شعر

اشعار نصرت رحمانی/ گزیده شعر عاشقانه و احساسی این شاعر

در این بخش مجموعه اشعار نصرت رحمانی را با مجموعه شعر نو عاشقانه و احساسی کوتاه و بلند گردآوری کرده ایم.

نصرت رحمانی (زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۸ در تهران – درگذشته ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ در رشت، یکی از شاعران معاصر نوگرا اهل ایران بود.

جملات اشعار نصرت رحمانی

ای دوستدرازنای شب اندوهان رااز من بپرسکه در کوچه ی عاشقان تا سحرگاهرقصیده امو طول راه جدایی رااز شیون عبث گامهای منبر سنگ فرش حوصله ی راه.که همپای بادهادر شهر و کوه و دشت

به دنبال بوی توگردیده امو ساعت خود رابا کهنه ساعت متروک برج شهرمیزان نموده ام!ای نازنیناندوه اگر که پنجه به قلبت زدتاری ز موی سپیدمدر عود سوز بیفکنتا عشق را بر آستانه ی درگاه بنگری

لرزید در عمیق آینه تصویرپر زد کلاغی از لب دیواربادی وزید و پنجره را بستباران گرفت نرماندوه خیمه بستبا خویش مرد گفتاحساس می کنمتا مرز بی نهایتآنجا که انجماددر روح هر روان شده ای جاریستراهی دراز نیستاما خدا اگرچه بزرگ استو عادل و کریمبی شک در انتظر لاشه ی من نیستباری سخن دراز شداز لابه لای زخم خرافاتمیراث رفتگانچرک آب باز شدبهتر که بگذریم

اینک سه هفته می گذرد، اسلحه ی منخمیازه می کشد، درون کشوی میزبرخاستتک تک فشنگ چید در انباره ی خشابو روبروی آینهآرام ایستادنیم رخهدف گرفت میان شقیقه راخوردند ثانیه ها یک دقیقه راوزیر لب شمردیکدوو ماشه را چکاندگمپ انفجار دوددر روی آینه ترکی همچو عنکبوتروییدتصویر مرداز عمق آینهدر پشت آینهدیوانه وار قهقهه سر دادباران گرفته بوددر پشت شیشه هامی کوفت مشت،باد

نه او با من نهاد عهدی، نه من با اونه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابیدنه مار بازویی بر پیکری پیچیدشبی غمگیندلی تنهالبی خاموشنه شعری بر لبانم بودنه نامی بر زبانم بوددر چشم خیره بر ره سینه پر اندوهبامیدی که نومیدیش پایان بودسیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستمو از بیراهه ها راه نجات خویش می جستمنه کس با مننه من با کسسر یارینه مهتابینه دلداری

و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودمسرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودمنوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکستو شعر ناتمامی خواندبیا با مناز آن شب در تمام شهر می گوینداو با تو ؟ولی من خوب می دانم

شعر عاشقانه نصرت رحمانی

دیرینه زخم یار، به یاد آراینک اجاق شعر من استدر سرد این سیاه که می‌سوزدو می‌دوزد یلدای درد، بر لب دامان بامدادشاید لهیب کوره‌ی خورشید را برافروزددیرینه زخم…در بادهای مهاجر چه خوانده‌ایکه پژواکش ترجیع بند آزادی‌ستمنشور اشک‌هایت ترصیع واژگان برنیم تاج سحرگاهانشعر شبانه‌ات میعاد عاشقان.

شاعر گر اعتبار نبخشد بر جمله کائناتشاعر اگر ننگارددیباچه‌ای ز عشقبر کتیبه‌ی ایامشاعر اگر ندرخشد در این ظلامباید در انجماد سنگ شود سنگ.

این روزها اینگونه‌ام،ببیندستم چه کُند پیش می‌رودانگار هر شعر باکره‌ای را نوشته‌امپایم چه خسته می‌کشدمگویی کت بسته از خم هر راه رفته‌امتا زیر هر کجا.

حتی شنوده‌ام هر بار شیون تیر خلاص راای دوست این روزها با هر که دوست می‌شوماحساس می‌کنم آنقدر دوست بوده‌ام کهوقت خیانت است.

انبوه غم حریم و حرمت خود را از دست داده استدیریست هیچ‌کار ندارموقتی که هیچ کار نداریتو هیچ کاره‌ایمانند یک وزیرمن هیچ‌ کاره‌امیعنی که شاعرم.

آغاز انهدام چنین استاینگونه بودآغاز انقراض سلسۀ مردانتنها بر سنگ گور من بنویسیدیک جنگنجو که نجنگیداما شکست خورد

لیلیچشمت خراج سلطنت شب رااز شاعران شرق طلب می‌کندمن آبروی حرمت عشقمهشدارتا به خاک نریزیمن آبروی عشقم

لیلیپر کن پیاله راآرام‌تر بخوانآواز فاصله‌های نگاه رادر کوچه‌های فرصت و میعاد!

بگشای بند موی، بیفشانشب را میان شببا من بدار حوصله، امانه با عتاب!

گفتی:گل در میان دستت می‌پژمردگفتم که:خوابدر چشم‌های مان به شهادت رسیده استگفتی که:خوب ترینیآری، خوبمشعرترمتاج سه ترک عرفانمدرویشمخاکم

آیینه‌دار رابطه‌ام بنشینبنشین کنار حادثه بنشینیاد مرا به حافظه بسپاراما…، نام مرابر لب مبند که مسموم می‌شویمن داغ دیده‌ام

لیلیاز جای پای توبر آستانه‌ی درگاهبوی فرار می‌آیدآتش مزن به سینه‌ی بستربا عطر پیکر برهنه‌ی سبزت

بنشینبانوی بانوان شب و شعرخانملیلیکلید صبحدر پلک‌های توست

دست مرا بگیراز چارراه خواب گذر کنبگذار و بگذریم زین خیل خفتگان!دست مرا بگیرتا بسرایمدر دست‌های من بال کبوتری‌ست

لیلیمن آبروی عاشقان جهانمهشدار تا به خاک نریزیمن پاسدار حرمت دردمچشمت خراج می‌طلبدآنک خراج

لیلیوقتی که پاک می‌کنی خط چشمت رادیوارهای این شب سنگین رادر هم شکسته وای … که بیداد می‌کنیوقتی که پاک می‌کنی خط چشمت رادر باغ‌های سبز تنت شب راآزاد می‌کنی

لیلیبی مرز باشدیوار را ویران کنخط را به حال خویش رها کنبی خط و خال باشبا من بیا همیشه ترین باشبارید شببارش سیل اشک‌ها شکستخط سیاه دایره‌ی شب راخط پاک شدگل در میان دستم پر پر زد و فسرددر هم دوید خطویران شد!

لیلیبی مرز عشق‌بازی کنبی خط و خال باشبا من بیا که خوب ترینمبا من که آبروی عشقمبا من کهشعرمشعرمشعرموای…. در من وضو بگیرسجاده‌ام‌، بایست کنارمرو کن به من که قبله‌ی عشاقم

آنگه نماز رابا بوسه‌ای بلندقامت ببند

لیلیبا من بودن خوب استمن می‌سرایمت

گلچین شعر نصرت رحمانی

رقصیدپر زد، رمیداز سر انگشت او پرید[سکه]گفتم: خط

پروانهٔ مسینپرواز کردچرخید، چرخیدپرپر زنان چکید؛ کف جوی پر لُجن.

تابید، سوخت فضا را نگاه‌هابر هم رسیددر هم خزیددر سینه عشق‌های سوخنه فریاد می‌کشید:ـ ای یأس، ای امید!

آسیمه‌سر به‌سوی «سکه» تاختیماز مرز هست و نیستتا جوی پُر لجنبا هم شتافتیمآنگه نگاه را به تن سکه بافتیم.

پروانهٔ مسینآئینه‌وار! بر پا نشسته بود در پهنهٔ لجن!و هر دو روی آنخط بودخطی به‌سوی پوچ، خطی به مرز هیچ

اندوه لرد بستدر قلبواره‌اشو خنده را شیار لبانش مکید و گفت:پس… آه، نقش شیر!؟روئید اشکخاموش گشت.

گفتم:کُنام شیر لجن‌زار نیست، نیست!خط است و خالگذرگاه کرم‌هااینجا نه کشتگاه عشق و غرور استمیعادگاه زشتی و پستی‌ست.

از هم گریختیمبر خط سرنوشتخونابه ریختیم.ما هر دو باختیمما هر دو باختیم.

و آب بود که می‌رفتکوچه خلوت بود.

صدای قلب تو آری،صدای قلب تو پاشید بر در و دیوارو عطر سوختن اشک و عشق و شرم و شتابمیان بندبند کهنه‌ی دیوار آجری گُم شد.

فضای کوچه‌ی میعادطنین خاطره‌ی ضربه‌های گام تو رابه ذهن منجمد سنگ‌فرش امانت داد.و آب بود که می‌رفت…

ثقیل می‌آید. چرا؟که سنگ کوچه‌ی بی‌انتظار اگر بودیسخن روال دگر داشت.

به آب بوسه زدیخنده در شکاف لب‌ات آب گشت،جاری گشت.چه می‌توانم گفت؟ ـ دوباره پرسیدم ـسکوت!

سکوت درمان نیست.اگر نهفتن درد التیام واهی بودلبان خسته‌ی من قفل آهنین می‌شد.و آب بود که می‌رفت…

باد می‌آمد.شکوفه‌ی لب‌خندکنار جلوی لبان‌اتخموش می‌پژمرد.

چه کوچه خلوت بود…

و شب‌هنگامچون جرم سایه‌هادر هرم تیرگیتبخیر می‌شدیم

در پرسه‌های شبان‌گاهیبر جاده‌های پرت مه‌آلودچون برگ‌های مرده‌ی پاییزدنبال یک‌دیگرزنجیر می‌شدیمدر زیر پای ره‌گذر مست لحظه‌هاتسلیم می‌شدیم، لگدکوب می‌شدیمنابود می‌شدیم

با اشک‌های‌مانتهمت به جاودانه‌گی درد می‌زدیمبا دردهای‌مانبهتان به عشقبیگانه‌گی رسالت ما بود.

می آیی و من می روم ای مرد دیگرچون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهیمی آیی و من می روم ، زیباست ، زیباستباران نرمی بر غبار کوره راهی

دشت بلاخیزغریب تفته ای بودهر تپه ای چون طاولی چرکین بر آن دشتما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیماینک ، تو می آیی برای سیر و گلگشت

حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتندشیطان حدایی کرد در این خاک سوزاناین قصر عاج افتخار آمیز تاریخبر پاستی ، از استخوان تیره روزان

تابوت خون آلود من گهواره ی توستجنباندت دست پلید پیر تقدیرهشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیستروزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیرمی آیید و من می رومبدرودبدرودچیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیمبیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، امااما… چه دردانگیز ما بیهوده مُردیم

ماندن میان این قوم حماقت استو رفتن خیانتمن ترجیح می دهم یک احمق باشمتا یک خیانت کار

او یک نگاه داشتبه صد چشم می نهاداو یک ترانه داشتبه صد گوش می سرودمن صد ترانه خواندم ونشنود هیچکسمن صد نگاه داشتم ودیده ای نبود

شاید که قطره‌ای چکد از خورشیدفانوس راه پرت شبی گرددمهتاب خیس روی زمین ماسدشعری شکفته روی لبی گردد

شاید که باد عطر تن او رااز لای در به بستر من ریزداز روی برگ‌های گل زنبقآوازهای گم شده برخیزد

شاید شبی کنار درخت کاجآوای گام او شکند شب راریزد به روی دامن شب بوسهساید چو روی سنگ لبم، لب را

تف بر من و سکوت من و شعرمتف بر تو باد و زندگی و شایدتف بر کسی که چشم به ره ماندتف بر کسی که سوی کسی آید

شاید که عشق هدیه ابلیس استاندوه اگر سزای وفا باشدشاید اگر شکوفه نومیدیستشاید که مرگ هستی ما باشد

امشب صدای باد نمی‌آیدشاید که مرگ پیش زمان خفته‌ستراز گناهکاری آنان راشیطان به بندگان خدا گفته‌ست

نفرین به سر بلندی و پستی بادنفرین به عشق باد و به هستی بادنفرین به هوشیاری و مستی بادنفرین به مرگ باد و به هستی باد

لیلیمن آبروی عاشقان جهانمهشدارتا به خاک نریزی

در سایه ی مرطوب چرکین سیاه مندر این شب بی مرزمردی ست زندانینوری ست سرگرداندر مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازدهر سایه موجودی ستکز نور در خود نطفه می سازدآنگاه می میردمن دیده اممردی که روزی سایه اش درپیش پایش مردنور پلیدی سایه اش را خورددر روح من تصویر کم رنگیپیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیماردر آب های تارتصویر می خواندمن مردگان را دوست می دارمآنها نمی میرند هرگز ، چوناز همدگر بیگانه می باشندسرگشتگانبی سایه می باشنددر این شب بی مرزدر این شب لبریز از اندوهباران نرمی شیشه را می شوید ، آرامتک سایه ای حیران و سرگردانپاشیده بر دیواردیوار می ریزد فرو آوارآواراحساس من ، احساس بیمار

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا