادوکسیکال نشان‌دهنده‌ی نیاز به یک نیروی خارجی برای برملا کردن حقیقت است. این رمان در زمان نگارش (دهه‌های ۱۹۳۰) اجازه‌ی انتشار نیافت و تنها پس از مرگ بولگاکف در سال ۱۹۶۶-۱۹۶۷ منتشر شد، اما همین تأخیر نشان‌دهنده‌ی حساسیت سیاسی آن بود. این اثر به نمادی از مقاومت ادبی در برابر سرکوب تبدیل شد.

۲. نوآوری ادبی

مرشد و مارگاریتا از نظر ساختاری و سبکی بسیار پیشرو است. ترکیب رئالیسم، فانتزی و روایت‌های موازی (داستان مسکو و داستان پونتیوس پیلاطس) سبکی منحصربه‌فرد ایجاد کرده که الهام‌بخش نویسندگان بسیاری شده است. این رمان مرزهای ژانرها را درهم می‌شکند و با طنز، تراژدی و فلسفه، تجربه‌ای چندلایه به خواننده ارائه می‌دهد. تأثیر این نوآوری را می‌توان در آثار نویسندگان پس از بولگاکف، مانند سلمان رشدی (آیات شیطانی) یا گابریل گارسیا مارکز، که از رئالیسم جادویی بهره برده‌اند، مشاهده کرد.

۳. مضامین فلسفی و مذهبی

این رمان به پرسش‌های بنیادین درباره‌ی خیر و شر، آزادی اراده، و نقش انسان در جهان می‌پردازد. شخصیت ولاند برخلاف تصور سنتی از شیطان، نه صرفاً شرور، بلکه عام плюفرضاً نقد پیچیده‌ای ارائه می‌دهد که خیر و شر به هم وابسته‌اند و یکی بدون دیگری معنا ندارد. داستان پونتیوس پیلاطس نیز به موضوعاتی چون عذاب وجدان، عدالت و رستگاری می‌پردازد و بازتابی از تأملات بولگاکف درباره‌ی اخلاق و مذهب است. این مضامین عمیق، رمان را به اثری جاودانه تبدیل کرده که فراتر از زمان و مکان خود، با خوانندگان در سراسر جهان ارتباط برقرار می‌کند.

۴. تأثیر فرهنگی

مرشد و مارگاریتا نه‌تنها در ادبیات، بلکه در هنرهای دیگر نیز تأثیرگذار بوده است. این رمان بارها به صورت تئاتر، فیلم، اپرا و حتی سریال تلویزیونی اقتباس شده است. در روسیه و کشورهای دیگر، عبارات و شخصیت‌های این رمان (مانند گربه‌ی بهموت یا جمله‌ی معروف «دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند») به بخشی از فرهنگ عامه تبدیل شده‌اند. این اثر همچنین به‌عنوان نمادی از پایداری روح انسانی در برابر سرکوب و سانسور شناخته می‌شود.

۵. اهمیت جهانی

این رمان به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده و در سراسر جهان مورد تحسین قرار گرفته است. در غرب، به‌ویژه پس از جنگ سرد، به‌عنوان دریچه‌ای به فرهنگ و تاریخ شوروی و همچنین اثری جهانی با موضوعات انسانی شناخته شد. در عین حال، در خود روسیه، پس از فروپاشی شوروی، به‌عنوان شاهدی بر مقاومت روشنفکران در برابر دیکتاتوری بازخوانی شد.

نتیجه‌گیری

مرشد و مارگاریتا به دلیل ترکیب بی‌نظیر طنز و تراژدی، نقد اجتماعی و عمق فلسفی، نه‌تنها یکی از بزرگ‌ترین آثار ادبیات روس بلکه میراثی جهانی است. این رمان به ما یادآوری می‌کند که هنر می‌تواند در تاریک‌ترین دوران‌ها روشنایی بیاورد و حقیقت را حتی در برابر سانسور حفظ کند. اهمیت آن در این است که هم‌زمان سرگرم‌کننده، تأمل‌برانگیز و الهام‌بخش است و همچنان پس از دهه‌ها، خوانندگان را به خود جذب می‌کند.

جملاتی از کتاب مرشد و مارگریتا

عاشق واقعی كسی است كه در سرنوشت معشوقش شريك باشد

آنقدر ترسيده‌ام كه ديگر هيچ چيز نمی‌ترساندم.

زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشمها، هرگز

و تنهايی عجيب چشمهايش بيشتر از زيبايی‌اش مجذوبم كرد.

«واقعآ حيف شد! ولی سؤالی كه ناراحتم كرده اين است كه اگر خدا نباشد، چه كسی حاكم بر سرنوشت انسان است و به جهان نظم می‌دهد؟» بزدومنی با عصبانيت در پاسخ اين سؤال كاملا بی‌معنی گفت: «انسان خودش بر سرنوشت خودش حاكم است.» خارجی به آرامی جواب داد: «ببخشيد، ولی برای آنكه بتوان حاكم بود بايد حداقل برای دوره معقولی از آينده، برنامه دقيقی در دست داشت. پس جسارتآ می‌پرسم كه انسان چطور می‌تواند بر سرنوشت خود حاكم باشد در حاليكه نه تنها قادر به تدوين برنامه‌ای برای مدتی به كوتاهی مثلا هزار سال نيست بلكه حتی قدرت پيش‌بينی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟»

هر نوع قدرت به هرحال خشونتی است عليه مردم و زمانی فرا خواهد رسيد كه نه سزار و نه هيچ انسان ديگری حاكم نخواهد بود. انسان به‌ملكوت حقيقت و عدالت گام خواهد گذاشت، جايی كه به‌هيچ گونه قدرتی نيازی نخواهد بود

با آستين دست راستش، اشكی را كه ناگهان سرازير شده بود، پاك كرد و ادامه داد : «عشق گريبان ما را گرفت، درست همانطوری كه قاتلی يكدفعه از كوچه‌ای تاريك سر آدم هوار می‌شود. هردومان را تكان داد ــ همان تكان رعد و برق؛ همان تكان برق تيغه چاقو.

بزدلی بی‌ترديد يكی از بدترين گناهان است.

چه اندوهبار است، ای خدايان، جهان به شب هنگامان، و چه رازگونه است مهی كه مردابها را می‌پوشاند. اگر پيش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در اين وادی مه‌گرفته به درماندگی پرسه‌ای زده باشی و اگر بار گران جانكاهی بر دوش، گرد جهان می‌گشتی، می‌فهميدی. و اگر خسته باشی و بی‌هيچ بيم و دريغی به ترك جهان و ترك مه و مرداب و رودخانه‌هايش رضا داده باشی، می‌فهميدی. اگر حاضر بودی با قلبی سبك به كام مرگ فرو روی و می‌دانستی كه تنها مرگ مرهم زخم تو است، می‌فهميدی.

اتفاقی خواهد افتاد، چون این وضع دیگر چندان قابل دوام نیست.

هرگز نبايد از كسی چيزی بخواهی. هرگز. مخصوصاً از آنهايی كه از تو قدرتمندترند. اينگونه افراد به دلخواه خودشان پيشنهاد كمك می‌كنند.

تمثال فراموش شده قديسی به‌ديوار آويزان بود

اگر پيش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در اين وادی مه‌گرفته به درماندگی پرسه‌ای زده باشی و اگر بار گران جانكاهی بر دوش، گرد جهان می‌گشتی، می‌فهميدی. و اگر خسته باشی و بی‌هيچ بيم و دريغی به ترك جهان و ترك مه و مرداب و رودخانه‌هايش رضا داده باشی، می‌فهميدی. اگر حاضر بودی با قلبی سبك به كام مرگ فرو روی و می‌دانستی كه تنها مرگ مرهم زخم تو است، می‌فهميدی.

عشق گريبان ما را گرفت، درست همانطوری كه قاتلی يكدفعه از كوچه‌ای تاريك سر آدم هوار می‌شود. هردومان را تكان داد ــ همان تكان رعد و برق؛ همان تكان برق تيغه چاقو.

تنها كسی می‌تواند نخ را قطع كند كه خودش زندگی مرا به آن بسته.»

حرفت را باور می‌کنم. این چشمها دروغ نمی‌گوید. چند بار بهتان گفتم که اشتباه اساسی شما کم بهادادن به اهمیت چشم است. زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشمها، هرگز.

«بگو ببينم، چرا هميشه تعبير «انسان نيك» را به كار می‌گيری؟ آيا همه را به همين عنوان خطاب می‌كنی؟» زندانی گفت: «بله، همه را، روی زمين انسان شروری وجود ندارد.»

با تعجب نگاهم می‌كرد و ناگهان، بی‌هيچ نشان و اماره قبلی، دانستم كه تمام عمر عاشق اين زن بوده‌ام. عجيب نيست؟ حتمآ می‌گوييد ديوانه‌ام

«سرور من، تكرار می‌كنم، هرگز كسی را به چنين كاری تحريك نكرده‌ام. مگر ناقص‌العقل به نظر می‌رسم؟» حاكم، با خنده‌ای مشئوم، به آرامی جواب داد: «نخير، به نظر نمی‌رسی. بسيار خوب، قسم بخور كه چنين كاری نكردی.» زندانی كه تازه دستش باز شده بود با عجله پرسيد: «به چه چيزی می‌گوييد قسم بخورم؟» حاكم جواب داد: «به زندگانی خودت قسم بخور. زمان قسم خوردن به آن واقعآ نزديك شده؛ چون حتمآ می‌دانی كه زندگی‌ات به نخی بسته است!» زندانی پرسيد: «سرور من، مبادا فكر كنی كه تو آن را به نخی بسته‌ای. اگر اينطور فكر می‌كنی، در اشتباهی.»

ولند كه دهانش به لبخندی مچاله می‌شد، جواب داد: «پس متأسفم كه بايد خودت را با واقعيت سلامت حال من وفق بدهی. همين كه سر و كله‌ات بر اين پشت بام پيدا شد، مسخره‌بازی را شروع كردی. از لحن صحبتت فهميدم. طوری صحبت می‌كردی كه انگار وجود اهرمن و ظلمت را منكری. فكرش را بكن؛ اگر اهرمن نمی‌بود، كار خير شما چه فايده‌ای می‌داشت و بدون سايه دنيا چه شكلی پيدا می‌كرد؟ مردم و چيزها سايه دارند. مثلاً، اين سايه شمشير من است. در عين‌حال موجودات زنده و درختها هم سايه دارند… آيا می‌خواهی زمين را از همه درختها، از همه موجودات، پاك كنی تا آرزويت برای ديدار نور مطلق تحقق يابد؟ خيلی احمقی.»

«حرفت را باور می‌كنم. اين چشمها دروغ نمی‌گويد. چند بار بهتان گفتم كه اشتباه اساسی شما كم بهادادن به اهميت چشم است. زبان آدمی شايد بتواند حقيقت را كتمان كند، ولی چشمها، هرگز. اگر كسی دفعتآ سؤالی مطرح كند، ممكن است حتی يكه هم نخوريد و بعد از يك لحظه بر خودتان مسلط شويد و دقيقآ بفهميد كه برای كتمان حقيقت چه بايد بگوييد. شايد هم رفتارتان متقاعدكننده باشد و خمی به ابرو نياوريد. ولی افسوس كه حقيقت چون برقی از اعماق وجودتان بر خواهد خاست و در چشمهايتان رخ خواهد نمود و آنوقت قال قضيه كنده است و دستتان رو می‌شود.»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا