شعر

شعر زیبا کوتاه پر معنی عاشقانه (قشنگ ترین اشعار ناب رمانتیک)

شعر زیبا کوتاه پر معنی عاشقانه را در هم نگاران قرار داده‌ایم. این اشعار زیبا و عاشقانه را می‌توانید به عزیزان خود ارسال کنید. این شعرهای عاشقانه از شاعران بزرگی هستند و با لطافت خاصی عشق را به تصویر کشیده‌اند. پس حتما با ما همراه شوید.

اشعار کوتاه عاشقانه

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست

جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست

هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست

تنها گناه آینه ها زودباوری ست

اینجا کسی هست

از من به من نزدیک تر

می پیچد هرم نفس هایش

در خانه امنم

از عشق به خود آدمی

لبریز تر

هر که در عاشقی قدم نزده است

بر دل از خون دیده نم نزده است

او چه داند که چیست حالت عشق

که بر او عشق، تیر غم نزده است

در آغوشم بیا هر شب

ک محراب نگاهت را

در امیزی ب چشمانم

گهی یادی کنی ازمن

منم هر شب ب تنهایی

ب یاد خاطرات تو

برایت شعر میخوانم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند

ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

سیر نمی شوم زتو، ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن، نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشم

چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

مگذار دیگران نام تو را بدانند …

همین زلال بی‌کران چشمانت

برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست!

کیستی که من این گونه

به اعتماد

نام خود را با تو می گویم

کلید خانه ام را در دستت می گذارم

نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم

کیستی که من، اینگونه به جد

در دیار رؤیاهای خویش

با تو درنگ می‌کنم؟

کیستی که من جز او

نمی بینم و نمی یابم

دریای پشت کدام پنجره ای؟

که اینگونه شایدهایم را گرفته ای

زندگی را دوباره جاری نموده ای

پر شور، زیبا و روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم

جان می گیرد

و هر لحظه تعبیری می گردد از

فردایی بی پایان

در تبلور طلوع ماهتاب

باعبور ازتاریکی های سپری شده…

کیستی ای مهربان ترین؟

عکس نوشته عاشقانه

یک لحظه نگاهم به تو افتاد و از آن روز

از عشق گریزانم و با عشق موافق

من پناهنده ام

به مرزهای تنت

و من همه جهان را

در پیراهن گرم تو

خلاصه می کنم

مثل درختی

که به سوی آفتاب قد می‌کشد

همه‌ وجودم دستی شده است

و همه‌ دستم خواهشی:

خواهش تو

چه بی تابانه میخواهمت!

تو را دوست دارم

و این دوست داشتن

حقیقتی است که مرا

به زندگی دلبسته می کند

امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم …

و فردا بیشتر از امروز!

و این ضعف من نیست قدرت توست!

من عاشقانه دوستش می داشتم

و او عاقلانه طردم کرد

منطق او

حتی از حماقت من، احمقانه تر بود …!

ای راحت جان من،آرام خیال من

وقتی که تو اینجایی،شیرین به بری دارم

مجنون به لیلی و یوسف به زلیخایش

هر کس به کسی نازد،من خوبتری دارم

در فراسوی مرزهای تنم

تو را دوست می‌دارم

در آن دوردست ِبعید

که رسالت ِاندام‌ها پایان می‌پذیرد

و شعله و شور ِ تپش‌ها و خواهش‌ها

به‌تمامی

فرو می‌نشیند

و هر معنا قالب ِ لفظ را وامی‌گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان ِسفر ،

تا به هجوم ِکرکس‌های ِپایان‌اش وانهد …

در فراسوهای عشق

تو را دوست می‌دارم

در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکرهایِمان

با من وعده‌ی دیداری بده

شعر ادبی عاشقانه

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

كسی شبيه تو در من مرا به دريا برد

رسيده‌ام به يقين اين‌كه ناخدای منی

ولی سؤال بدون جواب مانده‌ی من!

تو ای غريبه كه هستی؟ كه آشنای منی

آرامشت مسری‌ست

آنقدر که سرایت کرده است

به پیراهن سفیدت

بانو

لحظه ای بایست

مقابل باد

تا با اهتزاز پیراهنت

دنیا از جنگ بایستد

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

دلتنگم و دیـدار تو درمــان مـن است

بـی رنگ رخت زمـانه زندان مـن است

بـر هیچ دلــی مبــاد و بـر هیچ تنـی

آنچ از غم هجران تو بر جان من است

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

من شوق قدم های رسیدن به تو هستم

یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم!

آرامش لبخند تو اعجاز تو این است…

زیبایی تو خانه براندازترین است!

شعرهای عاشقانه زیبای ادبی

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی

شاگرد که بودی که چنین استادی

خوبی و کرم را چو نکو بنیادی

ای دنیا را ز تو هزار آزادی

دلبرم رفت ودلم رفت به دنبال دلش

اوبه دنبال رقیب ودل به دنبال دلش

دل بِکَن ای دلکم عشق بیهوده مخواه

یار بیگانه مشو دلبر بیگانه مخواه

دوش دیوانه شدم! عشق مرا دید و بگفت:

آمدم! نعره مزن! جامه مَدَر! هیچ مگو!

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو!

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی! جز که به سر هیچ مگو!

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است؟!

گفت این غیر ِ فرشته است و بشر هیچ مگو…!

«چه جمال جان فَزایی

که میانِ جانِ مایی

تو به جان چه می‌نمایی،

تو چنین شکر چرایی؟!»

آنچنان جای گرفتی ,تو به چشم و دلِ من

که به خوبانِ دو عالم

نظری نیست مرا…!

عشقت صنما چه دلبری‌ها کردی

درکشتن بنده ساحری‌ها کردی

بخشی همه عشقت به سمرقند دلم

آگاه نه ایی چه کافری‌ها کردی

دلبران، دل میـبرند، اما تـو جانم میـبرے

ناز را افزوده ، با نازت توانم میـبرے

سوز دردِ عشق را با غمزه های ناز خود

تا ته قلب من و تا استخوانم میـبرے

میزنےچشمڪ نهانے، جانِ تـو! جان خودم!

با تڪان پلڪ خود تا بیڪرانم میبرے

تاڪه میخواهم بگویم راز خود را ناگهان

دستهاے مهربان را بر لبانم میبرے

میڪنے ساڪت مرا با بوسه هاے بی هوا

شعر را با بوسه از روے زبانم میـبرے

تو شبیه دلبران هستی ولي جور دگر

دلبران، دل میبرند، اما تو جانم میبری…

گر چشم بامداد به خورشید روشن است

ما را دل از خیال تو جاوید روشن است …!

من

برای آن که چیزی از خود به تو بفهمانم

جز چشم هایم

چیزی ندارم …

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل

که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا