در این مطلب برای علاقمندان به اشعار ایرانی و شاعران قدیمی و نامی ایران، گزیده ای از 10 شعر بوستان و غزلیات این شاعر را آماده کرده ایم و امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر در سایت هم نگاران لذت ببرید.
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم از اشعار عاشقانه سعدی
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده میبیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
معنی شعر: آخرین گزیده اشعار سعدی برای شما یکی از غزلیات بسیار زیبا و دلنشین او است. سعدی با معشوق سخن میگوید و بیان دارد که برای رسیدن به معشوق حاضر است هرکاری بکند و جان خود را نیز فدای معشوق نماید. در بیت یکی به آخر میگوید حتی بهشت (جنت) را بیتو نمیخواهم.
***
سگی پای صحرا نشینی گزید
سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بد رگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
معنی شعر: این شعر سعدی حاوی نکته اخلاقی بسیار دقیقی در رابطه انسان و حیوانات است. در حالی که میبینیم امروزه بسیاری افراد رفتار ناپسندی با حیوانات به خصوص سگها دارند، سعدی، این مرد بزرگ ادبیات ایران، به این موضوع پرداخته است. داستان این حکایت که از باب چهارم بوستان سعدی انتخاب شده است. بسیار جالب توجه است. روزی یک سگ پای مردی صحرانشین را به شدت گاز گرفت. مرد با حال خراب در منزل افتاده بود که دختر کوچک او پرسید که پدر آیا تو خود دندان نداشتی؟ چرا سگ را گاز نگرفتی؟ مرد خندید که حتی اگر شمشیر به سرم بزنند هرگز آزاری به یک سگ نمیرسانم. میتوان با افراد ناکس بدذاتی کرد اما نباید از انسان رفتاری مشابه حیوانات سر بزند.
***
شنیدم که از پارسایان یکی، به طیبت بخندید با کودکی
شنیدم که از پارسایان یکی
به طیبت بخندید با کودکی
دگر پارسایان خلوت نشین
به عیبش فتادند در پوستین
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحب نظر باز گفتند و گفت
مدر پرده بر یار شوریده حال
نه طیبت حرام است و غیبت حلال!
معنی شعر: این شعر که در باب هفتم (در عالم تربیت) از بوستان سعدی آمده حاوی یک نکته اخلاقی است. داستان از این قرار است که یک فرد پارسا و درست کار روزی به شوخی (طیبت) با یک کودک خندید. سایر افراد پارسا در خلوت پشت این فرد غیبت کردند. ماجرا به گوش فرد رسید و پاسخ داد نباید فردی که حالی شوریده دارد را مسخره کرد چرا که شوخی حرام نیست ولی غیبت حرام است.
***
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت میبپرسم بگوی
نگفتی که قبلهست سوی حجاز
چرا کردی امروز از این سو نماز؟
مبر طاعت نفس شهوت پرست
که هر ساعتش قبلهٔ دیگر است
مبر ای برادر به فرمانش دست
که هر کس که فرمان نبردش برست
قناعت سرافرازد ای مرد هوش
سر پر طمع بر نیاید ز دوش
طمع آبروی توقر بریخت
برای دو جو دامنی در بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
مگر از تنعم شکیبا شوی
وگرنه ضرورت به درها شوی
رو خواجه کوتاه کن دست آز
چه میبایدت ز آستین دراز؟
کسی را که درج طمع در نوشت
نباید به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند ز هر مجلست
بران از خودش تا نراند کست
معنی شعر: این حکایت سعدی گزیده از باب ششم بوستان سعدی (قناعت) است.معنی برخی کلمات دشوار: 1-توقر به معنی وقار و سنگینی 2- از تنعم به معنی از نداشتن نعمت و رفاه 3- درج به معنی طومار و نوشته 4- درنوششت به معنی درهم پیچید / این حکایت سعدی انسان را توصیه به این میکند که خواسته خود را جز از خداوند نخواه و جز به سمت خدا و قبله خداوند سر خم نکن.
***
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
معنی شعر: این شعر زیبا نیز از غزلیات سعدی انتخاب شده است. سعدی میگوید که هیچ دلی نیست که غمی در آن نباشد. سعدی میگوید رازی در دل دارد که نمیتواند آن را با دیگران بازگو کند. به همین دلیل با درد خود میسازم و چون مرهمی نیست زخم را تحمل میکنم. این شعر عاشقانه و زیبا از سعدی بارها توسط خوانندگان مختلف استفاده شده است.
***
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
در آتش سوزنده صبوری که تواند
هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زندهام از چنگ منش کس نرهاند
ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند
قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند
فریاد که گر جور فراق تو نویسم
فریاد برآید ز دل هر که بخواند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند
زنهار که خون میچکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
معنی شعر: سعدی در این شعر عاشقانه میفرماید که کسی که داغ چشمانتظاری عاشق را نکشیده حال من را درک نمیکند. این یکی از غزلیات سعدی است که در آن حس غم عاشق به خوبی بیان شده است. در ادامه سعدی به وصف حال عشق میپردازد. میگوید کسی که زهر جدایی نکشیده باشد، شیرینی رسیدن به معشوق را درک نخواهد کرد. کلمه «نشتر» در بیت آخر به معنای فلز داغ و تیز است که برای از بین بردن زخم در گوشت فرو میشود. کنایه از سختی زجرآور عشق است.
***
به مجنون کسی گفت که ای نیک پی
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آنجا که اوست
معنی شعر: این شعر منتخب از باب سوم بوستان و درباره عشق است. اشعار عاشقانه سعدی علاوه بر زیبایی و وصف مستی و شور عاشق همانند سایر اشعار وی از نکات و حکایت و پند سرشار است. این شعر حکایت مجنون است که مردی از او پرسید که چرا به قبیله (حی) باز نمیگردی؟ مگر شور و عشق لیلی در تو نیست؟ مجنون با شنیدن این حرف به گریه میافتد و دوری را ضرورت عشق بیان میکند. این شعر سعدی یک حکایت کوتاه و زیبا درباره عشق است.
***
اگر هوشمندی به معنی گرای
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت به جای
که را دانش و جود و تقوی نبود
به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست
تو با خود ببر توشه خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هر چه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهندهای بر در دیگران؟
به شکرانه خواهنده از در مران
معنی شعر: این شعر گزیده از باب دوم بوستان سعدی است که این باب درباره احسان است. اشاره جالب سعدی به معنی زندگی بسیار قابل تامل است. اگرچه بسیاری از فلاسفه غربی و ایرانی فلسفه گرایش به یافتن معنی برای زندگی را متعلق به قرن 20 و اندیشمندانی نظیر سارتر و… میدانند اما سعدی شیرازی، این شاعر بزرگ و ماندگار قرنها پیش اهمیت دادن به معنی زندگی را اصل اول و آخر رستگاری بیان کرده است. همچنین ضربالمثل معروف ایرانی «کس نخارد پشت من» برگرفته از بیت « نخارد کس اندر جهان پشت من» در این شعر زیبا است.
***
به نام خداوند جان آفرین ، مشهورترین شعر سعدی
به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطا بخش پوزش پذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز
نه گردن کشان را بگیرد به فور
نه عذرآوران را براند به جور
وگر خشم گیرد ز کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا در نوشت
اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش
وگر بنده چابک نباشد به کار
عزیزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری
ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان در رزق بر کس نبست
دو کونش یکی قطره از بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد به حلم
ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
اگر بر جفا پیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی ملکش از طاعت جن و انس
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
لطیف کرم گستر کارساز
که دارای خلق است و دانای راز
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش
گل ستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
گر آن است، منشور احسان اوست
ور این است، توقیع فرمان اوست
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود
به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم
وگر در دهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم
به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر
فروماندگان را به رحمت قریب
تضرع کنان را به دعوت مجیب
بر احوال نابوده، علمش بصیر
به اسرار ناگفته، لطفش خبیر
به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقش بند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد گیتی بر آب
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کردهست بر آب صورتگری؟
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل و لعل در شاخ پیروزه رنگ
ز ابر افکند قطرهای سوی یم
ز صلب افکند نطفهای در شکم
از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند
بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
مهیاکن روزی مار و مور
اگر چند بیدست و پایند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
دگر ره به کتم عدم در برد
وز انجا به صحرای محشر برد
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش
بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
نه ادراک در کنه ذاتش رسید
نه فکرت به غور صفاتش رسید
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید
که خاصان در این ره فرس راندهاند
به لااحصی از تک فروماندهاند
نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن
وگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیش در دهند
یکی باز را دیده بردوختهست
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بیرون نبرد
بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبردهست کشتی برون
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی
تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفایی به تدریج حاصل کنی
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدان جا بری
وز آنجا به بال محبت پری
بدرد یقین پردههای خیال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست
در این بحر جز مرد راعی نرفت
گم آن شد که دنبال داعی نرفت
کسانی کز این راه برگشتهاند
برفتند بسیار و سرگشتهاند
خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
معنی شعر: بیشک این شعر سعدی بین ما ایرانیان دارای شهرت زیاد است. شاید بارها به هنگام آغاز کارهای زندگی خود مصرع اول این شعر زیبا و ماندگار را تکرار کرده باشیم. این شعر از بخش اول بوستان سعدی که به سرآغاز معروف است انتخاب شده است. این شعر نیز مانند شعر قبلی در وصف خدا و عظمت و قدرت لایزال او است. یکی از تعابیر زیبا که جا دارد به آن اشاره نماییم بیت ” جهان متفق بر الهیتش / فرومانده از کنه ماهیتش” است. سعدی میگوید جهان همگی بر وجود خدا تایید دارند و از درک ماهیت او عاجز هستند.
***
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
معنی شعر: اولین شعر سعدی که در این گلچین اشعار برای شما در نظر گرفتهایم دارای مضامینی زیبا در وصف خدا است. سعدی در این شعر به زیبایی به وصف ارتباط با خدا و ماهیت ازلی تا ابدی خداوند پرداخته است. عبارت دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی در این شعر سعدی مشخصا به ماهیت فناناپذیر خدا اشاره کرده است. معنی کلی این شعر سعدی در این باره است که خود را در برابر عظمت عالم و خدا هیچ پندار و گلایهای مکن.
بیتو حرام است به خلوت نشستحیف بود در به چنین روی بستدامن دولت چو به دست اوفتادگر بهلی باز نیاید به دستاین چه نظر بود که خونم بریخت؟وین چه نمک بود که ریشم بخست؟هر که بیفتاد به تیرت نخاستوان که درآمد به کمندت نجستما به تو یکباره مقید شدیممرغ به دام آمد و ماهی به شستصبر قفا خورد و به راهی گریختعقل بلا دید و به کنجی نشستبار مذلت بتوانم کشیدعهد محبت نتوانم شکستوین رمقی نیز که هست از وجودپیش وجودت نتوان گفت هستهرگز اگر راه به معنی بردسجدهٔ صورت نکند بتپرستمستی خمرش نکند آرزوهر که چو سعدی شود از عشق مست
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مستکه نیستم خبر از هر چه در دو عالم هستدگر به روی کسم دیده بر نمیباشدخلیل من همه بتهای آزری بشکستمجال خواب نمیباشدم ز دست خیالدر سرای نشاید بر آشنایان بستدر قفس طلبد هر کجا گرفتاریستمن از کمند تو تا زندهام نخواهم جستغلام دولت آنم که پایبند یکیستبه جانبی متعلق شد از هزار برستمطیع امر توام گر دلم بخواهی سوختاسیر حکم توام گر تنم بخواهی خستنماز شام قیامت به هوش باز آیدکسی که خورده بود می ز بامداد الستنگاه من به تو و دیگران به خود مشغولمعاشران ز می و عارفان ز ساقی مستاگر تو سرو خرامان ز پای ننشینیچه فتنهها که بخیزد میان اهل نشستبرادران و بزرگان نصیحتم مکنیدکه اختیار من از دست رفت و تیر از شستحذر کنید ز باران دیدهٔ سعدیکه قطره سیل شود چون به یکدگر پیوستخوش است نام تو بردن ولی دریغ بوددر این سخن که بخواهند برد دست به دست
دیر آمدی ای نگار سرمستزودت ندهیم دامن از دستبر آتش عشقت آب تدبیرچندان که زدیم باز ننشستاز رای تو سر نمیتوان تافتوز روی تو در نمیتوان بستاز پیش تو راه رفتنم نیستچون ماهی اوفتاده در شستسودای لب شکردهانانبس توبهٔ صالحان که بشکستای سرو بلند بوستانیدر پیش درخت قامتت پستبیچاره کسی که از تو ببریدآسوده تنی که با تو پیوستچشمت به کرشمه خون من ریختوز قتل خطا چه غم خورد مستسعدی ز کمند خوبرویانتا جان داری نمیتوان جستور سر ننهی در آستانشدیگر چه کنی دری دگر هست؟
نشاید گفتن آنکس را دلی هستکه ندهد بر چنین صورت دل از دستنه منظوری که با او میتوان گفتنه خصمی کز کمندش میتوان رستبه دل گفتم ز چشمانش بپرهیزکه هشیاران نیاویزند با مستسرانگشتان مخضوبش نبینیکه دست صبر برپیچید و بشکستنه آزاد از سرش بر میتوان خاستنه با او میتوان آسوده بنشستاگر دودی رود بیآتشی نیستو گر خونی بیاید کشتهای هستخیالش در نظر، چون آیدم خواب؟نشاید در به روی دوستان بستنشاید خرمن بیچارگان سوختنمیباید دل درماندگان خستبه آخر دوستی نتوان بریدنبه اول خود نمیبایست پیوستدلی از دست بیرون رفته سعدینیاید باز تیر رفته از شست
اگر مراد تو ای دوست بیمرادی ماستمراد خویش دگرباره من نخواهم خواستاگر قبول کنی ور برانی از بر خویشخلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماستمیان عیب و هنر پیش دوستان کریمتفاوتی نکند چون نظر به عین رضاستعنایتی که تو را بود اگر مبدل شدخللپذیر نباشد ارادتی که مراستمرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردنکه هر چه دوست پسندد به جای دوست رواستاگر عداوت و جنگ است در میان عربمیان لیلی و مجنون محبت است و صفاستهزار دشمنی افتد به قول بدگویانمیان عاشق و معشوق دوستی برجاستغلام قامت آن لعبت قباپوشمکه در محبت رویش هزار جامه قباستنمیتوانم بی او نشست یک ساعتچرا که از سر جان بر نمیتوانم خاستجمال در نظر و شوق همچنان باقیگدا اگر همه عالم بدو دهند گداستمرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیستو گر کنند ملامت نه بر من تنهاستهر آدمی که چنین شخص دلستان بیندضرورت است که گوید به سرو ماند راستبه روی خوبان گفتی نظر خطا باشدخطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاستخوش است با غم هجران دوست سعدی راکه گرچه رنج به جان میرسد امید دواستبلا و زحمت امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امید رحمت فرداست
بوی گل و بانگ مرغ برخاستهنگام نشاط و روز صحراستفراش خزان ورق بیفشاندنقاش صبا چمن بیاراستما را سر باغ و بوستان نیستهر جا که تویی تفرج آنجاستگویند نظر به روی خوباننهیست نه این نظر که ما راستدر روی تو سر صنع بی چونچون آب در آبگینه پیداستچشم چپ خویشتن برآرمتا چشم نبیندت به جز راستهر آدمیی که مهر مهرتدر وی نگرفت سنگ خاراستروزی تر و خشک من بسوزدآتش که به زیر دیگ سوداستنالیدن بیحساب سعدیگویند خلاف رای داناستاز ورطهٔ ما خبر نداردآسوده که بر کنار دریاست
خوش میرود این پسر که برخاستسرویست چنین که میرود راستابروش کمان قتل عاشقگیسوش کمند عقل داناستبالای چنین اگر در اسلامگویند که هست زیر و بالاستای آتش خرمن عزیزانبنشین که هزار فتنه برخاستبی جرم بکش که بنده مملوکبی شرع ببر که خانه یغماستدردت بکشم که درد داروستخارت بخورم که خار خرماستانگشت نمای خلق بودنزشت است ولیک با تو زیباستباید که سلامت تو باشدسهل است ملامتی که بر ماستجان در قدم تو ریخت سعدیوین منزلت از خدای میخواستخواهی که دگر حیات یابدیک بار بگو که کشتهٔ ماست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاستاز خانه برون آمد و بازار بیاراستدر وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیریندر وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباستصبر و دل و دین میرود و طاقت و آراماز زخم پدید است که بازوش تواناستاز بهر خدا روی مپوش از زن و از مردتا صنع خدا مینگرند از چپ و از راستچشمی که تو را بیند و در قدرت بی چونمدهوش نماند نتوان گفت که بیناستدنیا به چه کار آید و فردوس چه باشداز بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواستفریاد من از دست غمت عیب نباشدکاین درد نپندارم از آن من تنهاستبا جور و جفای تو نسازیم چه سازیمچون زهره و یارا نبود چاره مداراستاز روی شما صبر نه صبر است که زهر استوز دست شما زهر نه زهر است که حلواستآن کام و دهان و لب و دندان که تو داریعیش است ولی تا ز برای که مهیاستگر خون من و جمله عالم تو بریزیاقرار بیاریم که جرم از طرف ماستتسلیم تو سعدی نتواند که نباشدگر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاستهر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراستگر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغدیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاستگر برود جان ما در طلب وصل دوستحیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماستدعوی عشاق را شرع نخواهد بیانگونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواستمایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقلعقل گرفتار عشق صبر زبون هواستدلشدهٔ پایبند گردن جان در کمندزهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراستمالک ملک وجود حاکم رد و قبولهر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاستتیغ برآر از نیام زهر برافکن به جامکز قبل ما قبول وز طرف ما رضاستگر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهرحکم تو بر من روان زجر تو بر من رواستهر که به جور رقیب یا به جفای حبیبعهد فرامش کند مدعی بیوفاستسعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوستگو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاستچارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاستمالک رد و قبول هر چه کند پادشاستگر بزند حاکم است ور بنوازد رواستگرچه بخواند هنوز دست جزع بر دعاستورچه براند هنوز روی امید از قفاستبرق یمانی بجست باد بهاری بخاستطاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاستغفلت از ایام عشق پیش محقق خطاستاول صبح است خیز کآخر دنیا فناستصحبت یار عزیز حاصل دور بقاستیک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاستدرد دل دوستان گر تو پسندی رواستهر چه مراد شماست غایت مقصود ماستبنده چه دعوی کند حکم خداوند راستگر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راستاز در خویشم مران کاین نه طریق وفاستدر همه شهری غریب در همه ملکی گداستبا همه جرمم امید با همه خوفم رجاستگر درم ما مس است لطف شما کیمیاستسعدی اگر عاشقی میل وصالت چراستهر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست