اگر در تاریخ تو ایدئالیسم حقیقی داشته باشیم یکی نیچه است و دیگری هگل. هگل را بسیاری جادوگر فلسفه خواندهاند و جملات فوق سنگین او همچنان برای متفکرین امروزی نا مفهوم و سنگین است. پس اگر شما نیز مثل من طرفدار هگل هستید، در ادامه متن همراه هم نگاران باشید تا نگاهی بر جملات سنگین و عالی او داشته باشیم.
فهرست موضوعات این مطلب
بیشتر درباره هگل بدانیمجملات فسلفی از هگلجملات بسیار سنگین از هگلنظر هگل درباره ایرانبیشتر درباره هگل بدانیم
هگل شیفته آثار اسپینوزا، کانت، روسو و گوته بود. از سال 1788 او تحصیلات دینی خود را در مدرسه دینی پروتستان توبینگر در شهر توبینگن ادامه داد؛ جایی که با فیلسوف آینده فردریش شلینگ و شاعر بزرگ آلمان فریدریش هولدرلین همکلاس و دوست شد.
این سه تن به انقلاب فرانسه، بهعنوان بزرگترین واقعهٔ عصرشان، توجه ویژهای داشتند، روزنامههای فرانسوی را پیگیری میکردند و باشگاهی برای بحث و مطالعه پیرامون ادبیات انقلابی به راه انداختند.
جملات فسلفی از هگل
در ادامه متن نگاهی بر جملات سنگین و فوقالعاده هگل، فیسوف بزرگ آلمانی خواهیم داشت.
هگل در جایی میگوید همه ی شخصیت های بزرگ جهان از نو به شکلی ظاهر می شوند؛
وی فراموش کرده اضافه کند:
بار اول به صورتِ تراژدی ، و بار دوم به صورتِ کمدی .
” انسان ها خود سازندگان تاریخ خویشند، ولی نه طبق دلخواه خود و در اوضاع و احوالی که خود انتخاب کرده اند، بلکه در اوضاع و احوال موجودی که از گذشته به ارث رسیده است و مستقیما با آن روبرو هستند . شعائر و سنن نسل های مرده چون کوهی بر مغز زندگان فشار میآورند …”
آدمی به این دلیل آدمی به حساب می آید که آدمی است، نه به دلیل که یهودی، کاتولیک، پروتستان، آلمانی، ایتالیایی و… باشد، این نکته اهمیتی بی نهایت دارد.
هگل
فلسفه حق
بند ۲۰۹
کل آزادی عبارت است از بازگرداندن جهان انسان و روابط انسانی به خود انسان.
آزادی سیاسی از یک سو تقلیل انسان است به عضوی از جامعه مدنی، به فردی مستقل و خود پرست، و از سوی دیگر به یک شهروند، یعنی شخصیتی حقوقی.
تنها زمانی که فرد انسان، انسان واقعی، شهروند انتزاعی را دوباره به خویش بازگرداند و انسان به عنوان یک فرد در زندگی هم نگاران اش، کار فردی اش و روابط فردی اش به موجودی نوعی تبدیل شود؛ تنها زمانی که انسان “توانایی شخصی اش ” را چون نیرو های اجتماعی بشناسد و سازمان دهد و به این سان دیگر نیروهای اجتماعی را از نیروی خویش به شکل قدرت سیاسی جدا نکند، تنها در آن زمان است که آزادی انسان کامل خواهد شد.
کارل مارکس “گامی در نقد فلسفه ی حق هگل”
قناعت آشتی جویانه به واقعیت (های موجود)، نا امیدی، و پذیرش صبورانه (منفعلانه) سرنوشتی بسیار بزرگ و قدرتمند جای خود را به امید، انتظار و شهامتِ مواجهه با چیزی دیگر (امر نو) داده است.
تصور زمانه ای بهتر و عادلانه تر در جان های بشر دگربار زنده شده است و نوعی شور و اشتیاق و نوعی افسوس خوردن بر وضعیتی پاک تر و آزادانه تر تمام قلب ها را متأثر ساخته و آنها را از تن دادن منفعلانه به واقعیت حاضر رویگردان ساخته است.
این کشش به در هم شکستن موانع بی اهمیت و ناچیز، به هر رویدادی و هر بارقه ای از تغییر حتی اگر مجرمانه نامیده شود امید بسته است.
همیشه از این کلام هگل حیرت میکردم که میگفت:
تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است، وضع بی تحرک احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزهای مدام، برای توجیه خویش است، مبارزهای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.
به باورِ هگل فعلیّت یافتنِ آزادیِ ایجابی، یعنی قانونِ برآمده از بَطنِ سوژههایِ متمدّن، فقط در دولت و حیاتِ اخلاقیّاتیِ فرهنگ ممکن میشود، حال آنکه آزادیِ سلبی (یعنی همان تعریفِ لیبرالیستی از آزادی به معنایِ نفی و سلبِ هرگونه محدودیّت) تنها به حذفِ دیگران و نوعی آزادیِ مطلقِ مستبدانه میانجامد که نهایتاً حاصلی جز حکومتِ ترور و وحشت ندارد.
وی در فصلی با همین عنوان (آزادیِ مطلق و حکومتِ ترور) در “پدیدارشناسیِ روح” مینویسد:
«تنها کارِ آزادی و کارکردِ کلّیاش همانا مرگ است، مرگی که واجدِ هیچگونه آکَندِگی، معنا یا محتوایِ درونی نیست؛ زیرا آنچه [توسطِ این مرگ] نفی شده، “نقطهی” خالی و بیمحتوای خودِ مطلقاً آزاد است. به همین دلیل است که [این مرگ] خشکترین، سردترین و بیارزشترینِ تمامِ مرگهاست، که اهمّیّتی بیش از سَربریدنِ یک کَلَم یا نوشیدنِ جرعهای آب ندارد.»
بصیرتِ هگلیِ فوق به خوبی برمَلاکنندهیِ رابطهیِ آزادیِ سلبی و جهانِ سادی است.
فهم نیازمند بلوغ فکری نه فقط در ذهن، بلکه در سرتاسر وجود انسان است. تحصیل کردن و مطالعه کردن قطعاً هدفی فراتر از انتقال دادهها دارد.
نباید هگل و کانت و مارکس و… بخوانی که فقط هگل و کانت و مارکس بدانی. میخوانیم که زندگیمان را تحملپذیرتر کنیم، میخوانیم که از فریب خشنودی ناشی از توهمات در امان باشیم، میخوانیم که به حیاتمان نشئهای دوباره ببخشیم.
زندگی فقط زمانی ارزش دارد که یک چیز با ارزش را هدف خود قرار دهد.
آنچه حقیقی است عقلانی است و آنچه عقلانی است حقیقی است.
شهامت اشتباه را داشته باشید ، فقط کسانی که شجاع هستند قادر به اشتباه هستند.
انديشه شاعرانه تنها خواب و خيال نيست ، بلكه نتيجه مطالعه ، تجربه ، حافظه و شناخت جهان است.
آموزش و پرورش یعنی هنر ساخت انسان اخلاق گرا.
مستقل بودن از افکار عمومی اولین شرطبرای دستیابی به هر چیز بزرگ است.
تراژدی های واقعی در دنیا مبارزه بین دو گروه خیر و شر نیستبلکه مبارزه بین دو گروه خیر است.
تنها با به خطر انداختن زندگی است که آزادی به دست می آید…
مردانگی تنها به مرد بودن نیست، به همت و گذشت است.
دولت ها هرگز از تاریخ چیزی یاد نگرفته اند.
به قاطعیت می توانم اعلام کنم که هیچ کار بزرگی در دنیا بدون اشتیاق صورت نپذیرفته است.
جملات بسیار سنگین از هگل
تاریخ جهان، دادگاهی برای قضاوت است.
حقیقت در فلسفه به معنای سازگاری بین واقعیت مفهومی و بیرونی است.
“ما معمولا به خاطر شرهایی که به ناچار ضروری و کاملا جهانشمولند؛ مانند ضرورت دوران کهولت و مرگ، و ضرورت ناراحتیهای متعدد روزمره، پریشان نمیشویم. بیشتر اندیشه کردن به ماهیت تصادفی شرایطی که رنج را دقیقا بر ما وارد آورده است که زهر رنج را به آن میدهد.”
گوشهایت را میگیری
چشمهایت را میبندی
زبانت را گاز میگیری
اما حریف افکارت نخواهی شد و چقدر دردناک است دردِ فهمیدن…
آن دسته از فیلسوفانی که خواهان رها شدن از اندیشهٔ دیالکتیکی هگل بودند و می خواستند خود را از ضرورت های زمان نجات بدهند، جغرافیا را به عنوان بدیلی برای تاریخ برگزیدند. دلوز، از فیلسوفان پیشگام در این زمینه اصطلاح ژئوفلسفه را مطرح می کند و می دانیم که او از منتقدان جدی تفکر دیالکتیک هگلی است. «شدن» به عنوان یکی از عناصر کلیدی فلسفهٔ دلوز و گوتاری، از نظر آن هـا نـه بـه تاریخ، بلکه به جغرافیا تعلق دارد.
هگل یا اسپینوزا
پییر ماشِری
برای آنکه آدمی بهراستی انسان باشد و از حیوان ذاتاً و واقعاً تفاوت یابد و متمایز شود؛ باید 《نیازِ انسانیاش》 بهنحوی مؤثر بر 《نیازِ حیوانیاش》 چیره شود.
و همهی نیازهای حیوانی در واپسین تحلیل، تابعِ نیازِ او برای 《نگهداشتِ جانِ خویش》 است. پس نیازِ انسانی باید بر این نیازِ نگهداشتِ جان فائق آید.
به سخن دیگر:
آدمی 《انسانیتِ》 خود را محقق نمیکند مگرآنکه 《جانِ حیوانیاش》 را به پیروی از 《نیازِ انسانیاش》 به خطر اندازد.
حال که جهان فراسوی حقیقت محو شده وظیفهی تاریخ اثبات حقیقت این جهان است.
همین که شکل مقدسِ از خودبیگانگیِ انسان آشکار شد،وظیفهی بی درنگِ فلسفه، که در خدمت تاریخ است، آشکار ساختن از خودبیگانگی در اشکال نامقدس آن است.
به این سان،نقد آسمان به نقد زمین، نقد دین به نقد حقوق و نقد الهیات به نقد سیاست تبدیل میشود
هگل
«اسپینوزا مردم را به شکل بسیار بسیار زیبایی میبیند. حتی زیباتر است وقتی اعتراضهایی را که مردم به او وارد کردند در نظر میگیریم، مثلاً هگل کودن. وقتی هگل علیه اسپینوزا میگوید ″آه، او هیچ وقت چیزی از کار امر منفی نفهمید″، این عالیست، کار امر منفی کپهی مدفوع است. نه اینکه او نمیفهمید، خیلی خوب هم میفهمید. کار امر منفی یا شورهای غمگین آنهایی هستند که قدرت تأثیر پذیری را در شرایطی که قدرت کنشگری لزوماً کاهش مییابد محقق میکند.»
حقیقت در فلسفه بدان معنی است که مفهوم و واقعیت خارجی مطابقت دارد.
هیچ چیز بزرگ در جهان تا به حال بدون شور و شوق انجام نشده است.
آزاد بودن چیزی نیست . آزاد شدن همه چیز است
تاریخ جهان . دادگاهی برای قضاوت است.
ذهن و واقعیت یک چیز هستند و دیالکتیک یعنی قانون سیر تحولات که در ذهن صورت می گیرد.
ازطریق حس نمی توان به حقیقت اشیاء پی برد و دیالکتیک یعنی اصالت دادن به ورای محسوسات.
حقیقت و هستی چیزی نیستند جز عقل و علم. به همین دلیل . به مذهب هگل . مذهب اصالت علم مطلق یا اصالت عقل گفته می شود.
اجزاء وجودی مستقل ندارند . بلکه مرتبه ای از مراتب روان هستند. بدین ترتیب . طبیعت هم مجموعه کثرات نیست و درحقیقت صورتی از روان است. فلسفه بالاترین مرتبه روان محسوب می گردد.
مراتب روان از هنگامی که سر از طبیعت بیرون می آورد شامل مراحل زیر است
مقولات منطقی و فعل که در روانشناسی مورد مطالعه قرار می گیرد
اخلاق . حقوق و سیاست . دیانت . هنر و فلسفه
همه این است که واقعی معقول است . و تمام است که معقول واقعی است.
جغد «مینروا» نزد رومیان، نماد ایزدبانوی خرد و حکمت است که معادل آن در فرهنگ یونانی «آتنا» است.
اولین بار هگل، «فیلسوف» را به جغد مینروا تشبیه کرد. تشبیه فیلسوف به جغد از آن روست که این پرنده کار خود را هنگامی آغاز میکند که «روز» رو به پایان است و تاریکی غروب به تدریج فضا را تیره میکند.
فلسفه نیز هنگامی سر بر میآورد که شکلی از «زندگی» دوران شکلگیری خود را گذرانده است و آرام آرام گرد و غبار خاکستری «زمان» بر روی آن مینشیند.
فلسفه در این هنگام کهنسالی وضع موجود را با رنگ خاکستری خود به تصویر میکشد و امرِ واقع را در قلمرو فکر بازسازی میکند.
وقتی که فلسفه چیزی را تیره و تار ترسیم میکند، این بدان معنی است که آن چیز، پیر شده است. به چیز تیره و تار نمیتوان دل خوش داشت. چیز تیره و تار اما وسیلهای برای شناخت هم است. جغد مینروا نیز به سان «فلسفه» همیشه پرواز خود را در غروب از ره رسیده آغاز میکند.
نظر هگل درباره ایران
با امپراتوریِ ایران [هخامنشیان] نخستین گام را در پهنه ی تاریخِ پیوسته میگذاریم. ایرانیان نخستین قومِ تاریخی هستند و ایران نخستین امپراتوری از میان رفته تاریخ است. در حالی که چین و هند در وضعی ثابت ماندهاند و تا زمان ما همچنان به شیوه ی طبیعی و گیاهی زیستهاند؛ ولی تنها ایران میدانِ آن رویدادها و دگرگونی های عظیمی بوده است که از وضعِ راستین تاریخی حکایت دارد.
اگر امپراتوریهای چین و هند جایگاهی برای خود در تاریخ داشتهاند ، تنها از دیدگاهِ خودشان و نه همسایگان و جانشینان شان بوده است؛ اما از ایران است که نخستین بار آن فروغی که از پیشِ خود میدرخشد و پیرامونش را روشن میکند سر بر میزند؛ زیرا روشناییِ «زرتشت» به جهان آگاهی ، به روح ، به عنوانِ چیزی جدا از خود متعلق است. در جهانِ ایرانی یگانگی ناب و والایی را در مییابیم که هیأت های [پیکرهها ، اَشکال] خاصی را که جزو ذات آن هستند ، به حال خود آزاد میگذارد؛ همچون آن روشنایی که تنها نشان میدهد اجسام به خودی خود چه هستند. این روشنایی تنها از آن رو بر افراد فرمان میراند که ایشان را برانگیزد تا خود نیرومند شوند و راه تکامل در پیش گیرند و فردیت خویش را استوار سازند.
روشنایی هیچ گونه فرقی میان هیأت ها نمیگذارد. به پارسا ، گنهکار ، پست و بلند یکسان میتابد و به همه به يك اندازه برکت و بهروزی ارزانی میکند. روشنایی تنها هنگامی جان بخش است که با چیزی جز خود و جدا از خود پیوند یابد و بر آن تاثیر بگذارد و آن را بپرورد ، روشنایی ضدِّ تاریکی است و این تضاد اصلِ کوشندگی و زندگی را بر ما آشکار میکند. اصلِ تکامل با تاریخ ایران آغاز می شود ، پس آغاز تاریخِ جهانی به معنای درست از همین نقطه شکل میگیرد.
گئورگ ویلهلم فریدریش هِگِل
کتابِ ” نامه ایران ” مجلد اول مقاله ی ششم:
«نقش ایران در التقاطِ تمدن های شرق و غرب»