متن و جملات

اشعار حضرت قاسم بن الحسن/ مجموعه شعر شب ششم ماه محرم و شهادت حضرت

در این بخش به مناسب شب ششم ماه محرم و شهادت حضرت قاسم (ع) مجموعه اشعار حضرت قاسم بن الحسن را با سوزناک ترین متن ها ارائه کرده ایم.

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن (علیهما السلام)

چه کنم تا لبِ تو ناله‌ی بابا نَکِشد

صبر کن صبر که اشکم به تماشا نَکِشد 

نجمه دنبالِ تو از خمیه دوید اما حیف

تا زدی ناله عمو زود رسید اما حیف 

سنگ برداشته اما به لبِ ماه زدند

ترسم این بود که چشمت بزنند ، آه زدند

 در مسیرِ نَفَسَت چیست مزاحم شده است

قاسمی داشتم اما دو سه قاسم شده است

 به یتیمیِ تواین قوم چه بَد خندیدند

همگی آنکه زد و آنکه نَزَد خندیدند

 باد مویِ تو بهم ریخت مرا ریخت بِهَم

عطر و بویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم

 خواستی تا که بگویی به عمویت بابا

گفتگویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم

 نیزه‌ای آمد و حسرت به دلم ماند که ماند

تا گلویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم

 دو سه اَبرو به رویِ اَبرویِ تو وا کردند

نعل رویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم 

دیر شد تا برسم بر سرِ اکبر کم شد

آمدم زود ولی باز تنت دَرهَم شد 

سنگ بر رویِ تو خورد اَبرویِ من درد گرفت

تا به پهلوی تو زد پهلویِ من درد گرفت

 همه گفتند که از کوچه سهیم است زدند

هرچه گفتیم یتیم است یتیم است زدند

 تیغشان برتو نه بر سینه‌ی پیغمبر خورد

دستِ من بود که با دیدنِ تو بر سر خورد

 در تو دیدم حسنم را که دوباره می‌خواند

روضه‌ی سیلیِ دستی که به نیلوفر خورد

 ایستادم به رویِ پنجه پا اما حیف

دستش از رویِ سرم رد شد و بر مادر خورد

شاعر:حسن لطفی

پشت خیمه قدم زنان به دعاداشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستمتو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانماو غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازیاو به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد اودر حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینبیک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگمبا تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارمجام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَمپسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایمحسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساسشیوة جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاًنیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت راخوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر همدورة بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنمبا حسین و سلالة حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شیندست خط حسن به دست حسین

ای گدایان رو کنید امشب که آقا قاسم استتا سحر پیمانه ریز کاسه ی ما قاسم است

یادمان باشد اگر روزی بقیع را ساختیمذکر کاشی های باب المجتبی یا قاسم است

از همان روزیکه رزق نوکران تقسیم شدکربلای سینه زنهای حسن با قاسم است

این کریمان به نگاه خود گره وامیکنندآنکه عمری درد ما کرده مداوا قاسم است

گوسفندی نذر او کردیم و مرده زنده شدآنکه نامش میکند کار مسیحا قاسم است

روی ابرویش اگر تحت الهنک بسته حسیندر حرم زیباترین فرزند زهرا قاسم است

نعره زد: ان تنکرونی ریخت لشکر را بهموارث شیر جمل شاگرد سقا قاسم است

مرد نجمه بود و صاحب خیمه شد در کربلاسایه ی روی سر مادر به هر جا قاسم است

با اشاره هر کجا میگفت: یا زینب ببینآن سر عمامه بسته روی نی ها قاسم است

زیر سم اسبها با هر نفس قد میکشیدگفت با گریه حسین، این تن خدایا قاسم است

نعل های خاک خورده دنده هایش را شکستمثل مادر این تنی که میخورد پا قاسم است

چونکه قاسم بود بین گرگها تقسیم شدیوسف پاشیده از هم بین صحرا قاسم است

(قاسم نعمتی)

دشمنانش همه درمانده و نیرنگ زدند

به تلافی جمل، ضربه هماهنگ زدند 

دوره کردند، دویدند سویش با عجله

دسته ای که همه جا، پای ولا لنگ زدند

 جای نُقل شب دامادی او، با دلِ پُر…

نوه ی فاطمه را از همه سو سنگ زدند 

یوسف نجمه، نقابش به روی خاک افتاد

گرگ ها بر بدن زخمی او چنگ زدند 

پهلویش بوی حسن داشت، بوی فاطمه داشت

نیزه بر پهلوی او قومِ نظر تنگ زدند

 اسب ها جای حنا بر سر و بر صورت او

تاختند آن قدر از خون، به رخش رنگ زدند

 نعل ها داغ که گشتند جگرسوز شدند

با صدای ترکِ سینه اش آهنگ زدند

 جای یک جرعه فقط آب، هزاران ضربه…

بر دهانی که شده تشنه ی از جنگ زدند

نجمه ماند و دل خون… تا که پس از ساعاتی

شعله بر چادر آن مادرِ دلتنگ زدند

شاعر:محمد جواد شیرازی

چون حسین نامۀ حسن برداشتخط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرداذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاندو نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شدلرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنیهیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شدلشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادنبا یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کردلاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایشاَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کردکینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاددر میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسنتیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بستزیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاهبه حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)

تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفتپهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن استبوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی استآهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشتسنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

از پیرهای زخمی جنگ جمل رسیدهرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکیمومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه استاین نیش‌های نیزه توان مرا گرفت

پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم منریگ روان، همه جریان مرا گرفت

(محمد سهرابی)

اشعار حضرت قاسم بن الحسن و شهادت آن حضرت

مشتاق میدان رفتنم رخصت عموجان

سر میدهم پای تو بی نوبت عموجان

آیینه دار غیرت اللهم که جاری است

در رگ رگ من جای خون غیرت عموجان

من وارث شیر جمل هستم مگر نه ؟؟

مثل پدر دارم دل و جرات عمو جان

جای کلاه جنگی ام عمامه دارم

یک پا حسن هستم در این هیبت عموجان

الموت احلی من عسل یعنی که شیرین

باشد برایم مرگ با عزت عموجان

با نوعروسم در قیامت وعده کردم

دنیا ندارد بیش از این قیمت عموجان

اذن جهادم را پدر قبلا نوشته

امید من باشد به دست خط عموجان

جای زره لطفی بکن دیگر برایم

فکر کفن بردار بی زحمت عموجان

پای تو را بوسیدم و افسوس از اینکه

دیگر ندارم بیش از این فرصت عموجان

با اکبرت فرقی ندارم می گذاری

در معرکه صورت بر این صورت عموجان

طعم غلاف بی هوایی را چشیدم

دیگر ندارد بازویم قوت عموجان

این فرقه ی خون ریز سنگ انداز کوفه

از کشتن ما می برد لذت عموجان 

خوشبخت از آنم میشوم قربانی تو

دلشوره دارم بابت پیشانی تو 

لشگر که بغضش شد فراهم سنگ می زد

شیطان پرستی هم مصمم سنگ می زد

گفتم انابن المصطفی اما ابوجهل

سوی رسول الله خاتم سنگ می زد

الله اکبر نقش روی بیرقم بود

 بی اعتنا حتی به پرچم سنگ می زد

آئینه ی روی علی بودم که دیدم

مردی شبیه ابن ملجم سنگ می زد

تا بشکند مثل دلم فرق سرم را

می آمد از نزدیک و محکم سنگ می زد

از کینه توزان جمل بود انکه با غیظ

سمت حسن های مجسم سنگ می زد

با نیت مهمان نوازی کوچه وا شد

کوفی به جای خیر مقدم سنگ می زد

تنها نه ان تازه نفس هایی که بودند

تا پیرمردی با قد خم سنگ می زد

راه نفس را تا ببندد در گلویم

یک طایفه پشت سر هم سنگ می زد

با قصد قربت سمت من نیزه می انداخت

هر کس میان معرکه کم سنگ میزد

 چشم کبود من دلیل اشک زهراست

روی دهانم جای نعل اسب پیداست

شاعر:علیرضا خاکسار

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکستمست مدام شیشه می در بغل شکستیک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکستفرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده استاو بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفسبی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرسسهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیستخطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه راپر کرد از آن معطر یکریز، شامه رامی خواند از نگاه ترش آن چکامه راهفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستمباشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترماینک کبوترم به فدایت، برادرمدلواپسم برای تو ای نیم دیگرمجز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهانبرگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشتسر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشتیک شهر بود در صف پیمانه ای که داشتهمواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصافجز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته استشاعر از او بخوان که دلم پر گرفته استآن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته استشعری که چشم حضرت مادر گرفته است “

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کردوآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیستخورشید هم چنان که تویی آشکار نیستراهی برای لشکر شب جز فرار نیستپس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذواتمی رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکستباران سنگ بود و سبو بی صدا شکستاو سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکستدر ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

(سید حمید رضا برقعی)

آمدم جان عمو درک منای تو کنمخویش را لایق به دیدار خدای تو کنم

پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشقجان ناقابل خود را به فدای تو کنم

مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مراکه ز خون سرخ رخ کرببلای تو کنم

من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنتاذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم

سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرمبرسر نیزه علمدار لوای تو کنم

من یتیمم ز محبّت دل قاسم مشکنچه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم

گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شودبه از آن است بپا بزم عزای تو کنم

رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عموتا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم

(ژولیده نیشابوری)

به جِلوِه آمده ای با رُخِ نقاب زده

چه کس به قرص قمر این چنین  حجاب زده 

ز ریشْ ریشی تحت الهنک مشخص بود

که روی بند تو را با چه اضطراب زده

 صلاة ظهر تجلی نموده ای اما

رخ تو طعنه به رخسار آفتاب زده

 دهان هر که تو را خوانده طفل می بندی

کدام  بی ادبی حرف بی حساب زده

 چه مست آمده ای با لب ترک خورده

عسل به ذائقه ات آتش شراب زده 

دوباره نام حسن زنده شد در این عالم

که بچه شیر جمل پایْ در رکاب زده 

کفن به جای زره بر تنت کند مادر

به اشک دیده به گیسوی تو گلاب زده

 نگاه شور ز روی تو دور ، پور حسن

که چشم؛ زخم شرر بر دلِ کباب زده

 مدینه زندگی مادرم ز هم پاشید

چه ضربه ها که به اولاد بوتراب زده

 همینکه ناله زدی ای عمو بیا کمکم

عمو ز خیمه رسیده ببین شتاب زده

 به پیش دیده من پنجه خورده کاکُلِ تو

عدو به گیسوی آشفته ات خضاب زده

 چه بد سلیقه عزیزم تراشْ خوردی تو

به نعل کهنه چه کس بر رُخَت رکاب زده

 زِ زخم سینه و پهلو و صورتت پیداست

کسی که ضربه زده از روی حساب زده

 به زیرهر لگدی موج می زند بدنت

شبیه آنکه  کسی پا به روی آب زده

شاعر:قاسم نعمتی

میرسد نوبت خورشید شدن آهستهسپر غربت خورشید شدن آهستهنقل هرصحبت خورشید شدن آهستهقمر حضرت خورشید شدن آهسته

زودتر میرود آنکس که مهیا باشدمرد آنست که با سن کم آقا باشد

آسمان چشم به این واقعه حیران داردباز انگار که دریا تب طوفان داردماه در دست خود آیینه و قرآن داردپسر شیر جمل عزم به میدان دارد

دل پریشان خزان بود بهارش آمددستخط پدرش بود بکارش آمد

میرود تا جگرش را به تماشا بکشدبین میدان هنرش را به تماشا بکشد..تب مستی سرش را به تماشا بکشدباز رزم پدرش را به تماشا بکشد

قصد کرده ست ببینند تجلایش راضرب دست حسنی، قامت رعنایش را..

خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنشانبیا پشت سرش لحظه عازم شدنشگر گرفتند همه از شرر سوختنشدشت لرزید ز فریاد انا بن الحسنش

دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتادحمله ای کرد و زآن خیل حرامی افتاد

هرچه جنگید عطش تاب و توانش را بردسوخت ،بارید عطش تاب و توانش را بردباز لرزید عطش تاب و توانش را بردناگهان دید عطش تاب و توانش را برد

دید دور و بر مرکب همگان ریخته انددور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند

آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتادبی رمق بود ازین فاصله باسر افتادسعی میکرد نیفتد ولی بدتر افتادعمه میگفت بخود جان برادر افتاد

به زمین خورد به دور تن او جمع شدندگرگها برسر پیراهن او جمع شدند

بدنش معبر سم ها شده ای وای حسنکمرش از دو جهت تا شده ای وای حسنچقدر خوش قد و بالا شده ای وای حسنپهلویش پهلوی زهرا شده ای وای حسن

عمو از سوز جگر داد زد آه ای پسرم..من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟!

دست زیر بدنت تا ببرم میریزدبدنت را که به هرجا ببرم میریزدمطمئنا پسرم را ببرم میریزدنبرم جسم تورا یا ببرم میریزد

خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایموای از خجلت من پیش امانتهایم..

(سید پوریا هاشمی)

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خوردماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است، مرا انتخاب کنگاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

کرم حسود مشت مرا باز کرده استماهی کور زود به قلاب می خورد

از هول خیمه های جوان مرده می رسنداشکم به درد قصه ارباب می خورد

ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکرنام حسن به گوشه محراب می خورد

ای روضه وداع به قاسم نظاره کنچشمان عمه پشت سرش آب می خورد

قاسم میان این همه هنده مگر چه گفتتصویر حمزه در جگرش آب می خورد

وقتی نظر به خون و پر و بال می کنیآیینه جان تجسم اعمال می کنی

گفتی عصای پیری من بعد اکبریوقتش رسیده به قولت عمل کنی

با من قدم بزن که به مضمون رسانمتبا من قدم بزن که مرا هم غزل کنی

وزن نسیم طبع تو را خسته می کندباید چو کوه زانوی خود را بغل کنی

خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش استباید به هر طریق به کامم عسل کنی

اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست دادخوب است فکر اینهمه عز و جل کنی

این عشق بود و قصه تکراری خودشیار آمده است در جهت یاری خودش

بازاریان کوفه به دینار دلخوشنداما خوش است چشم تو با زاری خودش

راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببندخو کرده این طبیب به بیماری خودش

زینب اسیر توست، تو در بند زینبیهر کس بود به فکر گرفتاری خودش

آنقدر گریه کرد که باران مجاب شدابلیس های بال شکن را شهاب شد

عمری که کوتهی نکند خواست از عموآنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد

در سینه عمو نفس چار قل گرفتبا دستهای کوچک او بی حساب شد

برداشت کودکانه تیغ را به دستحتی زره به خیمه شرمنده آب شد

آمد برای بدرقه مجتبی، حسینگل بود و پشت پای تماشا گلاب شد

چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شدتصویر حسن دست به دامان قاب شد

پایش نمی رسید که مرکب نشین شودآغوش پادشاه برایش رکاب شد

(احمد بابایی)

سیزده ساله ی امامِ کریمشده آماده بلای عظیم

رفت و افتاد روی پای حسینبوسه می زد به دست های حسین

 سوختند از غم و کباب شدندهر دو از گریه خیسِ آب شدند

 گریه در حالت عطش کردندآن قدر گریه تا که غش کردند

 گریه های عمو مکرر شدتشنه ی دیدنِ برادر شد

 زیر لب روضه ی حسن را خواندقاسمش را به سینه اش چسباند

 دست خطِ حسن به کار آمدناگهان بر دلش قرار آمد

 جلوی خیمه، جان تازه گرفتآخرش از عمو اجازه گرفت

 اذن میدان گرفت و عازم شدنوبت نعره های قاسم شد

 حال باید خودی نشان می داددشت، را یک تنه تکان می داد

وقت برچیدنِ هُبَل شده بودفأنا بن الحسن… جمل شده بود

همه گفتند آمده حیدرپسر پورِ ارشدِ حیدر

هرکه افتاد سوی او گذرشازرق و هر چهار تا پسرش…

 همه بر روی خاک افتادندغرقِ در خون، هلاک افتادند

 نعره می زد، علی مع الحق راکند از ریشه نسل ازرق را

 وقت رزمش قمر، بلند شدهمادرش نجمه سربلند شده

 فخر دارد به خود عروس حرمکه شده نذر اهل بیت کرم

 طالب مرگ، بین لشگر کیست؟!دید دشمن، حریف قاسم نیست

 حیله شد چاره، دوره اش کردندهمه یک باره، دوره اش کردند

 ابرویش بین جنگ، زخمی شدسرش از نقلِ سنگ، زخمی شد

 ضربِ شمشیر نانجیبی، آهبر سرش خورد و گفت: یاعماه

 از روی اسب، دور از حضرتبر زمین خورد با سر و صورت

 تا صدا زد، سواری از خیمهمثل بازِ شکاری از خیمه…

 آمد و اشک، از دو دیده فشاندقاتلش را به قعر دوزخ راند

 رفت بالا صدای فریادشآمدند اشقیا به امدادش

 بس که مرکب به رفت و آمد بودشد هوا ناگهان غبار آلود

 بود دشت از غبار مالامالوسط دشت، نجمه رفت از حال

نوعروسِ حرم زمین افتادبر روی خاک، با جبین افتاد

چه گذشت آن وسط؟! نمی دانمروضه را بازتر نمی خوانم

دشت در حالتِ سکونی بودهمه جا رد نعلِ خونی بود

داشت قاسم به خاک می غلطیدشانه های حسین می لرزید

 در دهان تا زبان، تکان می خورددنده هایش تکان تکان می خورد

 آه… آخر به دوش مولایشبر زمین می کشید پاهایش

 غرقِ خون، وصل یار، شیرین بودسرّ احلی مِن العسل این بودشاعر:محمد جواد شیرازی

جلوه ي روي پنج تن قاسمابنِ اِبنِ ابوالحسن قاسمماهْ رخسار انجمن قاسمسرو خوش قامت چمن قاسمذكر من وقت پر زدن قاسم

كيست اين نوجوان؟قرار حسنوارث عزّت و وقار حسندُرّ دردانه ي تبار حسنهمه جا هست دستيار حسنحسن خانه ي حسن قاسم

گيسوان حسن مجعّد بودپاي تا فرق چون محمّد بودعشق بي عشق او مردّد بودرنگ او سبز چون زبرجد بودپس عقيق است در يمن قاسم

گردش چرخ بي دَمَش، مـُختَلهمه بي قاسمند، ول مَعطلنكته اي گويمت ولي مُجمَلخوش بحالش كه بود از اوّلبا اباالفضل همسخن قاسم

در جلالت به كبريا رفتهصولتش هم به مصطفي رفتههيبتش هم به مرتضي رفتهدر كرامت به مجتبي رفتهبا حسين است هموطن قاسم

روي او قبله از ازل شده استلب او شيشه ي عسل شده استصاحب پرچم و كتل شده استمشكلاتم اگر كه حل شده استهست مشكل گشاي من قاسم

آه اگر بر بلا دچار شودآه از آن دم كه سنگسار شودبا سرِ نيزه ها شكار شودكفنش خاك و سنگ و خار شودمثل اربابِ بي كفن قاسم

چشمش از تشنگي كه كم سو شدسكّه ي جنگ آن ورش رو شدوارث روضه هاي پهلو شدبدنش پاره پاره از تو شدآه از نعل و از دهن قاسم

(محمد قاسمی)

چنان به گوش بیابان نوای من مانده

که در جنان پدرم در عزای من مانده 

چه لقمه ها که گرفت از تنم سم مرکب

ز من گذشت و کنون تکه های من مانده 

منی که قاسم بودم دگر شدم تقسیم

بروی خاک خودم نه!که جای من مانده 

تنم ضریح شده حفره حفره ام کردند

دراین بدن حرم مجتبای من مانده 

هزار سنگ سرم‌ را نشانه رفت عمو

 هزار جای شکسته برای من مانده

 مرا به سینه گرفتی ولی مراقب باش

که میبری تنم و دست و پای من مانده!

 عروس من دم خیمه نشسته منتظر است

به دستهای کبودش حنای من‌ مانده

شاعر:سید پوریا هاشمی

ای گل ریحان بستان حسنقاسمی و روح و ریحان حسن

سرو مات ازقامت دلجوی توماه حیران شد زماه روی تو

روی تو آئینۀ حُسن حسنلالۀ زیبای آن زیبا چمن

نوجوانی وبه پیران رهبریرهبری آزاده وروشنگری

ای دلت پُرزآب وتاب معرفتتشنگان را داده آب معرفت

تا چراغ عاشقی افروختیعشق بازان را تو عشق آموختی

ای زنور کبریا روشن ضمیرسینه ات روشن شد از مهری منیر

ای به روز امتحان مرد عملوی شهادت را تو احلی من عسل

تاشهادت را تو کردی انتخابماند حسرت بر دل ازلعل تو آب

ای لب خشک تو رشک سلسبیلآفرین گفته به رزمت جبرئیل

ای زصهبای شهادت مست مستوی پدر را داده در طفلی زدست

از وصال روی تو خون خدایادمی کرد ازجمال مجتبی

ای حسین ومجتبی را نورعینتا شنید آوای دردت راحسین

ای حسین ومجتبی را نور عینتا شنید آوای دردت را حسین

گفت لبیک ای عموجان آمدمبهر دیدارت شتابان آمدم

آمدم ای نور چشمان ترمیادگار یادگار مادرم

ای زخونت گشته صحرا لاله گوندست وپا کمتر بزن درخاک وخون

گریم ونالم براین عمر کمتسخت می سوزم زسوز ماتمت

ازچه غم غرق ملالت کرده استسمّ اسبان پایمالت کرده است

دوست دارم همچو گل بویت کنمغرق بوسه روی نیکویت کنم

اشک می گیرد ره چشم مراچون روم بی تو بسوی خیمه ها

جسم پاکت را به خیمه می برممی گذارم درکناراکبرم

از فروغ حُسن نورانی شدیدرمنای عشق قربانی شدی

زدشرر این غم دل وجان مراای «وفائی »گریه کن زین ماجرا

(سید هاشم وفایی)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا