متن و جملات

زیباترین اشعار عارفانه عاشقانه عطار نیشابوری درباره خدا و عشق

در این بخش بهترین اشعار عاشقانه و عارفانه عطار نیشابوری در وصف خدا و عشق را قرار داده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.

فهرست موضوعات این مطلب

اشعار زیبای عطار نیشابوریاشعار زیبای شاعر ایرانی عطار نیشابوریاشعار بلند عطارشعر دو بیتی عطار نیشابوریاشعار بلند عاشقانه و عارفانه عطار نیشابوریاشعار کوتاه عطارگلچین اشعار نیشابوریاشعار زیبای عطار نیشابوری

چون عهده نمیشود کسی فردا راحالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش بـه ماهتاب اي ماه کـه ماهبسیار بتابد و نیابد ما را

تنت قافست و جانت هست سیمرغز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ

حجاب کوه قافت آرد و بسچو منعت می‌کند یک نیمه شو پس

به جز نامی ز جان نشنیده تووجود جان خود تن دیده تو

همه عالم پر از آثار جان استولی جان از همه عالم نهانست

تو سیمرغی ولیکن در حجابیتو خورشیدی ولیکن در نقابی

ز کوه قاف جسمانی گذر کنبدار الملک روحانی سفر کن

تو مرغ آشیان آسمانیچو بازان مانده دور از آشیانی

چو زاغان بر سر مُردار مردیز صافی گشته خرسندی بدردی

چو بازان باز کن یک دم پر و بالبرون پر زین قفس وین دام آمال

چو بازان ترک دام و دانه کردیقرین دست او شاهانه کردی

به پری بر فلک زین توده خاکهمی گردی تو با مرغان در افلاک

وگرنه هر زمان بی بال و بی پرچو مرغ هر دری گردی به هر در

گهی در آب گردی همچو ماهیگهی چون آب باشی در تباهی…

مطلب مشابه: اشعار عطار نیشابوری؛ گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه و رباعیات عطار نیشابوری

ره میخانه و مسجد کدام اسـت

کـه هردو بر من مسکین حرام اسـت

نه در مسجد دهندم ره کـه مست اسـت

نه در میخانه، کین خَمّار خواب اسـت…

اشعار زیبای شاعر ایرانی عطار نیشابوری

عزم آن دارم که امشب نیم مستپای کوبان کوزه دُردی به دست

سر به بازار قلندر در نهمپس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمایتا کی از پندار باشم خودپرست

پرده پندار می‌باید دریدتوبه زهاد می‌باید شکست

تو بگردان دور تا ما مردواردور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیمزهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویمبی جهت در رقص آییم از الست

چه سازم کـه سوی تو راهی ندارمکجایی کـه جز تو پناهی ندارم

مگردان ز من روی و با راهم آورکـه جز عشق رویی و راهی ندارم!

عالم پُر اسـت از تو

غایب منم ز غفلت

تو حاضری ولیکن

من آن نظر ندارم…

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کیدل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

نامد گه ان آخر کز پرده برون آییان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

مطلب مشابه: عکس نوشته اشعار خیام + مجموعه اشعار زیبا و رباعیات خیام نیشابوری

چومویت مشکبار آمد سفر کن

سحرگه بر صبامویی گذر کن

مرا مویی ز حال خود خبر ده

ز مویت مژده باد سحر ده

اشعار بلند عطار

برقع از ماه برانداز امشبابرش حسن برون تاز امشب

دیده بر راه نهادم همه روزتا درآیی تو به اعزاز امشب

کارم انجام نگیرد که چو دوشسرکشی می‌کنی آغاز امشب

گرچه کار تو همه پرده‌دری استپرده زین کار مکن باز امشب

همچو پروانه به پای افتادمسر ازین بیش میفراز امشب

مرغ دل در قفس سینه ز شوقمی‌کند قصد به پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگیرکه شد از بانگ تو دمساز امشب

دل عطار نگر شیشه صفتسنگ بر شیشه مینداز امشب

تنت قافست و جانت هست سیمرغز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ

حجاب کوه قافت آرد و بسچو منعت میکند یک نیمه شو پس

بـه جز نامی ز جان نشنیده تووجود جان خود تن دیدهٔ تو

همه ی عالم پر از آثار جان اسـتولی جان از همه ی عالم نهانست

تو سیمرغی ولیکن در حجابیتو خورشیدی ولیکن در نقابی

ز کوه قاف جسمانی گذر کنبدار الملک روحانی سفر کن

جانا ز می عشق تو یک قطره بـه دل دهتا در دو جهان یک دل بیدار نماند

در خواب کن این سوختگان را ز می عشقتا جز تو کسی محرم اسرار نماند…

شعر دو بیتی عطار نیشابوری

این جهان و آن جهان و در نهان

آشکارا در نهان ودر عیان

هم عیان و هم نهان پیدا توئی

هم درون گنبد خضرا توئی

عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست

چون گذشتی از دو عالم هیچ کس را بار نیست

هردو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای

تا رسی آنجا کـه آنجا نام و نور و نار نیست

انچه می‌جویی تویی و آنچه میخواهی تویی

پس ز تو تا انچه گم کردی ره بسیار نیست

جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس

خود بـه جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست

جمله این جا روی در دیوار جان خواهند داد

گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست

گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست

بشنو این مشنو کـه این اقرار با انکار نیست

تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد

بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست

مطلب مشابه: اشعار زیبای حکیم عمر خیام نیشابوری و رباعیات شاعر بزرگ ایرانی

آواز بـه عشق در جهان خواهم دادپس شرح رخ تو بیزبان خواهم داد

چون زَهره ندارم کـه بـه روی تو رسمبر پای تو سر نهاده جان خواهم داد

نه قدر وصال تو هر مختصری داندنه قیمت عشق تو هر بی خبری داند

هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهداو قیمت عشق تو آخر قدری داند

ان لحظه کـه پروانه در پرتو شمع افتدکفر اسـت اگر خودرا بالی و پری داند

سگ بـه ز کسی باشد کو پیش سگ کویتدل را محلی بیند جان را خطری داند

گمراه کسی باشد کاندر همه ی عمر خوداز خاک سر کویت خودرا گذری داند

مرتد بود ان غافل کاندر دو جهان یکدمجز تو دگری بیند جز تو دگری داند

برخاست ز جان و دل عطار بـه صد منزلدر راه تو کس هرگز بـه زین سفری داند

اشعار بلند عاشقانه و عارفانه عطار نیشابوری

یک شبی در تاخت جبریل امین

گفت ای محبوب رب العالمین

صد جهان جان منتظر بنشسته اند

در گشاده دل بتو در بسته اند

هفت طارم را ز دیدارت حیات

تا برآیی زین رواق شش جهات

انبیا را دیده ها روشن کنی

قدسیان را جانها گلشن کنی

اول آدم را که طفل پیرزاد

برگرفت از خاک و لطفش شیر داد

بود آدم بی پدر بی مادری

او بپروردش زهی جان پروری

حله پوشیدش از عریان خویش

چیست عریان یعنی از ایمان خویش

اولش اسما همه تعلیم داد

وز مسمی آخرش تعظیم داد

بعد از آن در صدر شد تدریس را

درس ما اوحی بگفت ادریس را

در مصیبت نوح راتصدیق کرد

نوحه شوق حقش تعلیق کرد

روی از آنجا سوی ابراهیم داد

صد سبق از خلتش تعلیم داد

در عقب یعقوب را درمانش داد

درد دین را کلبه احزانش داد

سوی یوسف رفت هم سیر فلک

وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک

سوی اسماعیل شد جانیش داد

کشته بود از عشق قربانیش داد

کار موسی را بسی غورش نمود

برتر از صد طور صد طورش نمود

از نبی داود را صد راز گفت

سر مکنون زبورش باز گفت

پس سلیمان رادران سلطان سری

داد در شاهی فقر انگشتری

کرد ایوب نبی را نومحل

ملک کرمان با بهشتش زد بدل

رهبر یونس شد از ماهی بماه

کردش از مه تا بماهی پادشاه

تشنه او بود خضر پاک ذات

بر لبش زد قطره آب حیات

چون سر بریده یحیی بدید

با حسین خویش در سلکش کشید

سوی عیسی آمد و مفتیش کرد

در هدایت تا ابد مهدیش کرد

دو کمان قاب قوسین ای عجب

در هم افکندند از صدق و طلب

چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست

قول و فعلش جمله قول و فعل اوست

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا؛ گلچین دو بیتی و شعر بلند مولانا

اي دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایماً بر در دل حاضر اسـت

رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیده ي جان روی او تا بنبیند عیان

در طلب روی او روی بـه دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس

پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه کـه یار کی بنماید جمال

لیک تو باری بـه نقد ساخته ي کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن

تو بـه یکی زنده‌اي از همه ی بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست

دم مزن ودر فنا همدم عطار باش

ای هجر تو وصل جاودانی اندوه تو عيش و شادمانیدر عشق تو نيم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاودانی

اشعار کوتاه عطار

برخیز و بیا بتا برای دل ماحل کن بـه جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیمزان پیش کـه کوزه‌ها کنند از گل ما

رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی

نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی

وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی

خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی

مطلب مشابه: اشعار سعدی + مجموعه شعر بلند و کوتاه عاشقانه سعدی شیرازی

چومویت مشکبار آمد سفر کنسحرگه بر صبامویی گذر کن

مرا مویی ز حال خود خبر دهز مویت مژده باد سحر ده

ای هجر تو وصل جاودانی اندوه تو عیش و شادمانی

در عشق تو نیم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاودانی

بی یاد حضور تو زمانی کفرست حدیث زندگانی

صد جان و هزار دل نثارت آن لحظه که از درم برانی

کار دو جهان من برآید گر یک نفسم به خویش خوانی

با خواندن و راندم چه کار است؟ خواه این کن خواه آن، تو دانی

مر وی را در جهان بس عاشقانندکـه بر وی هر زمان جانها فشانند

نمی خواهند چیزی جز لقایشز خود فانی و باقی در بقایش

سراسر از شراب عشق سرمستهمه ی در عشق او جان داده از دست

جانا مرا چه سوزی، چون بال و پر ندارمخون دلم چه ریزی، چون دل دگر ندارم…

نه نه، كه بـه جز تو كس نبيند چون جمله تويي بدين عيانیدر عشق تو گر بمرد عطار شد زنده دايم از معانی

ابتدای کار سیمرغ ای عجب

جلوه گر بگذشت بر چین نیم شب

در میان چین فتاد از وی پری

لاجرم پر شورشد هر کشوری

هر کسی نقشی از آن پر برگرفت

هرک دید آن نقش کاری درگرفت

آن پر اکنون در نگارستان چینست

اطلبو العلم و لو بالصین ازینست

گر نگشتی نقش پر او عیان

این همه غوغا نبودی در جهان

این همه آثار صنع از فر اوست

جمله انمودار نقش پر اوست

چون نه سر پیداست وصفش رانه بن

نیست لایق بیش ازین گفتن سخن

هرک اکنون از شما مرد رهید

سر به راه آرید و پا اندرنهید

جمله مرغان شدند آن جایگاه

بی قرار از عزت آن پادشاه

شوق او در جان ایشان کار کرد

هر یکی بی صبری بسیار کرد

عزم ره کردند و در پیش آمدند

عاشق او دشمن خویش آمدند

لیک چون ره بس دراز و دور بود

هرکسی از رفتنش رنجور بود

گرچه ره را بود هر یک کار ساز

هر یکی عذری دگر گفتند باز…

ز عشقت سوختم اي جان کجاییبماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزینه در جان نه برون از جان کجایی

مطلب مشابه: شعر در مورد خدا + مجموعه اشعار عارفانه در مورد خداوند

گر مرد رهی ز رهروان باشدر پرده سر خون نهان باش

بنگر که چگونه ره سپردندگر مرد رهی تو آن چنان باش

خواهی که وصال دوست یابیبا دیده درآی و بی زبان باش

از بند نصیب خویش برخیزدربند نصیب دیگران باش

در کوی قلندری چو سیمرغمی‌باش به نام و بی نشان باش

بگذر تو ازین جهان فانیزنده به حیات جاودان باش

منگر تو به دیده تصرفبیرون ز دو کون این و آن باش

عطار ز مدعی بپرهیزرو گوشه‌نشین و در میان باش

دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی توقدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستیچو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

بوسعید مهنه در حمام بود

قایمیش افتاد و مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

جمع کرد ان جمله پیش روی او

شیخ را گفتا:«بگو اي پاک جان!

تا جوانمردی چه باشد در جهان؟»

شیخ گفتا «شوخ مخفی کردن اسـت

پیش چشم خلق نا آوردن اسـت»

این جوابی بود بر بالای او

قایم افتاد ان زمان در پای او

چون بـه نادانی خویش اقرار کرد

شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد

خالقا، پروردگارا، منعما

پادشاها، کارسازا، مکرما

چون جوانمردی خلق عالمی

هست از دریای فضلت شبنمی

قایم مطلق تویی اما بـه ذات

وز جوانمردی ببایی در صفات

شوخی و بی‌شرمی ما در گذار

شوخ ما را پیش چشم ما میار

گلچین اشعار نیشابوری

گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابیچون جویمت کـه در جان، بس بی نشان نشستی

برخاست ز امتحانت یکبارگی دل منمن خود کیم کـه با من در امتحان نشستی

تا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدمگم شد جهان ز چشمم، تا در جهان نشستی

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه حافظ؛ گلچین مجموعه زیباترین اشعار عاشقانه حافظ شیرازی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا