کتابهای خودیاری و انگیزشی چه در ایران و چه در جهان به آثاری مفید و بسیار پُر فروش تبدیل شدهاند که میتوانند در بسیاری از مشکلات زندگی به ما کمک کنند. یکی از این کتابهای خوب در این زمینه “دوباره فکر کن” نام دارد که آدام گرانت نویسنده مشهور کتابهای خودیاری آن را نوشته است. اگر به هر دلیلی تا به کنون موفق نشدهاید این کتاب را بخوانید؛ در ادامه متن همراه ما باشید؛ چرا که ما متن، بریده و خلاصه داستان این کتاب را در ادامه قرار دادهایم.
فهرست موضوعات این مطلب
این کتاب درباره چیست؟بریدههایی از این کتابمتن هایی از کتاب دوباره فکر کنبخش های اصلی کتاب دوباره فکر کنکتاب دوباره فکر کناین کتاب درباره چیست؟
کتاب دوباره فکر کن اثری از آدام گرانت نویسنده کتابهای بده و بستان و گزینۀ ب است. کتاب دوباره فکر کن با خرید حق انتشار در ایران و با اجازه رسمی از نویسنده، ترجمه و به صورت همزمان در سراسر دنیا، در ایران منتشر میشود.
بر اساس تعاریف مرسوم، هوش همان قابلیت تفکر و یادگیری است. تصور غالب این است که هرچقدر باهوشتر باشید، توانایی حل مسائل پیچیدهتری را دارید و سریعتر از دیگران به راهحل میرسید.
اما در دنیای پیچیده امروزی، مجموعه دیگری از مهارتهای شناختی وجود دارد که شاید بیشتر از هوش اهمیت داشته باشند: قابلیت تجدیدنظر، فکرکردن دوباره و فراموش کردن آموختههای پیشین.
گرانت میگوید فرض کنید همین الان سوالات یک آزمون چندگزینهای را تمام کردهاید و نسبت به یکی از پاسخهایتان تردید دارید. هنوز مقداری وقت هست، آیا باید روی نظر اولیهٔ خود بمانید یا جوابتان را تغییر دهید؟
حدود سهچهارم از محصلان اعتقاد دارند که تجدیدنظر دربارهٔ پاسخ، به ضررشان خواهد بود. کاپلان که یک کمپانی آموزشی بزرگ است، چنین توصیهای داشت: «در هنگام تغییر پاسخ، بسیار احتیاط کنید. تجربه نشان میدهد خیلی از محصلانی که جوابهایشان را تغییر میدهند، در نهایت پاسخ اشتباه را برمیگزینند». با تمام احترامی که برای آموزههای تجربی قائلم، اما دقت شواهد را ترجیح میدهم. یک گروه سهنفره از روانشناسها پس از بررسی جامع بر روی ۳۳ مطالعهٔ تحقیقاتی، به این نتیجه رسیدند که اکثر تجدیدنظرها در تکتک این مطالعات، به حذف پاسخ غلط و انتخاب پاسخ صحیح ختم شدند. این پدیده را اشتباه حدس اولیه مینامند.
بریدههایی از این کتاب
آنقدر درگیر موعظه برای اثبات حقانیت، بازپرسی دیگران برای اثبات اشتباهات آنها و سیاسیبازی برای جلب پشتیبانی میشویم که زحمت تجدیدنظر راجع به دیدگاههایمان را به خود نمیدهیم.
در حین اندیشه و تکلم، غالباً ذهنیتِ سه حرفهٔ متفاوت را به کار میگیریم: واعظها، دادستانها و سیاستمدارها. در هر کدام از این سه طرز فکر، هویت بخصوصی را میپذیریم و مجموعهٔ مجزایی از ابزارها را به کار میگیریم. وقتی باورهای مقدسمان در معرض خطر باشند، واعظ میشویم: موعظههایی ارائه میدهیم که حافظ و مروج ایدهآلهایمان باشند. وقتی نقصانهای استدلال دیگران را کشف کنیم، طرز فکر دادستان را اتخاذ میکنیم: استدلالهایی را گردآوری میکنیم که با اثبات اشتباهات طرف مقابل، پرونده را پیروز شویم. وقتی خواهان جلب نظر مخاطبان باشیم، طرز فکر سیاستمدار را در پیش میگیریم: کمپین تشکیل میدهیم و لابی میکنیم تا نظر مثبت رأیدهندگان را جلب کنیم.
اگر کسی هنوز از ویندوز ۹۵ استفاده کند به او میخندیم، اما هنوز هم به عقاید سال ۱۹۹۵ خود پایبندیم.
«تکبر ترکیبی از جهالت و ثبات رأی است. درحالیکه فروتنی همچون یک فیلتر نفوذپذیر است و با جذب تجربیات زندگی، آنها را مبدل به دانش و خرد میکند، تکبر مثل یک سپر لاستیکی است که تجربیات را دفع خواهد کرد».
نژادپرستی نه صرفاً برگرفته از نیات بلکه تابعی از کنشهای ما هم هست. همانطور که ابرام ایکس. کندی تاریخدان مینویسد: «نژادپرستی یا ضدیت با آن، هویتهای ثابتی نیستند. میتوانیم در یک لحظه نژادپرست باشیم و لحظهٔ دیگر ضد نژادپرست.»
این مفهوم که آموزش باید مطابق با ترجیح هر دانشآموز از طریق سبکهای شنیداری، دیداری یا لامسه باشد. شواهد موجود نشان میدهد که لذت بردن دانشآموز از سبکهای شنیداری، مطالعاتی یا عملی، هیچ ربطی به یادگیری بهتر او از طریق این شیوهها ندارد؛ اما کماکان برخی از معلمها مصممند که رویکرد خود را بر اساس اصل فوق تنظیم کنند.
آنچه ما را تحت تاثیر قرار ندهد، میتواند عقایدمان را قویتر کند. همانطور که واکسن موجب مقاومسازی سیستم ایمنی بدن ما میشود، سیستم ایمنی روانشناختی ما هم با مخالفت ورزیدن مقاوم میشود. تکذیب یک دیدگاه، پادتنهای مقابله با تلاشهای متقاعدسازی آتی را تولید میکند. نسبت به عقایدمان مطمئنتر میشویم و دربارهٔ دیدگاههای دیگر کنجکاوی به خرج نمیدهیم. استدلالهای مخالف ما را غافلگیر و دستپاچه نمیکنند؛ چراکه آمادهٔ ابراز مخالفت هستیم.
بهعنوان یک قاعده کلی، افراد قدرتمندتر باید بیشتر به تجدیدنظر در باورهایشان فکر کنند؛ زیرا ممکن است دیدگاههای خود را اشاعه دهند و همچنین احتمال بیشتری دارد دیدگاههایشان مورد قبول عام قرار گیرد. در بیشتر موارد، قشر ضعیف و حاشیهای تلاش زیادی برای انطباق با آنها به خرج میدهد.
وقتی یکی از باورهای محوریمان زیر سوال برود، دیگر خبری از کنجکاوی و ذهنیت باز نخواهد بود و مانع گفتگوهای بیشتر خواهیم شد. انگار که دیکتاتور کوچکی در ذهنمان هست که جریان حقایق را کنترل میکند، مثل کیم جونگ اون که کنترل جراید کرهٔ شمالی را در دست دارد. در علم روانشناسی این پدیده را ضمیر دیکتاتور مینامند و وظیفهٔ آن دور نگه داشتن اطلاعات تهدیدکننده است.
اگر دانش یک قدرت است، پس آگاهی از نادانستهها نیز نشانهٔ خرد خواهد بود.
بخشی از مشکل ما به تنبلی شناختی برمیگردد. برخی روانشناسها میگویند که از خساست ذهنی رنج میبریم: عموماً سهولت پایبندی به دیدگاههای قدیمی را بر دشواری کشوقوس با دیدگاههای جدید ترجیح میدهیم. بااینحال مقاومتمان در برابر تجدیدنظر به عوامل اساسیتری هم وابسته است. وقتی خودمان را زیر سوال ببریم، دنیا پیشبینیناپذیرتر خواهد شد. بنابراین مجبور میشویم تغییرپذیری حقایق را بپذیریم، بهگونهای که امکان اثبات نادرستی مسائلِ هماکنون صحیح نیز وجود دارد. تجدیدنظر دربارهٔ باورهای عمیق ما میتواند تهدیدی برای هویتمان باشد، بهگونهای که گویا بخشی از وجودمان را از دست میدهیم.
این کتاب، فراخوانی برای رها کردن دانش و عقاید منسوخ، و نیز تثبیت خودانگارهمان نه بر اساس ثبات رأی بلکه با اتکا بر انعطافپذیری است. اعتقاد دارم که در صورت تسلط بر هنر بازنگری و تجدیدنظر، شرایط بهتری برای موفقیتهای کاری خواهید داشت و زندگیتان راضیکنندهتر خواهد شد. تجدیدنظر میتواند کمکحال شما در زمینهٔ خلق راهکارهای جدید برای مسائل کهنه و اصلاح راهکارهای قدیمی برای مسائل جدید باشد. این کار، مسیری برای یادگیری بیشتر از اطرافیان و زندگی با حسرتهای کمتر است. یکی از نشانههای خرد، آگاهی از موعد رهاسازی تعدادی از ارزشمندترین ابزارها -و برخی از محبوبترین بخشهای هویت- خودتان است.
تجدیدنظر دربارهٔ باورهای عمیق ما میتواند تهدیدی برای هویتمان باشد، بهگونهای که گویا بخشی از وجودمان را از دست میدهیم. البته همیشه هم با تجدیدنظر مشکل نداریم. وقتی پای مایملکمان در میان باشد، با شوق آنها را بهروز میکنیم. پس از قدیمی شدن کمد لباس، آن را نوسازی میکنیم و وقتی دکوراسیون آشپزخانه از مد بیفتد، اقدامات لازم برای اصلاحش را انجام میدهیم. اما وقتی پای عقاید و دانشمان در میان باشد، سر حرف خود میمانیم.
نکتهٔ خطرناک اینجاست که آنقدر درگیر موعظه برای اثبات حقانیت، بازپرسی دیگران برای اثبات اشتباهات آنها و سیاسیبازی برای جلب پشتیبانی میشویم که زحمت تجدیدنظر راجع به دیدگاههایمان را به خود نمیدهیم.
«نادانی بیش از دانش موجب اعتمادبهنفس خواهد شد». – چارلز داروین
اگر سقراط سرگروه آتشنشانهای مَنگولچ بود، او و گروهش در حین بررسی گزینههای گوناگونشان خاکستر میشدند
زیر سوال رفتن باورهای محوری انسان، آمیگدالِ مغزش را تحریک میکند؛ همان «مغز خزندهای» که خونسردی و منطقی بودن را کنار میگذارد و واکنش جنگ یا گریز را در پیش میگیرد. خشم و ترس ما غریزی است: انگار یک نفر چیزی را به سمت ذهنمان پرت کرده باشد
او ادعا کرد که طراحی جدید آنها «پذیرفتنی» بود (مگر اینکه آزمایششان در کیتی هاک، نتیجهٔ متفاوتی را به همراه میداشت). حتی پس از خلق یک راهکار بهتر، کماکان راه تجدیدنظر را نبستند. در کیتی هاک متوجه شدند که واقعاً راهکار صحیحی را انتخاب کردهاند. برادران رایت به این نتیجه رسیدند که هواپیمایشان به یک ملخ نیاز نداشت. بلکه دو ملخ میخواست که در جهت عکس همدیگر بچرخند و مثل یک بال چرخان عمل کنند. این همان زیبایی تعارض وظیفه است. در یک بحث بزرگ، طرف مقابلمان صرفا یک پرّه نیست بلکه نقش یک ملخ هواپیما را ایفا میکند. با وجود ملخهای دوگانه که عکس همدیگر میچرخند، تفکر ما زمینگیر نمیشود؛ بلکه به پرواز درمیآید.
کسب یک نتیجهٔ خوب از طریق فرایند نادرست، نشانهای از شانس است. و نتیجهٔ بد با طی یک فرایند صحیح میتواند یک آزمایش هوشمندانه باشد.
متن هایی از کتاب دوباره فکر کن
نگارش برنامه برای زندگی «مثل رانندگی در یک شب مهآلود است. صرفاً تا آنجایی را میبینید که توسط چراغهای ماشینتان روشن شده، اما بههرحال میتوانید کل راه را طی کنید».
قرار نیست همیشه علاقه موجب تلاش و مهارت بیشتر شود؛ گاهی اوقات دنبالهرو آنها هم هست. با تلاش برای یادگیری و حل مسئله، میتوانیم اشتیاقمان را افزایش دهیم – و مهارتهای لازم برای کار و هدایت یک زندگی ارزشمند را بسازیم.
مرز باریکی میان مقاومت قهرمانانه و یکدندگی احمقانه وجود دارد. گاهی اوقات بهترین نوع سرسختی، جزم کردن عزم و روی برگرداندن است.
تفکر علمی بهگونهای است که فروتنی را بر غرور، تردید را بر قاطعیت و کنجکاوی را بر ذهنیت بسته ترجیح میدهد. با خروج از طرز فکر یک دانشمند، چرخهٔ تجدیدنظر متلاشی خواهد شد و راه برای چرخهٔ اعتمادبهنفس کاذب باز میشود.
تجدیدنظر میتواند کمکحال شما در زمینهٔ خلق راهکارهای جدید برای مسائل کهنه و اصلاح راهکارهای قدیمی برای مسائل جدید باشد.
در صورت مخالفت افراد با یک تحول، تاکید بر بخشهای بدون تغییر آن مفید خواهد بود. چشماندازهای تحول در صورتی متقاعدکنندهتر خواهند شد که بارقههای تداوم در آنها گنجانده شوند. هرچند احتمال تحول استراتژیهایمان وجود دارد، اما هویتمان دستنخورده خواهد ماند.
وجه تمایز روسای جمهور بزرگ، کنجکاوی و پذیرش آنها نسبت به ایدههای جدید بود.
کی از باورهایم این است که نباید در تمامی موقعیتها روشنفکر باشیم. برخی موقعیتها هستند که موعظهگری، دادستانی و سیاستمدار بودن منطقیتر خواهد بود. بااینحال اعتقاد دارم که روشنفکری در بیشتر موارد به ما کمک خواهد کرد، زیرا با طرز فکر یک دانشمند است که به چابکی ذهنی میرسیم.
قدرت ذهنی هیچ تضمینی برای چابکی نیست. هرچقدر هم ذهنتان قدرتمند باشد، فقدان انگیزه برای تغییر ذهنیت باعث میشود که فرصتهای فراوان تجدیدنظر را از دست بدهید.
تحولات کارآفرینهای بهرهمند از طرز فکر دانشمند، بیش از دو برابر بالاتر از گروه کنترل بود. وقتی فرضیاتشان تایید نمیشد، میدانستند که وقت اصلاح مدلهای کسبوکارشان فرا رسیده است.
دانشمند بودن یک حرفه نیست. بلکه یک چارچوب ذهنی است؛ طرز فکری که با موعظهگری، بازپرسی و سیاسیبازی فرق دارد. وقتی در پی حقیقت باشیم، طرز فکر دانشمند را اتخاذ میکنیم
بهنظر میرسید که نسبت به نابینائیاش کاملا نابینا بود؛ نمیدانست که نمیداند!
ربانِ بلاگنویس میگوید: «تکبر ترکیبی از جهالت و ثبات رأی است. درحالیکه فروتنی همچون یک فیلتر نفوذپذیر است و با جذب تجربیات زندگی، آنها را مبدل به دانش و خرد میکند، تکبر مثل یک سپر لاستیکی است که تجربیات را دفع خواهد کرد».
ربانِ بلاگنویس میگوید: «تکبر ترکیبی از جهالت و ثبات رأی است. درحالیکه فروتنی همچون یک فیلتر نفوذپذیر است و با جذب تجربیات زندگی، آنها را مبدل به دانش و خرد میکند، تکبر مثل یک سپر لاستیکی است که تجربیات را دفع خواهد کرد».
خصیصهای که فاقد آن بود، یکی از اصلیترین مواد مغذی ذهن است: فروتنی. پادزهرِ گرفتار شدن در قلهٔ حماقت، مصرف یک دوز منظم از این ماده است
در بسیاری از حوزههای زندگی، هیچگاه آنقدر تخصص کسب نمیکنیم که عقاید خود را زیر سوال ببریم یا بهدنبال کشف مجهولاتمان برویم. صرفاً آنقدر اطلاعات داریم که با اطمینان کافی نظر بدهیم و قضاوت کنیم، اما نمیفهمیم که از قلهٔ حماقت بالا رفتهایم بدون اینکه به سمت دیگر آن رسیده باشیم.
رهبران قدرتمند با منتقدانشان تعامل دارند و خود را قویتر میکنند. درحالیکه رهبران ضعیف، صدای منتقدانشان را فرو مینشانند و خود را ضعیفتر میکنند.
وجه تمایز روسای جمهور بزرگ، کنجکاوی و پذیرش آنها نسبت به ایدههای جدید بود. آنها کتاب میخواندند و مشتاقانه بهدنبال اطلاع از پیشرفتهای زیستشناسی، فلسفه، معماری و موسیقی در داخل و خارج از کشور بودند. آنها علاقهٔ فراوانی به شنیدن دیدگاههای جدید و بازنگری دربارهٔ نظرات قدیمیشان داشتند. آنها بسیاری از سیاستهای خود را به دید آزمایش میدیدند، نه امتیازی که قرار است کسب کنند. هرچند حرفهٔ آنها سیاستمداری بوده اما غالباً مسائلشان را مثل یک دانشمند حل میکردند.
میزان اطلاعات و دانش دریافتی روزمرهٔ هر شخص در سال ۲۰۱۱، تقریباً ۵ برابر بیشتر از ۲۵ سال قبل آن بود. در سال ۱۹۵۰، تقریباً ۵۰ سال طول میکشید تا دانش پزشکی دو برابر شود. در سال ۱۹۸۰، بازهٔ دو برابر شدن دانش پزشکی به هفت سال رسید و در ۲۰۱۰، به سهونیم سال! افزایش سرعت تغییرات، یعنی اینکه باید راحتتر از همیشه باورهایمان را زیر سوال ببریم.
وقتی با تحقیقی مواجه شوید که نتیجهاش غافلگیرتان میکند، چه واکنشی نشان خواهید داد؟ خیلی از افراد حالت دفاعی میگیرند و بهدنبال ضعفهای طراحی یا تحلیل آماری آن میروند. اما دنی دقیقاً عکس آنها عمل کرد. چشمانش درخشید و یک لبخند بزرگ روی صورتش ظاهر شد. او گفت: «واقعاً فوقالعاده بود. من اشتباه میکردم». بعدها یک ناهار مشترک با دنی داشتم و از او دربارهٔ واکنشش پرسیدم. واکنش او خیلی شبیه به لذت اشتباه کردن بود – چشمانش جوری برق میزد که انگار داشت لذت میبرد. اشاره کرد که در طول عمر ۸۵ سالهاش، تاکنون هیچکس به این موضوع اشاره نکرده، اما قبول داشت که واقعاً از کشف اشتباهاتش خوشحال میشود، چون میداند که هماکنون ذهنیتهای اشتباهش کمتر از گذشته شدهاند.
یک دانشمند برندهٔ جایزهٔ نوبل و دو نفر از برترین پیشبینیکنندگان انتخابات دنیا را یافتم. آنها نهتنها مشکلی با اشتباه کردن نداشتند؛ بلکه ظاهراً از آن لذت میبردند.
توانایی مجادلهٔ مسالمتآمیز و مفید، صرفاً ما را متمدنتر نخواهد کرد؛ بلکه عضلات خلاقیتمان را هم ورزیدهتر میکند
اما وقتی مشکلی با اشتباهات خودمان نداشته باشیم، هیچ ترسی از خندیدن به خودمان نخواهیم داشت. همین رویکرد به یادمان میآورد که هرچند امکان دارد تصمیماتمان را جدی قلمداد کنیم اما لزومی ندارد خودمان را خیلی جدی بگیریم.
رِی دالیو بنیانگذار بریجواتر گفته، «اگر به گذشتهٔ خود بنگرید و نگویید که “ای وای، یک سال پیش چقدر احمق بودم”، پس حتماً در طول سال گذشته بهاندازهٔ کافی یاد نگرفتهاید».
تحقیقات نشان میدهد که هرقدر نمرهٔ بالاتری در تست هوش داشته باشید، احتمالش بیشتر است که اسیر کلیشهها شوید، زیرا الگوها را سریعتر از دیگران تشخیص میدهید. و آزمایشهای اخیر نشان میدهند که هرقدر باهوشتر باشید، کشمکش بیشتری با بهروزرسانی باورهایتان خواهید داشت.
اکثر ما به دانش و تخصصمان افتخار میکنیم و خیلی دوست داریم پای باورها و عقایدمان بمانیم. در یک دنیای باثبات، چنین طرز فکری منطقی خواهد بود و ثبات عقیدهٔ ما عواید قابل توجهی را به همراه خواهد داشت. اما مشکل اینجاست که دنیای ما بهسرعت تغییر میکند و باید معادلِ زمانی که صرف تفکر میکنیم، برای بازنگری و اصلاح تفکراتمان هم وقت بگذاریم. تجدیدنظر یک مجموعه مهارت و البته یک طرز فکر است.
بقای ایدهها هیچ ربطی به درستیشان ندارد – بلکه به جالب بودنشان مربوط است
«یادگیری نیازمند فروتنی است تا بفهمیم که هنوز چیزهایی برای آموختن وجود دارد».
تاریخ به ما میآموزد که گاهی برای تغییرات چشمگیر، به ترکیبی از موعظه، دادستانی و سیاسیبازی نیاز داریم.
بخش های اصلی کتاب دوباره فکر کن
«حتی شیطان هم از شنیده شدن حرفهایش استقبال میکند.»
شخصیت شما باید مبتنی بر ارزشهایتان باشد نه چیزهایی که به آنها باور دارید. ارزشها همان اصول کلیدی زندگی شما هستند و میتوانند شامل تعالی و سخاوت، آزادی و انصاف، یا امنیت و صداقت باشند. پایهگذاری هویت بر اساس این اصول، اجازه میدهد تا با ذهنی باز بهدنبال بهترین راههای پیشبرد آنها باشید. پزشکی میخواهید که هویت او حفاظت از سلامت شما باشد، معلمی که هویت او کمک به یادگیری دانشآموزان است و رئیس پلیسی که هویت خود را ارتقای امنیت و عدالت میداند. وقتی خود را نه بر اساس عقاید بلکه بر اساس ارزشهایتان تعریف کنید، انعطافپذیری لازم را خواهید داشت تا در صورت مشاهدهٔ شواهد جدید، رویکردهایتان را بهروز کنید.
کشف اشتباهاتم حس شیرینی داشت، چون میدانستم که چیز جدیدی یاد گرفتهام. همانطور که دنی گفت، «اشتباه کردن تنها راهی است که مطمئن میشوم چیزی یاد گرفتهام». دنی هیچ علاقهای به موعظهگری، بازپرسی یا سیاسیبازی نداشت. او یک دانشمند پاکباختهٔ حقیقت بود. وقتی از او پرسیدم که چطور این طرز فکر خود را حفظ میکند، گفت نمیگذارد باورهای او مبدل به بخشی از هویتش شوند. او توضیح داد: «آنقدر سریع نظرم را عوض میکنم که همکارانم روانی میشوند. حس تعلقی که به ایدههای خودم دارم، کاملاً مشروطند. هیچگونه عشق بیقیدوشرطی به آنها ندارم».
مرز باریکی میان مقاومت قهرمانانه و یکدندگی احمقانه وجود دارد. گاهی اوقات بهترین نوع سرسختی، جزم کردن عزم و روی برگرداندن است.
بسیاری از گویندهها تلاش میکنند خود را باهوش جلوه دهند. اما شنوندههای عالی علاقهٔ بیشتری دارند تا مخاطبشان احساس هوشمندی کند.
روانشناسان مدتهاست دریافتهاند محتملترین فردی که میتواند شما را متقاعد کند تا فکرتان را تغییر دهید، خودتان هستید. شما دلایلی را که قانعکنندهتر میدانید انتخاب میکنید و نسبت به آنها احساس مالکیت واقعی دارید.
تطبیق با یک محیط متغیر، کاری نیست که از دست کمپانی ساخته باشد – بلکه انسانهای شاغل در آن باید در طیف وسیعی از تصمیمات روزمرهشان، چنین رویهای را در پیش بگیرند.
یکی از نشانههای خرد، آگاهی از موعد رهاسازی تعدادی از ارزشمندترین ابزارها -و برخی از محبوبترین بخشهای هویت- خودتان است.
تحت استرس شدید، افراد عموماً به سراغ پاسخهای نهفته در ناخودآگاهشان میروند. این پاسخها مفید و سازگار با قوانین تکاملیمان هستند؛ بهشرطی که در همان محیط شکلگیری آن واکنشها باشیم. اگر یک آتشنشان هستید، اینگونه یاد گرفتهاید که باید آتش را خاموش کنید، نه اینکه عامل شکلگیری یک آتش جدید باشید. اگر برای بقای خود فرار میکنید، ناخودآگاهتان میگوید که از آتش دور شوید، نه اینکه به سمت آن بروید. در موقعیتهای عادی، همین غرایز هستند که جانتان را نجات میدهند. اما علت بقای داج در واقعهٔ مَنگولچ، سرعت عمل او در نادیده گرفتن این پاسخهای ناخودآگاه بود.
این قورباغهها نیستند که توان ارزیابی مجدد نداشته باشند، ما چنین مشکلی داریم. پس از شنیدن و پذیرش صحت یک داستان، بهندرت به خودمان زحمت میدهیم تا درستی آن را زیر سوال ببریم.
این داستان را شنیدهاید که وقتی قورباغه در یک دیگ آب جوش انداخته شود، بلافاصله بیرون میپرد. اما اگر همان قورباغه را در آب ولرم بیندازید و بهتدریج دما را افزایش دهید، همانجا خواهد مرد. زیرا این موجود فاقد قدرت تجدیدنظر دربارهٔ موقعیت است و تنها زمانی متوجه تهدید خواهد شد که دیر شده است.
قدرت ذهنی هیچ تضمینی برای چابکی نیست. هرچقدر هم ذهنتان قدرتمند باشد، فقدان انگیزه برای تغییر ذهنیت باعث میشود که فرصتهای فراوان تجدیدنظر را از دست بدهید. تحقیقات نشان میدهد که هرقدر نمرهٔ بالاتری در تست هوش داشته باشید، احتمالش بیشتر است که اسیر کلیشهها شوید، زیرا الگوها را سریعتر از دیگران تشخیص میدهید. و آزمایشهای اخیر نشان میدهند که هرقدر باهوشتر باشید، کشمکش بیشتری با بهروزرسانی باورهایتان خواهید داشت.
هرقدر باهوشتر باشند، سختتر شکست میخورند
ابزارهای علمی صرفاً مختص افرادی نیستند که روپوش آزمایشگاهی پوشیدهاند، و بهرهگیری از آنها هم مستلزم سالها تلاش پای میکروسکوپ نیست. همانقدر که فرضیات در آزمایشگاهها کاربرد دارند، در زندگی ما هم نقش ایفا میکنند. آزمایشها میتوانند الهام بخش تصمیمات روزمرهمان باشند.
نکتهٔ خطرناک اینجاست که آنقدر درگیر موعظه برای اثبات حقانیت، بازپرسی دیگران برای اثبات اشتباهات آنها و سیاسیبازی برای جلب پشتیبانی میشویم که زحمت تجدیدنظر راجع به دیدگاههایمان را به خود نمیدهیم.
شاید اشیاء قدیمی مثل صفحات موسیقی عتیقه، ماشینهای کلاسیک و ساعتهای آنتیک ارزشمند و کلکسیونی باشند، اما حقایق قدیمی مثل فسیلهای ذهنی هستند که باید کنار گذاشته شوند.
یکی از باورهایم این است که نباید در تمامی موقعیتها روشنفکر باشیم. برخی موقعیتها هستند که موعظهگری، دادستانی و سیاستمدار بودن منطقیتر خواهد بود. بااینحال اعتقاد دارم که روشنفکری در بیشتر موارد به ما کمک خواهد کرد، زیرا با طرز فکر یک دانشمند است که به چابکی ذهنی میرسیم.
تغییر ذهنیت در طرز فکر واعظ، نشانهای از ضعف اخلاقی است؛ درحالیکه در طرز فکر یک دانشمند نشانهای از انسجام عقلی است. متقاعد شدن در طرز فکر دادستان، اعتراف به شکست قلمداد میشود؛ درحالیکه در طرز فکر دانشمند، این کار یک گام بهسوی حقیقت است. در طرز فکر سیاستمدار، یکی به نعل و یکی به میخ میزنیم؛ درحالیکه با طرز فکر یک دانشمند، این استدلالهای کاملاً منطقی و دادههای مشهود هستند که موجب تغییر دیدگاهمان میشوند.
طرز فکر یک دانشمند، چیزی فراتر از واکنش روشنفکرانه به مسائل است بلکه باید همواره روشنفکر باشد. این امر مستلزم جستجوی مداوم برای کشف علل اشتباهات -نه کشف استدلالهایی برای اثبات درستی- و بازنگری دیدگاهها بر اساس آموزههای جدید است.
با طرز فکر یک دانشمند، نمیگذاریم ایدههایمان مبدل به ایدئولوژی شوند. شروع کارمان با پاسخها یا راهکارها نیست؛ بلکه پرسشها و معماها هدایتگرمان هستند. بینش خودمان را موعظه نمیکنیم؛ بلکه از شواهد نتیجه میگیریم. با بدبینی به استدلالهای دیگران نمینگریم؛ بلکه جسورانه استدلالهای خودمان را به چالش میکشیم.
روانشناسان با انجام یک سری آزمایش نشان دادند که گزارشهای خبری با گنجاندن هشدارهای علمی، موفقیت بیشتری در جلب علاقهٔ مخاطبان و باز نگهداشتن ذهن آنها خواهند داشت. مطالعهای را در نظر بگیرید که حاکی از نقش یک رژیم غذایی نادرست در تسریع روند پیری است. وقتی مؤلف به تعدد عوامل تاثیرگذار بر پیری و عدم نتیجهگیری قدرتمند دانشمندان اشاره کرد، نهتنها ذرهای از علاقهٔ مخاطبان کم نشد – بلکه حتی در مورد نظراتشان منعطفتر هم شدند. حتی صِرف اشارهٔ دانشمندان به اینکه باید تحقیقات بیشتری در این حوزه صورت گیرد هم تاثیرگذار بود.
البته میتوان یکی از چالشهای بالقوهٔ جزئینگری را بازدید اندک از محتواهای اینچنینی دانست. محدودهٔ توجه انسان بسیار کوچک است: فقط چند ثانیه فرصت داریم تا با تیتری جذاب، توجه دیگران را جلب کنیم.
ثبات رأی ما میتواند همچون یک زندان عمل کند که به دست خودمان ساخته شده است.
بر اساس آنچه هماکنون تحت عنوان اثر دانینگ-کروگر شناخته میشود، وقتی فاقد شایستگیهای کافی هستیم، احتمالش بیشتر است که اسیر اعتمادبهنفس کاذب شویم.
اگر رو به موعظه بیاوریم، نمیتوانیم خلأهای دانش خود را ببینیم: گمان میکنیم که همواره به حقیقت واقفیم. بر خلاف تردید، غرور میتواند عاملی برای ثبات رأیمان باشد و ما را مبدل به دادستان کند
تفکر علمی بهگونهای است که فروتنی را بر غرور، تردید را بر قاطعیت و کنجکاوی را بر ذهنیت بسته ترجیح میدهد. با خروج از طرز فکر یک دانشمند، چرخهٔ تجدیدنظر متلاشی خواهد شد و راه برای چرخهٔ اعتمادبهنفس کاذب باز میشود.
شناسایی کمبودهای شخصی، در را به روی تردید میگشاید. وقتی درک کنونی خود را زیر سوال ببریم، کنجکاوانه بهدنبال کشف نادانستههایمان خواهیم رفت. همین کاوش موجب مکاشفههای جدیدی خواهد شد و وقتی میبینیم که هنوز چقدر چیز برای آموختن داریم، تواضع فکریمان نیز حفظ میشود. اگر دانش یک قدرت است، پس آگاهی از نادانستهها نیز نشانهٔ خرد خواهد بود.
جداسازی شخصیت گذشته و کنونیتان، دلهرههایی بههمراه خواهد داشت. حتی تغییرات مثبت هم میتواند منجر به بروز احساسات منفی شود؛ تغییر هویت میتواند حس آشفتگی و بطالت به همراه داشته باشد. اما در طی زمان، اگر بتوانید داستان منسجمی دربارهٔ تحولتان از خود گذشته به خود کنونیتان بگویید، همین تجدیدنظر در مورد هویتتان نشانهای از سلامت ذهنی شما خواهد بود.
شخصیت شما باید مبتنی بر ارزشهایتان باشد نه چیزهایی که به آنها باور دارید.
کتاب دوباره فکر کن
در یک بحث داغ، همیشه میتوانید توقف کنید و بپرسید: «چه مدرک و شاهدی ذهنیتتان را تغییر میدهد؟» اگر پاسخ «هیچچیز» بود، دلیلی برای ادامه بحث ندارید. شما میتوانید اسب را تا لب آب ببرید، اما نمیتوانید مجبورش کنید آب بخورد.
راهکار کارآمد نه تجسم دیدگاه بلکه تحقیق دربارهٔ آن است: صحبت با دیگران تا جزئیات دیدگاههایشان را بدانیم. یعنی همان کاری که دانشمندان خوب انجام میدهند: بهجای نتیجهگیری با کمترین سرنخها، با دیگران گفتگو میکنند تا فرضیاتشان را بیازمایند.
دیکتاتور درونی ما با فعالسازی چرخهٔ اعتمادبهنفس کاذب، پیروز خواهد شد. ابتدا عقاید نادرست ما در حبابهای فیلتر جای میگیرند و محافظت میشوند، بهگونهای که صرفاً در صورت مشاهدهٔ اطلاعات همراستا با عقاید خودمان حس غرور پیدا میکنیم. سپس باورهای ما در اتاقهای پژواک جای میگیرند و صرفاً سخن افرادی را میشنویم که آن باورها را تایید یا پررنگ کنند. هرچند دژ حاصله غیرقابل رسوخ به نظر میرسد، اما عدهٔ فزایندهای از متخصصان، مصمم به پیشروی در آن هستند.
وقتی بحث آمادگی ذهنی و لازمههای دستیابی به آن پیش میآید، معمولاً به «هوش» فکر میکنیم. هرچقدر باهوشتر باشید، توانایی حل مسئلههای پیچیدهتری را خواهید داشت – و سریعتر از دیگران به راهحل میرسید. بر اساس تعریف مرسوم، هوش را همان قابلیت تفکر و یادگیری میدانند. اما در این دنیای پیچیده، مجموعهٔ دیگری از مهارتهای شناختی وجود دارد که شاید اهمیتی فراتر از هوش داشته باشند: قابلیت تجدیدنظر و کنار گذاشتن آموختههای پیشین.
در علم روانشناسی، حداقل دو سوگیری وجود دارد که هدایتگر این الگو هستند. یکی از آنها سوگیری تایید است: همان چیزی را میبینیم که انتظار داریم. دومی هم سوگیری مطلوبیت است: همان چیزی را میبینیم که میخواهیم ببینیم. این سوگیریها صرفاً مانع بهکارگیری هوشمان نمیشوند، بلکه آن را منحرف میکنند تا همچون یک سلاح علیه واقعیت عمل کند.
فاینمنِ فیزیکدان گفته، «اگرچه فریب دادن خودتان از همهچیز راحتتر است اما نباید خودتان را فریب دهید».
باید فروتنیِ توأم با اعتمادبهنفس داشته باشیم: اطمینان به تواناییهای شخصی در عین پذیرش این نکته که شاید راهکار صحیح را ندانیم یا حتی شاید مسئلهٔ صحیح را در نظر نگرفته باشیم. بنابراین تردید کافی برای بازنگری دربارهٔ دانش قدیمی و اعتمادبهنفس لازم برای پیگیری بینشهای جدید را خواهیم داشت.
فرقی نمیکند این چکاپها با همسر، والدین یا مربیانمان صورت گیرد، چون درهرحال خوب است که سالی یکی دو بار به بررسی اهدافمان بپردازیم و به آنها بیندیشیم. وقتی متوجه شویم که تصاویر گذشتهٔ زندگی هیچ ربطی به آیندهمان ندارد، میتوانیم تجدیدنظر دربارهٔ برنامههایمان را آغاز کنیم. به این ترتیب میتوانیم بستر خوشحالی خود را فراهم کنیم؛ البته تا زمانی که بیشازحد دلبستهٔ کسب آن نباشیم.
والت ویتمن میگوید: باید گسترهٔ وسیعی از دیدگاههای مختلف را به مردم نشان دهید تا متوجه شوند که خودشان هم یکی از همین دیدگاهها را دارند! یک دوز از «پیچیدگی» میتواند چرخههای اعتمادبهنفسِ کاذب را مختل کند و باعث ایجاد چرخههای تجدیدنظر شود. فروتنی ما در قبال دانش، و تردیدهایمان در مورد عقایدمان را افزایش میدهد و همچنین بهاندازهٔ کافی کنجکاومان میکند تا خلأهای اطلاعاتمان را کشف کنیم.
مقدار اندکی دانش، میتواند خطرناک باشد.
وقتی نسبت به گروه رقیب تعصب میورزیم، متقابلاً آنها هم با تمام توانشان هر کاری میکنند تا گروه خودشان را بالا ببرند و رقبایشان را تضعیف کنند، حتی اگر آن کار غلط یا آسیبزننده باشد.
ما بیشتر از افرادی یاد میگیریم که تفکراتمان را به چالش بکشند، نه آنهایی که نتایجمان را تایید میکنند. رهبران قدرتمند با منتقدانشان تعامل دارند و خود را قویتر میکنند. درحالیکه رهبران ضعیف، صدای منتقدانشان را فرو مینشانند و خود را ضعیفتر میکنند. این واکنش صرفاً منحصر به افراد قدرتمند نیست. شاید خودمان هم موافق چنین اصلی باشیم، اما عملاً ارزش یک شبکهٔ چالش را نادیده میگیریم.
«اگر بیشازاندازه استدلال داشته باشید، از قدرت تکتک استدلالهایتان کم میکنید. استدلالهایتان سربسته باقی میمانند و فکر نمیکنم بهاندازه کافی مورد توجه قرار گیرند؛ فکر نمیکنم مخاطب باور داشته باشد که همه حرفهایتان بهاندازه کافی مهم باشند. اکثر مناظرهگرهای برتر [در مناظراتشان] هیچگاه اطلاعات بیشازحدی ارائه نمیدهند.»
آنها نهتنها مشکلی با اشتباه کردن نداشتند؛ بلکه ظاهراً از آن لذت میبردند. به نظرم میتوانند به ما بیاموزند که چطور موقرتر باشیم و احتمال نادرست بودن باورهایمان را بپذیریم. هدفمان نباید این باشد که در غالب اوقات اشتباه نکنیم. بلکه باید بدانیم میزان اشتباهات ما خیلی بیشتر از مقدار دلخواهمان است و هرقدر بیشتر آنها را انکار کنیم، چالهٔ بزرگتری برای خود حفر خواهیم کرد.
تکبر آنچنان جلوی چشممان را میگیرد که به نقاط قوت و استراتژیهای کنونیمان قناعت میکنیم. حتی در صورت عدم اعتقاد به نقاط قوت و استراتژیها هم، تردید است که فلجمان میکند. وقتی روش صحیح را میدانیم اما به توانایی اجرایی خودمان اعتماد نداریم، دچار عقدهٔ حقارت میشویم.
خیلی از افراد اعتمادبهنفس را همچون الاکلنگ میدانند. اگر اعتمادبهنفس بیشازحدی کسب کنیم، به سمت تکبر خواهیم رفت. در صورت افول شدید اعتمادبهنفس، کماراده خواهیم شد. میخواهیم توازن این الاکلنگ را حفظ کنیم، بنابراین اصل حد وسط (تعادل) را پیش میگیریم و بهدنبال مقدار مناسب اعتمادبهنفس میگردیم.
در حین پیشرفت از ردهٔ تازهکار به آماتور است که اعتمادبهنفس کاذب پیدا میکنیم. مقدار اندکی دانش، میتواند خطرناک باشد. در بسیاری از حوزههای زندگی، هیچگاه آنقدر تخصص کسب نمیکنیم که عقاید خود را زیر سوال ببریم یا بهدنبال کشف مجهولاتمان برویم. صرفاً آنقدر اطلاعات داریم که با اطمینان کافی نظر بدهیم و قضاوت کنیم، اما نمیفهمیم که از قلهٔ حماقت بالا رفتهایم بدون اینکه به سمت دیگر آن رسیده باشیم.
آنها بهتازگی یک «گزارش کمادعا» دربارهٔ مهارت و اعتمادبهنفس نوشته بودند که بهزودی معروف میشد. آنها دریافتند که در بسیاری از موقعیتها، افرادی که نمیتوانند … نمیدانند که نمیتوانند. بر اساس آنچه هماکنون تحت عنوان اثر دانینگ-کروگر شناخته میشود، وقتی فاقد شایستگیهای کافی هستیم، احتمالش بیشتر است که اسیر اعتمادبهنفس کاذب شویم. در مطالعهٔ اصلی دانینگ-کروگر، صاحبان پایینترین نمرات در آزمونهای استدلال منطقی، گرامر و شوخطبعی، پرادعاترین نظرات را دربارهٔ مهارتهایشان داشتند. بهطور متوسط، آنها اعتقاد داشتند که بهتر از ۶۲ درصد از همتایان خود هستند درحالیکه در عمل، عملکردشان صرفاً بهتر از ۱۲ درصد آنها بود. ظاهراً هرقدر هوش کمتری در یک قلمرو بخصوص داشته باشیم، برآورد دستبالاتری از هوش واقعی خود در آن حوزه خواهیم داشت.
«صرفاً با نقل مکان نمیتوانید از خودتان فرار کنید»
متفکران بزرگ هیچگاه تردیدهایشان را پنهان نمیکنند، زیرا حس متقلب بودن دارند. آنها همواره تردید دارند زیرا میدانند که همهٔ ما تا حدی نابینا هستیم و بر خود لازم میبینند که دیدشان را قویتر کنند. آنها هیچگاه نسبت به دانستههای خود لاف نمیزنند بلکه از فقر اطلاعاتشان تعجب میکنند. میدانند که هر پاسخ، پرسشهای جدیدی را ایجاد خواهد کرد و جستجوی ما برای دانش هیچگاه پایان نخواهد یافت. یکی از نشانههای یادگیرندههای مادامالعمر این است که ملاقات با هر فرد، میتواند حاوی نکتهای آموزنده برای آنها باشد.
انبوهی از شواهد نشان میدهند که پیشرفت صرفاً حاصل اعتمادبهنفس نیست، بلکه مسبب شکلگیری آن هم خواهد شد. لزوماً نباید منتظر افزایش اعتمادبهنفسمان بمانیم تا بر اهداف چالشبرانگیز غلبه کنیم. بلکه میتوانیم از طریق دستیابی به اهداف چالشبرانگیز، این اطمینان را بسازیم. هالا میگوید: «به این نتیجه رسیدم که سندروم متقلب را به فال نیک بگیرم: انگیزهای برای اقدام و تلاش بیشتر. یاد گرفتم که از آن به نفع خودم استفاده کنم. در واقع همین تردیدبهنفس موجب رشد میشود».
پس از قدیمی شدن کمد لباس، آن را نوسازی میکنیم و وقتی دکوراسیون آشپزخانه از مد بیفتد، اقدامات لازم برای اصلاحش را انجام میدهیم. اما وقتی پای عقاید و دانشمان در میان باشد، سر حرف خود میمانیم. روانشناسان این پدیده را تصرف و توقف مینامند.
برادران رایت به این نتیجه رسیدند که هواپیمایشان به یک ملخ نیاز نداشت. بلکه دو ملخ میخواست که در جهت عکس همدیگر بچرخند و مثل یک بال چرخان عمل کنند. این همان زیبایی تعارض وظیفه است. در یک بحث بزرگ، طرف مقابلمان صرفا یک پرّه نیست بلکه نقش یک ملخ هواپیما را ایفا میکند. با وجود ملخهای دوگانه که عکس همدیگر میچرخند، تفکر ما زمینگیر نمیشود؛ بلکه به پرواز درمیآید.