متن و جملات

شعر سکوت / مجموعه اشعار/ تک بیتی/ دو بیتی و شعر کوتاه و بلند در مورد سکوت و خاموشی

زیباترین اشعار سکوت را در این قسمت هم نگاران آماده کرده ایم. در ادامه شعر در مورد سکوت به صورت دوبیتی، تک بیتی، کوتاه و بلند از شاعران معروف ایرانی را گردآوری کرده ایم.

شاید گاهی سکوت کردن خیلی بهتر از سخن گفتن باشد. در سکوت هزاران حرف نهفته شده است و با نگاه می توانید بفهمید. گاهی می توانید تمام اتفاقاتی که افتاده است را در قالب یک شعر به مخاطب خاص خود بگویید. برای این کار به شما پیشنهاد می کنیم که یکی از شعرها و یا متنهای زیر را انتخاب کنید.

اشعار سکوت

از این سکوت پر از مرگ، خسته‌ام دیگر

سکوت می‌کنی اما در انتهای سکوت

لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

***

صدایت می‌زنم، سکوت می‌شنوم

نگاهت می‌کنم، چشم می‌بندی

چه شد که دست‌هایمان اینگونه با فاصله‌ها انس گرفت؟

چه شد که این گونه گمت کردم، گم شدم

چه شد که گم شدیم؟

***

یادت هست نازنین؟

روزی پرسیدی این جاده کجا می‌رود

و من سکوت کردم

دیدی جاده جایی نرفت!

آن که رفت، تو بودی …

***

سلامتیه اونایی که دهنشون پر حرفه

ولی اونقد مودبن که با دهن پر حرف نمی‌زنن فقط سکوت می‌کنن

***

سکوت می‌کنم عزیز

دقیقه‌ای ساعتی حتی روزها

می‌ایستم این ساعت همین لحظه همین جا

به احترام مرگ تمام احساسم …

***

هر قطره اشک نشان دل شکستگی است

هر سکوت نشان “تنهایی” است

هر لبخند نشان مهربانی است

هر پیام نشانی از دل تنگی من برای تو است

***

چیزی که در سخن نمی‌گنجد فقط با سکــوت قابل فهم استشمس تبریزی

***

برای سخن سنج بودن باید سکوت کرد.

***

وقتی زنی دیوانه وار باتو بحث میکنه خوشحال باش

چون سکوت زن نشانه پایان توست …

***

اگر کسی در گفتار بر تو چیره شود. هیچ کس در سکــوت بر تو چیره نمی‌تواند بشود.ابوالوفا محمد بوزجانی

***

بهتر است ساکت باقی بمانی و یک احمق به نظر برسی تا اینکه سخن بگویی و تمام تردید را از بین ببری.آبراهام لینکلن

***

شعر سکوت میکنم

حال درست حسابی ندارمشب ها بیدارمروز ها بی قرارمچشم به درعصبیبی حوصله

تنهامبه در و دیوار گیر میدمدل تنگخاطر های تلخقلب خرد شدهاحساس نابود شده

عشق جدید که دوریم از همخیلی دوستش دارم ولی به هم نمیرسیدیم

پر از آرزوی بی پایانرویاهای زیباستپر از درد و غم ولی ساکتخیلی حرف تو دلم دارمخیلی سوال از خیلیا دارم

ولی مثل این چند سال بازم سکوت میکنم….

“مرضیه دهقان”

***

تک بیتی شعر در مورد سکوت

چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم

هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی

مولانا

***

مرا به حال خودم واگذار … خواهم مُرد…

 هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت

***

این روزها سکوت من از ناتوانی است

من کیستم که از تو بخواهم حذر کنم؟

***

باز می‌پرسمت از مساله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله‌هاست

***

تو با منی و بی توام ببین چه گریه آوره

سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره

***

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم

سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

***

سمفونی سکوت مرا نت به نت بخوان

تا بغض‌های کال غزل را صدا کنی

***

نشسته‌ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری‌ات با سکوت همراه است

***

بعد از این بین سکوت من و لبخند شما

رازهایی که شنیدیم نگه می‌داریم

***

من آخر ای صدای سبز عشق، کوچ می‌کنم

از این سکوت یخ زده به سوی گرمسیر تو!

***

همین که بغض می‌شود سکوت های های من

دوباره خواب می‌شود پناه گریه‌های من

***

پلک‌هایم سکوت پنجره‌ای ست که گرفتار وانکردن تست

پلک سنگین خواب یک مرداب که شبیه صدا نکردن تست

***

سکوت، حرف دلت نیست، خاطرت باشد

چـرا ضـمـیـر تـو بـر عـکس ظاهرت باشد؟

***

سکوت کردی و رفتی…ولی درون سرم

صدای ممتد سوت ترن تمام نشد

***

چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟

 چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟

***

شب در سکوتِ آینه آشوب می‌کنی

حالم بد است، حالِ مرا خوب می‌کنی

***

بگذار سر به سینه‌ی من در سکوت، دوست

گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست

***

هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست

روی ردیف نازکی از سیم می‌نشست

***

سکوت می‌کنم و عشق، در دلم جاری است

که این شگفت‌ترین نوع خویشتن داری است

***

امشب بجای شعر سکوت می‌نویسم

می‌خواهی بخوانی نگاهم کن

***

دوبیتی زیبا از اشعار سکوت

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم

با اشک تمام کوچه را تر کردم

دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد

وابستگی‌ام را به تو باور کردم

***

خسته شدم از توالی زندگی‌ام

از این همه ماست مالی زندگی‌ام

انگار فقط سکوت دوخته‌اند

بر روی نوار خالی زندگی‌ام

***

در سینه، کویر لوت باقی مانده

دل، لانه ی عنکبوت باقی مانده

من شاعر کوچه‌های غربت هستم!

از من دو سه خط سکوت باقی مانده

***

شعر زیبای سکوت

گاه سکوت معجزه می‌کند

و تو می آموزی که همیشه بودن در فریادنیست

همه اخطارها زنگ ندارند عزیز

گاهی هم سکوت آخرین اخطار است

سکوت از نداشتن نیست از بزرگواری است

برای همین هیچ وقت صدای خدا را نخواهی شنید

***

گفتم که ای غزال! چرا ناز می‌کنی؟

حالم شبیه حال سهراب

مثل سکوت بعد جنگیدن

مثل یه خواب بی هم آغوشی

بی هیچ حرف و نکته خندیدن

حالم مثه سلول زندانه

صبح پر از اعدام و باروتم

با هر عصایی معجزه کردم

با سوت داور بی هوا شوتم

علی رفیعی

***

از تو سکوت مانده و از من صدای تو

چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

حرفی که خالی‌ام کند از سال‌ها سکوت

حسّی که باز پُرکُنَدَم از هوای تو

این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است

تا صبح راه می‌روم و پا به پای تو

در خواب حرف می‌زنم و گریه می‌کنم

بیدار می‌کنند مرا دست‌های تو

هی شعر می‌نویسم و دلتنگ می‌شوم

حس می‌کنم کنارَمی و آه! جای تو…

این شعر را رها کن و نشنیده‌ام بگیر

بگذار در سکوت بمیرم برای تو

اصغر معاذی

***

روزی دل من که تهی بود و غریب

از شهر سکوت به دیار تو رسید

در شهر صدا که پر از زمزمه بود

تنها دل من قصه مهر تو شنید

چشم تو مرا به شب خاطره برد

در سینه دلم از تو و یاد تو تپید

در سینه سردم، این شهر سکوت

دیوار سکوت به صدای تو شکست

اردلان سرافراز

***

صمت عادت کن که از یک گفتنک

می‌شود تاراج، این تخت الحنک

ای خوش آنکو رفت در حصن سکوت

بسته دل در یاد «حی لایموت»

رو نشین خاموش، چندان ای فلان

که فراموشت شود، نطق و بیان

خامشی باشد، نشان اهل حال

گر بجنبانند لب، گردند لال

شیخ بهایی

***

نفس تو گر ز نطق یابد قوت

لب ببند از سخن به مهر سکوت

ور ز خاموشی‌اش نصیب افتاد

بایدت لب به گفت و گوی گشاد

گفت و گویی کلید صدق و صواب

نه که گردد مزید بعد و حجاب

گر کند عقل و شرع حکم سخن

تو به طبع و هوا خموش مکن

ور نباشد سخن فروشی خوش

رخت بر ساحل خموشی کن

جامی

***

شعر سکوت شاملو

سکوت سر شار از ناگفته‌هاست!

دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد

و هر دانه برفی

به اشکی نریخته می‌ماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته‌ است

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان

و شگفتی‌های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من . . .

برای تو و خویش چشمانی آرزو می‌کنم،

که چراغ ها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که،

صداها و نشانه‌ها را در بی هوشی‌مان بشنود

***

شعر مولانا در مورد خاموشی

 نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی

راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی

شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه

هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی

عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو

جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی

هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی

هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی

خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد

هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی

پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو

ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی

پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان

شمس کشید نیزه‌ای صبح فراشت رایتی

عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند

سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی

ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو

آینه وجود را کی کنمی رعایتی

گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است

میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی

چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو

هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی

خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته

ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی

گر چه نوای بلبلان هست دوای بی‌دلان

خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی

مولوی( غزلیات دیوان شمس)

***

شعر سکوت فروغ

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی‌آید

اندوهگین و غمزده می‌گویم

شاید ز روی ناز نمی‌آید

چون سایه گشته خواب و نمی‌افتد

در دام‌های روشن چشمانم

می‌خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه‌های نبض پریشانم

مغروق این جوانی معصوم

مغروق لحظه‌های فراموشی

مغروق این سلام نوازش‌بار

در بوسه و نگاه و هم‌آغوشی

می‌خواهمش در این شب تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبایی

سرشار، از تمامی خود سرشار

می‌خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد، پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفس‌هایش

نوشد بنوشد که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله‌های سرکش بازیگر

در گیردم، به همهمه در گیرد

خاکسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره‌های تمنا را

در بوسه‌های پر شررش جویم

لذات آتشین هوس‌ها را

می‌خواهمش دریغا، می‌خواهم

می‌خواهمش به تیره به تنهایی

می‌خوانمش به گریه به بی تابی

می‌خوانمش به صبر ، شکیبایی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره‌های شب، شب بی پایان

او آن پرنده شاید می‌گرید

بر بام یک ستاره سرگردان

فروغ فرخزاد

***

سکوت کرده‌ای رفیق! سکوت سهم ما نبود

سکوت اگر چه حرف داشت به خوبی صدا نبود

دل شکسته کسی وبال گردن تو نیست

چه بی‌هوا دلم شکست! ولی نه بی‌هوا نبود

کسی که شیشه دل ترانه مرا شکست

صدای بی محبتش برایم آشنا نبود

رفیق! زندگی همین دو روز های و هوی نیست

وگرنه عمر غاز‌ها به کوچ مبتلا نبود

هزار بار گفته‌اند: «چرا سکوت می‌کنی؟»

مگر همین سکوت تلخ جواب این چرا نبود؟!

سکوت کرده‌ام رفیق! سکوت زخم کهنه ایست

کبوتر صدایمان از اولش رها نبود!

منا کرمی

***

ای برادر گر تو هستی حق طلب

جز به فرمان خدا مگشای لب

گر خبر داری ز حی لایموت

بر دهان خود بنه مهر سکوت

ای پسر پند و نصیحت گوش کن

گر نجاتی بایدت خاموش کن

هر کرا گفتار بسیارش بود

دل درون سینه بیمارش بود

عاقلان را پیشه خاموشی بود

پیشه جاهل فراموشی بود

خامشی از کذب و غیبت واجبست

ابلهست آن کو بگفتن راغبست

ای برادر جز ثنای حق مگو

قول حق را از برای دق مگو

هر که در بند عبارت می‌شود

هرچه دارد جمله غارت می‌شود

دل ز پر گفتن بمیرد در بدن

گرچه گفتارش بود اندر عدن

وانکه سعی اندر فصاحت می‌کند

چهره دل را جراحت می‌کند

رو زبان را در دهان محبوس دار

وز خلایق خویش را مایوس دار

هر که او بر عیب خود بینا شود

روح او را قوتی پیدا شود

عطار نیشابوری

***

اگر پای در دامن آری چو کوه

سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

زبان درکش ای مرد بسیار دان

که فردا قلم نیست بر بی زبان

صدف وار گوهرشناسان راز

دهان جز به لؤلؤ نکردند باز

فراوان سخن باشد آگنده گوش

نصیحت نگیرد مگر در خموش

چو خواهی که گویی نفس بر نفس

نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟

نباید سخن گفت ناساخته

نشاید بریدن نینداخته

تأمل کنان در خطا و صواب

به از ژاژخایان حاضر جواب

کمال است در نفس انسان سخن

تو خود را به گفتار ناقص مکن

کم آواز هرگز نبینی خجل

جوی مشک بهتر که یک توده گل

حذر کن ز نادان ده مرده گوی

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی

صد انداختی تیر و هر صد خطاست

اگر هوشمندی یک انداز و راست

چرا گوید آن چیز در خفیه مرد

که گر فاش گردد شود روی زرد؟

مکن پیش دیوار غیبت بسی

بود کز پسش گوش دارد کسی

درون دلت شهر بندست راز

نگر تا نبیند در شهر باز

از آن مرد دانا دهان دوخته‌ست

که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست

سعدی

***

نیاز بودن تو را بغض شکستنم رساند

مرحم فریاد تو را بر روی زخم من نشاند

برای پر پر کردنم اشکی برای من نساز

پرواز رفتن تو بود مرا به انتها کشاند

خستگی مرا ببین که دلخوش از تو تکیده‌ام

تصویر بودن تو را در دل خود کشیده‌ام

صدای غمگین تو گر در دل من خوانده شده

من این اندوه تو را در شعر و قصه‌ها ندیده‌ام

سکوت فریاد مرا در ابتدای شب رسانده‌ام

خنده‌ی غمناک مرا به بغض صبح نشانده‌ام

قسم به کوتاهی خواب، خواب مرا سایه شدی

تو را ز پادشاهی عشق در انتها نرانده‌ام

سپاس، نفرین تو را به قصه‌ها خوانده‌ام

چرا که من این گناه را از تن خود رهانده‌ام

اگر به دلپاکی شعر، شعر مرا زاده شدی

تو را به گلواژه شعر به شعر خود کشانده‌ام

***

جادوی سکوت

من سکوت خویش را گم کرده‌ام!

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من، که خود افسانه می‌پرداختم،

عاقبت، افسانه‌ی مردم شدم!

ای سکوت، ای مادر فریادها،

ساز جانم از تو پرآوازه بود،

تا در آغوش تو راهی داشتم،

چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.

در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت، ای مادر فریادها!

گم شدم در این هیاهو، گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می‌داشتم

زندگی پر بود از فریاد من!

فریدون مشیری

تیرگی…شب…ظلمت مکرر…در آسمان شب باد بادک های سرگردان…آسمان شب را رنگی کرده بودند…تنها بودم…وصال من و عشق روبه پایان…سرازیر در غربت شبانه ی تنهایی…سکوت در نی زار های دل من قدم می زند…در خیابان های سرد دلم،رد پای سکوت را دیدم…من شراب مستی اندوه را سر کشیدم…سکوت،غم را بر قلبم خالکوبی کرد…جان دلم ز سرای سکوت تنهایی بی داد می کند…چشمانم، محبوب دل خویش را بر پنجره ی سیه شب سِیر می کنند…من با رویا هایم به کجا ها که سفر نکرده ام…چه چیز هایی که ندیده ام…حال…غم و سوگ زندگی بر قلب من تنها خانه کرده اند…و بر جاده ی دلم رد پای سکوت را می بینم…رد پای سکوت تنهایی…رد پایی ز نشانه ی وصلت دوباره ی من با تنهایی…و مرگ عشق دیرینه ی تمام وجود من…

باز آمد پاییزسرزد از پهنه ی نوروپرستوی مهاجر امشبمیرود به شرق دورخاطراتش در منمثل یک نقطه ی کوربی تو من خواهم رفتدر سراشیب سقوطکاش میشد باشیای پرستوی سکوتبا تو من شوق پریدن دارممن هیاهوی دویدن دارمبا تو من فراتر از یک نفرممن تکاپوی رسیدن دارمبی تو اما زخودم کم دارمبی تو با خودم تناقض دارمبی تو من اوج غمی دلتنگمشایدم نقطه ، ته این خطمای پرستوی مهاجر تو بمانمن خودم میجنگمبا تمام سرمابا تمام سردیرنگ چشمان منالتماسی مشکیبا نگاهت گفتیکه بهار نزدیک استخواهم آمد روزیفاصله درگیر استسال ها میگذردمن هنوز منتظرمبرنگشتی دیگرو هنوز منتظرم

سکوت کنسکوت کن!که باز پایان نمی‌رسد بیدادنه از تو زاده نمی‌شود فریاد.سکوت کنسکوت کن!که جیره‌ات: ”‌ این سکوت ِ پُر تکرار! “دلیل: ”‌ شاعر شدن به هر اجبار! ‌“سکوت …سکوتبلندتر سکوت کنسکوت …!

سکوت کنسکوت کن!که دل چنین شد اسیر ِ این تقدیرشکسته دل کَس ندیده در زنجیر.سکوت کنسکوت کن!بسان ِ هر دل شکسته در تبعیدشبان ِ این سیل ِ خفته‌گان چون بید.سکوت …سکوتبلندتر سکوت کنسکوت …!

سکوت کنسکوت کن!چُنین سیاهی که چیره بر نور استسزای ِ این خفته‌گان ِ در گور است.سکوت کنسکوت کن!که با سکوت‌ات به تو دهد روزیچو خفته‌گان روز وُ شب به دریوزی.سکوت …سکوتبلندتر سکوت کنسکوت …!

سکوت کنسکوت کن!که از صدای ِ نگفتن‌ات یک قرنگذشته اینک، دل‌ات چه بی‌آهنگ.سکوت کنسکوت کن!دوباره فصل ِ سکوت نزدیک استبدان که هر دل نگفت، تاریک است!سکوت …سکوتبلندتر سکوت کن

سکوت می کنم مگر سکوت چاره می شود؟و از این سکوت من دلم هزار پاره میشود

سکوت من سقوط نیست سکوت یک هبوط نیستسکوت یک سکوت نیست، سکوت شراره میشود

سکوت شراره می شود صعود می کند همیسکوت من سقوط نیست سکوت کرانه می شود

سکوت کرانه می شود، کرانه ای کلان ز عشقپر از هوای حال تو، سکوت ترانه می شود

ترانه خوانده می شود سکوت می کنم هنوزسکوت من سکوت نیست، سکوت خوانده می شود

سکوت یک رضا نیست و این یک جواب نیستسکوت من دروغ نیست و این دوباره می شود

سکوت یک سوال شد ، سوال بی جواب شدکجای این همه سکون راهی جاده می شود

سکوت را قلم زدم نوشته ام از این صداتو هم بیا بخوان مرا که این بهانه می شود

سکوت من ترانه شد، ترانه ای چه بیکرانکرانه ای پر از شرر، شراره سایه می شود

بگذار سکوت کنم در این عشقبگذار سکوت کنم در این ابهامبگذار سکوت کنم در این خلوتبگذار سکوت کنم در این اعجازای مهربان ترین !مرا دریاب …که زیباتر از سکوت واژه ای نمی دانممن تو را در سکوت فریاد می زنممن خود را در سکوت می شناسممن عشق را در سکوت مشق می کنمو خاطره ها را در سکوتبه غربت غمگین خاطره ها می سپارم …من تلخی هجر را در سکوتبه شیرین ترین نغمه ها ی وصل می آمیزمای عزیز!من غزل را در سکوت آموخته اممن واژه واژه ی افسانه ی لیلی و مجنون رابا دست ِ هنرمند سکوت از هم می شکافمو در جورچینی دیگربه افسانه ای عاشقانه تر بدل می کنمای خوش آوا ترین !سکوت را از من مگیربگذار حتی در سکوتحرفی برای گفتن داشته باشمشاید سکوت ِ منبتواند مرا در اوج اندیشه های ناب تو مأوا دهدکاش بدانی که ظرافت صدای من آبستن سکوت استو سکوت من چیزی نیستجز عطش ِ دوبارهْ شنیدن ِ صدای توسکوت لب های عشقسکوت لب های من و توستسکوت لب های ماستآری ! اوج فریاد دو نگاه استنگاه های پر تپشی که از ما عشق طلب می کنندلحظه های پیوند در سکوتلحظه های غوطه وری در نگاهو شرمیْ سرخبر تن پوش سپید ِ گونه هادست تقدیر ، زیباترین جامه های حقیقت رابر پیکره ی خوش تراش سکوت خواهد دوختهمچون بوسه هایی از مخمل سُرخبرعریانی لب های داغ ما …

سکوت من ‏در اتاقیاد روزهای بی حاصلکه رفته اندسکوت مندر دلمخنجرهای دستهای کوچک تودر قلب پاره پاره امسکوت من ‏قلب بیمار مننی را بزننی را بنوازسکوت منبا صدای نیبا صدای گریه هایمبیچاره خواهرمکه مثل شمع های جشن تولدمآب شدو آب می شودبیچاره پدرمکه نان در می آورداز زیر زمیناز سوزن و کاهاز دستهای پینه بسته اشسکوت من ‏چه حاصل داردباید چیزی گفتسکوت من روزی شکسته خواهد شدروزی که دیگر فایده ای نداردنی سکوت را خواهد آموختمثل من ‏که آموخته امدر پیشگاه نا مردمانباید سکوت کردمثل خواهرمسکوت من سرودی نداردسکوت من‏ حتی صدای نی هم ندارد‏افسوسسکوت مندر اتاقمی پیچدو حالو روزم دگرگون می شودمثل دیشبمثل هر شبسکوت منمرحم زخم های من استسکوت من ‏مرحم دردهای من استسکوت منسکوت نیستسکوت من ‏فریاد لبهای من استفریاد برای روز دیدار من استسکوت من ‏اماافسوس به حال دوست خواب آلوده ام استکه خواب استکه گرفتار شب های ظلمت ‏شب های شیشه ای ‏روزهای تکرار و بی ملال استبرادر که ندارمپس باید سکوت کنمسکوت ‏مرحم دل بیمار من استسکوتزخم ها را التیام خواهد دادزمانش شاید هزار سال باشداما خوب می شومخوب تر خواهم شد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا