برادران کارامازوف یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است. کتابی که پا را از هنر فراتر گذتشه و در یک سیر دیالکتیکی به فلسفه تبدیل میشود. هرچه از زیباییهای این شاهکار بگویم کم است. اما چیزی که درباره این مقاله خوب است بریدههایی است که از این شاهکار ادبی برای شما دوستان قرار خواهیم داد. در ادامه با ما باشید.
این کتاب درباره چیست؟
برادران کارامازوف رمانی از فیودور داستایفسکی نویسنده روس است که نخستین بار در سالهای ۸۰–۱۸۷۹ در نشریه پیامآور روسی بهصورت پاورقی منتشر شد.
نوشتههای نویسنده نشان میدهند که این کتاب قرار بود قسمت اول از مجموعهای بزرگتر با نام زندگی یک گناهکار بزرگ باشد؛ ولی قسمت دوم کتاب هیچگاه نوشته نشد، چون داستایفسکی چهار ماه بعد از پایان انتشار کتاب درگذشت. این کتاب در چهار جلد منتشر شد و مثل بیشتر آثار داستایفسکی، یک رمان جنایی است.
شخصیتهای اصلی داستان، پنج نفرند؛ فیودور پاولوویچ کارامازوف و چهار فرزندش بهنامهای دیمیتری، ایوان، آلیوشا و اسمردیاکف (که فرزند نامشروع فیودور است). فیودور پاولوویچ کارامازوف مَلاکی بدنام در یکی از شهرهای کوچک روسیه است که در نهایت به قتل میرسد و دیمیتری پسر بزرگترش به ظن قتل وی دستگیر میشود.
هر یک از چهار برادر، وجهی از شخصیت پدر را بیان میکنند. پیرامون پیرنگ اصلی، خردهروایتهایی هم وجود دارد که برخی از آنها مورد توجه منتقدان ادبی قرار گرفتهاست. مشهورترین خردهروایت این رمان، روایت «مفتش اعظم» است. این روایت در قالب شعری بیان میشود که ایوان در یکی از دیدارهایش با آلیوشا برای او میخواند.
بریدههایی از این کتاب
تا زمانی که دربند کینههایش است، همواره به بیراهه خواهد رفت
دروغ نگویید. کسی که دروغ میگوید و دروغهایش را هم باور میکند، دیگر هرگز نمیتواند حقیقت را دریابد، نه در خودش و نه در اطرافیانش، درنتیجه هم حرمت خودش را ازبین میبرد و هم حرمت دیگران را. وقتی کسی رعایت حرمت خودش و دیگران را نکند، دیگر کسی را دوست نخواهد داشت و در نبودن عشق، موقعی که میخواهد خود را سرگرم کند، به شهوت و گناه رو میآورد. آنوقت در فساد و تباهی، حالتی حیوانی پیدا میکند و همهٔ اینها از دروغ گفتن به خود و به دیگران ناشی میشود. کسی که حتی به خودش هم دروغ میگوید، اولین کسی است که به خودش توهین میکند.
اگر آدم زیادی بداند، زود پیر میشود.
مردم از سقوط و بیآبرویی آدمهای شرافتمند لذت میبرند.
راهبان عزیز، چرا روزه میگیرید؟ چرا از خدا چشمداشت پاداشی دارید؟ برای چنین پاداشی، من هم حاضرم روزه بگیرم. نه، راهب مقدس، در زندگی باتقوا باش! چرا خودت را در صومعه، جایی که ناهار و شامت حاضر و روبهراه است زندانی میکنی و درون اجتماع نمیروی تا برایشان مفید واقع شوی، بدون اینکه انتظار پاداشی را داشته باشی؟ دراینصورت انجام وظیفه دشوارتر خواهد شد. من هم، پدر روحانی سرپرست صومعه، میتوانم از این حرفها بزنم.
«در حقیقت، در حقیقت این را به شما میگویم: اگر دانهٔ گندمی که روی زمین افتاده نمیرد، تنها میماند، ولی اگر بمیرد محصول فراوانی خواهد داد».
در گذشته موقعی که در مسکو بود، در زمان کودکی لیز، دوست داشت برود سری به او بزند و گاهی دربارهٔ آنچه برایش پیش آمده بود، یا درمورد آنچه خوانده بود، یا خاطرات دوران کودکیاش با او صحبت کند. گاهی هم هردو با هم در خواب و خیالها غوطهور میشدند و داستانهایی واقعی که بیشتر وقتها بامزه و شاد بود، از خودشان میساختند. حالا هم انگار هردو به ناگهان به مسکو و به دو سال پیش برگشته بودند.
انسان در این دنیا باید بسیار رنج بکشد
اگر دانهٔ گندمی که روی زمین افتاده نمیرد، تنها میماند، ولی اگر بمیرد محصول فراوانی خواهد داد».
عزیزم، پسر نازنینم، این را خوب بهخاطر بسپار، چون تا آخر عمرم میخواهم به عیش و نوش بپردازم، عیاشی کار خیلی دلچسبی است، همه بهشدت آن را منع میکنند؛ ولی درعینحال هم همه دنبالش میروند، با این تفاوت که آنها پنهانی عیاشی میکنند و من آشکارا. بهخاطر همین رکگوییام است که این حرامزادهها به سرم میریزند.
هر انسانی بیشک حیوانی درنده درون خود دارد، حیوانِ خشم را، حیوانِ شعلهورشدن آتش هوس دربرابر فریادهای قربانی را، حیوانی افسارگسیخته که نمیتوان مهارش کرد، حیوانِ بیماریهای روانی و عقدههای جنسی که در عیاشی نهفته است، یا در بیماری نقرس، بیماری کبدی و چیزهایی از این قبیل
«من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.»
درحقیقت همیشه دربارهٔ سنگدلی «حیوانصفتانهٔ» آدمها صحبت میشود؛ ولی این گفته توهین و بیانصافی بزرگی است نسبت به حیوانها. حیوان هیچگاه نمیتواند مانند انسان بیرحم و سنگدل باشد، انسانی که در سنگدلی اینهمه هنرمند و ظریفکار است. ببر فقط گاز میگیرد و میدرد و جز این هم کار دیگری بلد نیست. هیچوقت به فکرش نمیرسد که میتواند گوش آدمها را در سراسر شب میخکوب کرد، حتی اگر هم میتوانست این کار را بکند، نمیکرد.
احمقها برای سودرساندن به هوشمندها بهوجود آمدهاند
یک حقیقتبین واقعی اگر مذهبی نباشد، همیشه این نیرو و استعداد را در خودش سراغ دارد که منکر معجزه شود. حتی اگر هم جلو روی خودش رخ بدهد، بیشتر تمایل دارد چشمها و حواسش را مقصر بداند که اشتباه دیده یا حس کردهاند تا اینکه واقعیت را بپذیرد
«اگر خدا وجود نداشته باشد، باید اختراعش کرد.»
پروردگارا، همهٔ کسانی را که کسی را ندارند که برایشان دعا کند و نیز کسانی که نمیخواهند به درگاه تو نیایش کنند، نجات بده..
ما که آمدهایم و خودمان را در این چهاردیواری محبوس کردهایم، از مردمانی که بیرون هستند و جامهٔ روحانیت نپوشیدهاند، مقدستر نیستیم؛ کاملا برعکس، کسانی که به اینجا آمدهاند، بهخاطر همین عزلت گزیدن، دریافتهاند که از غیرمذهبیها و همهٔ مردمان روی زمین، عیب و نقصهای بیشتری دارند… راهب هرچه مدت زمان بیشتری در پس این دیوارها بماند، بیشتر باید به این امر آگاهی یابد
ولی این اشکها را با چی میتوان بازخرید کرد، با چی؟ آیا امکان دارد؟ اگر انتقامش گرفته شود، بازخرید شده است؟ ولی من چه نیازی به این انتقام دارم، چه نیازی به طلب دوزخ برای این جلادها دارم؟ آتش دوزخ چه چیزی را میتواند بازخرید کند، چون محرومان و مظلومان شکنجهشان را دیده و زجرشان را کشیدهاند.
مرد جوان، دعا را از یاد نبر، اگر دعایت صادقانه باشد، هربار احساس جدیدی در آن پیدا خواهد شد. همچنین بهیاد داشته باش: هرروز و هربار که میتوانی تکرار کن: «خداوندا، به کسانی که امروز به حضور تو شتافتهاند رحم کن.» چون در هر ساعت و هرلحظه هزاران نفر زندگی را ترک میکنند و چه زیادند کسانی که دنیا را در انزوا، بدون اطلاع کسی و در غم و نگرانی ترک میکنند، در این صورت دعای تو برای آرامش روحشان شاید از آن سر دنیا بهسوی خداوند روانه شود. چه دشوار است برای کسی که روحش با وحشت دربرابر پروردگار حاضر میشود و چه آرامشبخش وقتی بفهمد، فردی که در دنیا باقی مانده بهعنوان میانجی برایش شفاعت کرده و آمرزش طلبیده است.
آیا آدم میتواند داور همنوعانش باشد، و ایمانش را تا پایان حفظ کند؟ بهویژه بهیاد داشته باش که تو نسبت به هیچکس نمیتوانی داوری کنی. چون هیچ فردی نمیتواند درمورد یک جنایتکار داوری کند، مگر اینکه درک کند که خودش هم نسبت به این کسی که میخواهد داوری کند، مقصر است. فقط موقعی که به این حقیقت پی ببرد میتواند داوری کند. چون اگر من آدم باانصاف و درستکاری بودم، شاید در دنیا هیچ مقصری پیدا نمیشد. حتی اگر هم قانون تو را داور او تعیین کرده، باز تا جایی که میتوانی با این طرز فکر عمل کن.
… در این قضیه عزیزم موضوعی وجود دارد که تو هنوز از آن سردرنمیآوری. مردی که عاشق زیبایی یا اندام و یا حتی فقط بخشی از بدن او شود (یک شهوتران بهخوبی این را میداند)، حاضر است حتی بچههایش، پدر و مادرش و وطنش روسیه را هم بفروشد؛ درستکار است؛ ولی دست به دزدی میزند، آرام و ملایم است؛ ولی سر میبرد، وفادار است؛ ولی خیانت میکند. مدیحهسرای پاها و اندام زنانه، پوشکین، شعرهای زیبایی دراینباره سروده؛ کسانی هم هستند که دربارهاش شعر نمیگویند و آواز نمیخوانند؛ ولی نمیتوانند از دیدن آن آشفته و تحریک نشوند، فقط هم مسئلهٔ پاها در میان نیست… تنفرداشتن یا تحقیرکردن در اینگونه موارد به کاری نمیآید، حتی اگر از گروچنکا متنفر باشد. شاید هم واقعاً از او نفرت دارد؛ ولی نمیتواند خود را از چنگ او خلاص کند.
راز زندگی انسان فقط در زندهبودن نیست؛ بلکه باید انگیزهای هم برای زندگیکردن داشته باشد. بدون داشتن وجدانی آرام، چه دلیلی دارد به زندگی ادامه دهد؟ در آن صورت از زندگی دست میشوید و بهجای ماندن در این دنیا، خود را نابود میکند، حتی اگر نان فراوان در دسترسش باشد.
بچهها را حتی از نزدیک میتوان دوست داشت، حتی اگر کثیف یا زشت باشند (اگرچه، بچهها بهنظر من هرگز زشت نیستند). ثانیآ اگر دربارهٔ بزرگسالها حرف نمیزنم، به این دلیل است که آنها علاوهبراینکه منزجرکنندهاند، شایستهٔ دوستداشتن هم نیستند؛ تفاوتی که با بچهها دارند، این است که سیب را خوردهاند، مزهٔ آن را میدانند، با خوب و بد آشنا هستند و شبیه «خدایان» شدهاند. همواره هم به خوردن آن ادامه میدهند؛ ولی بچههای کوچک مزهٔ هیچچیز را نچشیدهاند و نسبت به هیچ کاری مقصر نیستند.
ــ فکر میکنم اگر شیطان وجود نداشته باشد و انسان آن را خلق کرده باشد، بهصورت و با صفات خودش آفریده است. ــ پس این همان کاری است که درمورد خدا هم کرده است.
بههرحال بهخاطر غمی که توی دلم سنگینی میکرد، آخرین کوپکهایی را که داشتم دادم تا مست کنم. تحقیرم نکنید، آقا. در روسیه، آدمهای دایماً لخمر از همه حساستر و باعاطفهترند. میان ما فقیربیچارهها هم، بهترین آدمها کسانی هستند که از همه مستترند.
وقتی آدم پول دارد، فقط کافی است چیزی را بخواهد
درست در همان لحظهای که با هراس میبینید بهرغم همهٔ تلاشهاتان، نهتنها به هدفتان نزدیک نشدهاید؛ بلکه بهنظرتان میآید از آن دور هم شدهاید، در آن لحظه است، این را یقین داشته باشید، که ناگهان به هدفتان میرسید و قدرت معجزهآسای خداوند را در وجود خودتان درمییابید. خدایی که در همهٔ احوال شما را دوست داشته و پنهانی هدایتتان کرده است
کاجها مانند آدمها نیستند، مدتهای طولانی بیآنکه تغییری کنند باقی میمانند.
بهنام پرستش دستهجمعی همنوعانش را از دم تیغ گذرانده است. خدایانی علم کرده و مردم را فراخوانده که «خدایانتان را ترک کنید و بیایید به ستایش خدایان ما مشغول بشوید، وگرنه وایبهحال شما و خدایانتان!» و تا آخر دنیا هم وضع به همین منوال خواهد بود. هرموقع هم که خدایان در دنیا ازبین رفتهاند، مردم دربرابر بتهای دیگری به زانو افتادهاند.
عذابآورترین دغدغهٔ آدمها این است که هرچه زودتر کسی را بیابند و این موهبت آزادی را که همراه با خودشان به دنیا میآید، به او واگذارند. ولی فقط کسی میتواند این آزادی را دراختیار بگیرد که بتواند به وجدانشان آرامش ببخشد. همراه با نان، درفشی چون و چراناپذیر هم به تو تقدیم شد؛ کافی است به انسان نان داده شود، تا سر تعظیم فرود آورد، چون هیچچیز بیشتر از نان در زندگیاش اساسی و مهم نیست؛ ولی اگر کس دیگر جز «تو» بر وجدانش چیره شود، آنوقت تو را رها میکند و بهدنبال کسی میشتابد که وجدانش را دراختیار گرفته است
هر ساقهٔ علفی، هر سوسکی، هر مورچهای، هر زنبور عسلی، همگی بهطرز حیرتآوری راهشان را بلدند، بیآنکه هوشمند باشند، آنها نمایانگر رمز و راز خالقند که دایماً آن را بهطور خودبهخود انجام میدهند.
آه که هرچه به خداوند مربوط میشود چه خوب و شگفتانگیز است
«خداوندا، به همهٔ این آدمها رحم کن و محفوظشان بدار، این تیرهبختان و آشفتهحالان را هدایت کن. تو راههای گوناگون داری، از طریق این راهها نجاتشان بده. تو سرا پا عشقی، به همگی شادمانی عطا کن!» پس از زمزمهکردن این دعاها، دوباره به سینهاش صلیب کشید و بهخواب آرامی فرورفت.
بکوشید همنوعانتان را همیشه عملا دوست داشته باشید. هرقدر در این عشق پیش بروید، به همان ترتیب هم میتوانید خودتان را متقاعد کنید که خدا وجود دارد و روحتان نیز فناناپذیر است، شما اگر در این راه آنقدر پیش بروید تا خودتان را بهطور کامل در دوستداشتن دیگران فراموش کنید، آنوقت بهطور حتم ایمان پیدا میکنید و هیچ شک و تردیدی نمیتواند به ذهنتان راه یابد.