پاندای بزرگ و اژادهای کوچک یکی از فلسفیترین و عمیقترین کتابهای تاریخ است که تاثیر عمیقی بر روی مخاطبین خود گذاشته است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم بریده هایی از کتاب پاندای بزرگ و اژادهای کوچک را برای شما عزیزان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.
این کتاب درباره چیست؟
دو دوست یعنی پاندای بزرگ و اژدهای کوچک در این کتاب مصور جذاب سفری را به دل طبیعت آغاز میکنند. سفری دور و دراز که فصل ها به طول میانجامد. آنها بازها دچار اشتباه میشوند و مسیر را گم میکنند اما در این سفر چیزیهای شگفتانگیزی نیز کشف میکنند.
جیمز نوربری در این کتاب فلسفه، خودشناسی و رابطه سازنده با دیگران را با هم درآمیخته تا سخنانی زیبا و حکیمانه و تصاویری جذاب و ماندنی بیافریند و در نهایت کتابی بنویسد که آرام بخش و راهگشا برای کسانی است که دوران سختی را در زندگی سپری میکنند.
بریدههایی از این کتاب
پاندای بزرگ گفت: «اشتباههای تو تلاشت رو نشون میده. پس تسلیم نشو!»
اژدهای کوچک پرسید: «اگه بعضیها از من یا کارهام خوششون نیاد چی؟» پاندای بزرگ گفت: «تو باید راه خودت رو بری. بهتره اونها رو از دست بدی تا خودت رو.»
طبیعت با پاییز بهمون نشون میده رهاکردن چقدر میتونه زیبا باشه.
اژدهای کوچک گفت: «الان اصلاً وقت ندارم گلها رو ببینم.» پاندای بزرگ گفت: «درست به همین خاطر باید اونها رو ببینی؛ شاید فردا دیگه نباشن.»
بعضیها مثل شمعاند؛ خودشان را میسوزانند تا به دیگران نور بتابانند.
اژدهای کوچک گفت: «تو شنوندهی خوبی هستی.» پاندای بزرگ جواب داد: «شنیدن هیچوقت برام دردسر درست نکرده.»
.وقتی چای مینوشی… چای بنوش
«درخت گیلاس خودش رو با درختهای دیگه مقایسه نمیکنه. فقط شکوفه میده.»
اژدهای کوچک پرسید: «اگه بعضیها از من یا کارهام خوششون نیاد چی؟» پاندای بزرگ گفت: «تو باید راه خودت رو بری. بهتره اونها رو از دست بدی تا خودت رو.»
«من وقتی گم میشم از اول شروع میکنم و سعی میکنم یادم بیاد که چرا شروع کردم و همین بهم کمک میکنه.»
«مسیر سفر تو روی هیچ نقشهای نیست. خودت باید راهت رو پیدا کنی.»
اژدهای کوچک گفت: «خیلی خستهام.» پاندای بزرگ مکثی کرد و گفت: «توی زمستون طبیعت کنار میره، استراحت میکنه و انرژیاش رو جمع میکنه برای یه شروع تازه. ما هم اجازه داریم همین کار رو بکنیم دوست کوچیک من.»
وقتی برای دیگری فانوسی روشن میکنی، خودبهخود راه خودت را هم روشن میکنی.
از همه سختتر مهربونبودن با خودمونه
اژدهای کوچک گفت: «نمیتونم احساسم رو توضیح بدم.» پاندای بزرگ لبخند زد و گفت: «عیبی نداره. کلمهها برای همه چی کافی نیستن.»
گاهی ریختن یک استکان چای تنها کاری است که میتوانی برای کسی انجام بدهی. شاید همین کافی باشد. روزهایی هست که بلندشدن، خودش پیروزی است.
اژدهای کوچک گفت: «میدونی، ممکنه بعداً با کلی اشتیاق از روزهای خوب قدیم یاد کنیم.» پاندای بزرگ گفت: «پس بیا هیچوقت دست از خاطرهسازی برنداریم.» عشق نیازی به توضیح ندارد.
چه مردم ازت تعریف کنن و چه ازت ایراد بگیرن، سعی کن موقرانه بپذیری. یه درخت برای قویشدن باید هر شرایطی رو تجربه کنه.
اژدهای کوچک پرسید: «فکرهای بد باعث میشن من آدم بدی بشم؟» پاندای بزرگ گفت: «نه. موجها اقیانوس نیستن. فکرها هم ذهن نیستن.»
«صدای پیچیدن باد توی درختها رو میشنوی اژدهای کوچیک؟ طبیعت اینجوری به ما میگه یه لحظه بایستیم، نفس بکشیم و فقط باشیم.»
اژدهای کوچک پرسید: «فکرهای بد باعث میشن من آدم بدی بشم؟» پاندای بزرگ گفت: «نه. موجها اقیانوس نیستن. فکرها هم ذهن نیستن.» اژدهای کوچک گفت: «خیلی خستهام.» پاندای بزرگ مکثی کرد و گفت: «توی زمستون طبیعت کنار میره، استراحت میکنه و انرژیاش رو جمع میکنه برای یه شروع تازه. ما هم اجازه داریم همین کار رو بکنیم دوست کوچیک من.»
اژدهای کوچک گفت: «میخوام یه غرفه بزنم و از این کدوتنبلهای ترسناک بفروشم. ولی میترسم شکست بخورم.» پاندای بزرگ باز هم برای دوستش چای ریخت و گفت: «ممکنه شکست بخوری کوچولو، ولی اگه از ترس امتحانش نکنی، قطعاً شکست خوردی.»
«اژدهای کوچیک چه مردم ازت تعریف کنن و چه ازت ایراد بگیرن، سعی کن موقرانه بپذیری. یه درخت برای قویشدن باید هر شرایطی رو تجربه کنه.
«تو داری چیکار میکنی؟» پاندای بزرگ گفت: «نمیدونم ولی خیلی کِیف میده.» اگر به دنبال شادکردن دیگران باشی، خودت هم به شادی میرسی
اژدهای کوچک خیلی جدی گفت: «اینکه ندونی کجا داری میری، به این معنی نیست که گم شده باشی.» پاندای بزرگ در جواب گفت: «کاملاً درسته. ولی در حال حاضر ما قطعاً گم شدهایم.»
اژدهای کوچک گفت: «طبیعت شگفتانگیز نیست؟!» پاندای بزرگ موافق بود: «هست. ولی ما هم مثل درختان و عنکبوتها بخشی از طبیعتیم و به همون اندازه شگفتآور.»
«سعی کن برای چیزهای کوچیک وقت بذاری، اونها معمولاً از همه چی مهمترن.»
رها کن وگرنه کشانده میشوی.
پاندای بزرگ گفت: «پاییز شده و بهزودی زمستون از راه میرسه.» اژدهای کوچک گفت: «آخ، چه عصرهای گرم و دوستانهتری برای باهمبودن… اون هم با چای.»
اژدهای کوچک گفت: «کاش زودتر دیده بودمت، میتونستیم بیشتر با هم ماجراجویی کنیم.» اژدهای کوچک پرسید: «هدف من چیه؟» پاندای بزرگ مکثی کرد و بعد گفت: «که روی این سنگ بنشینی و با دوستت باشی.»
«دوست دارم فکر کنم منم که شوروشوقی درست میکنم.»
اژدهای کوچک عصبانی گفت: «نمیتونم یه جای خوب برای این شاخهی آخری پیدا کنم.» پاندای بزرگ بامبواش را متفکرانه جوید و گفت: «همین نقصهاست که فوقالعادهاش میکنه.»
اژدهای کوچک گفت: «ذهنم گاهی مثل این طوفانه.» پاندای بزرگ گفت: «اگه درست گوش بدی، میتونی صدای پاشیدن قطرههای بارون روی سنگ رو بشنوی. حتی توی طوفان هم میشه کمی آرامش پیدا کرد.»
پاندای بزرگ پرسید: «کدومش مهمتره، سفر یا مقصد؟» اژدهای کوچک گفت: «همسفر.»
اژدهای کوچک پرسید: «این درخت چه جوری هنوز سرپاست؟» پاندای بزرگ گفت: «توی شرایط بهتر ریشههاش عمیق شدهان. حالا میتونه هر طوفانی رو پشت سر بذاره.» اژدهای کوچک گفت: «چه حیف که خیلی وقت پیش این درخت رو نکاشتیم. تصور کن الان چقدر بزرگ شده بود.» پاندای بزرگ گفت: «الان که داریم میکاریمش. همین مهمه.»
اژدهای کوچک گفت: «امروز ساکتی.» پاندای بزرگ لبخندی زد و گفت: «فکر نکنم صدام از صدای بارون قشنگتر باشه.» «فکر نکنم بشه…»
اژدهای کوچک جیغ زد: «عجله کن! کار زیاد داریم!» پاندای بزرگ گفت: «رودخونه عجله نمیکنه و با اینکه موانع زیادی سر راهشه، همیشه به جایی که میخواد میرسه.» اژدهای کوچک گفت: «هیچ اتفاقی که نیفتاد!» پاندای بزرگ گفت: «شاید اول داره از زیر یه اتفاقهایی میافته.»
پاندای بزرگ گفت: «از همه چی مهمتر… توجهکردنه.»
اژدهای کوچک آهی کشید و گفت: «یادم رفته تصمیم سال جدیدم رو بگیرم.» پاندای بزرگ گفت: «نگران نباش کوچولو. اگه میخوای چیزی رو تغییر بدی میتونی از همین الان شروع کنی.»
اژدهای کوچک گفت: «ذهنم گاهی مثل این طوفانه.» پاندای بزرگ گفت: «اگه درست گوش بدی، میتونی صدای پاشیدن قطرههای بارون روی سنگ رو بشنوی. حتی توی طوفان هم میشه کمی آرامش پیدا کرد.»
اژدهای کوچک گفت: «الان چند روزه که وزن من رو تحمل میکنی.» پاندای بزرگ گفت: «میتونست بدتر باشه. میشد اژدهای بزرگ و پاندای کوچیک باشیم.»
با هم میتوانیم هر کاری بکنیم.
اژدهای کوچک گفت: «میدونی، ممکنه بعداً با کلی اشتیاق از روزهای خوب قدیم یاد کنیم.» پاندای بزرگ گفت: «پس بیا هیچوقت دست از خاطرهسازی برنداریم.» عشق نیازی به توضیح ندارد.
پروانه درست قبل از بیرونآمدن از پیله بیشتر از همیشه تلاش میکند.
پاندای بزرگ گفت: «اگه امتحان نکنی، هیچوقت نمیفهمی میتونی پرواز کنی یا نه.» اژدهای کوچک آهی کشید: «خستهام.» پاندای بزرگ گفت: «پس وقت توقفه. ستارهها رو تماشا کن و یه استکان چای بنوش.»
«اشتباههای تو تلاشت رو نشون میده. پس تسلیم نشو!»
اژدهای کوچک جیغ زد: «عجله کن! کار زیاد داریم!» پاندای بزرگ گفت: «رودخونه عجله نمیکنه و با اینکه موانع زیادی سر راهشه، همیشه به جایی که میخواد میرسه.»
شجاع باش. هیچوقت نمیدانی اولین دیدار به چه منجر میشود.
عشق نیازی به توضیح ندارد.
«بابابزرگ اژدها همیشه میگفت که یه سفر هزار کیلومتری با یه استکان چای شروع میشه.»
«اژدهای کوچیک چه مردم ازت تعریف کنن و چه ازت ایراد بگیرن، سعی کن موقرانه بپذیری. یه درخت برای قویشدن باید هر شرایطی رو تجربه کنه.»
اژدهای کوچک گفت: «هنوز نرفته، دلم براش تنگ شد. اگه آسیب ببینه، چی؟» پاندای بزرگ گفت: «وقتی خیلی به کمک نیاز داشت، کمکش کردی. اگه عمر طولانی و شادی داشته باشه، چی؟»
هر تصمیمی که در سفر میگیری تو را به مقصدت نزدیک یا از آن دور میکند.
اژدهای کوچک گفت: «برگها دارن میمیرن.» پاندای بزرگ گفت: «ناراحت نباش. طبیعت با پاییز بهمون نشون میده رهاکردن چقدر میتونه زیبا باشه.»
«رودخونه عجله نمیکنه و با اینکه موانع زیادی سر راهشه، همیشه به جایی که میخواد میرسه.
اژدهای کوچک گفت: «از حرفزدن و گوشدادنت خوشم میآد و از سفرکردن با تو لذت میبرم، ولی بیشتر از همهی اینها، حسی رو دوست دارم که تو بهم میدی.»
«چه حیف که خیلی وقت پیش این درخت رو نکاشتیم. تصور کن الان چقدر بزرگ شده بود.» پاندای بزرگ گفت: «الان که داریم میکاریمش. همین مهمه.»
اژدهای کوچک پرسید: «چه جوری به رفتن ادامه میدی؟» پاندای بزرگ گفت: «گاهی حتی یه قدم خیلی کوچیک بهتر از اینه که اصلاً قدمی برنداری.» اژدهای کوچک گفت: «این کوتاهترین روزه. زمستون واقعاً از راه رسیده.» پاندای بزرگ گفت: «ولی طولانیترین شب هم هست؛ زمستون شگفتیهای خاص خودش رو داره.»
پاندای بزرگ گفت: «فصلها کاملاً با هم متفاوتاند ولی هر کدوم شگفتیهای خودشون رو دارن.» اژدهای کوچک با نیشخندی گفت: «درست مثل ما.» گاهی خوب است بدون اینکه بدانیم داریم به کجا میرویم راهی بشویم.
اژدهای کوچک پرسید: «جهان چیه؟» پاندای بزرگ به آسمان شب نگاه کرد و گفت: «ماییم کوچولو. ما اقیانوسهای بیانتها و رعدوبرقهای تابستونی هستیم؛ چی از این قشنگتر؟»
اژدهای کوچک پرسید: «تو به تناسخ اعتقاد داری؟» پاندای بزرگ خمیازهای کشید و گفت: «من اعتقاد دارم که در هر لحظه از هر روز میتونیم رها کنیم و دوباره شروع کنیم.»