متن و جملات

اشعار مهربانی کردن/ مجموعه شعر مهربانی و محبت کوتاه و بلند

در این بخش مجموعه اشعار مهربانی کردن (شعر مهربانی زیبا) و شعر محبت به صورت تک بیتی، دو بیتی، شعر نو و اشعار بلند را گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.

اشعار مهربانیشعر دو بیتی مهربانیشعر مهربانی تک بیتیشعر بلند درباره محبت و مهربانیشعر نو مهربانیشعر دو بیتی مهربانی

بی‌وفایی کن وفایت می‌کنندبا وفا باشی خیانت می‌کنند

مهربانی گر چه آیینه‌ی خوشیستمهربان باشی رهایت می‌کنند

صبحت بخیر ای عشق ناب آسمانیدر چشم‌هایت آیه‌های مهربانی

روزی که با یک بوسه‌ات آغاز گردیدهمچون عسل گردد گوارا زندگانی

“مرتضی شاکری”

با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابیراضی شدم که بینم روی ترا به خوابی

صد نامه مشق کردم در شرح مهربانینادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی

“اوحدی مراغه‌ای”

مهربانی را اگر قسمت کنیممن یقین دارم به ما هم می‌رسد

آدمی گر ایستد بر بام عشقدست‌هایش تا خدا هم می‌رسد…

از دامن ِزیبایِ سَحر آمده‌استتابنده و گرم و خوش خبر آمده‌است

تو ماه شدی که مهربانی بکنیخورشید دوباره پشت در آمده‌است

“صفیه قومنجانی”

چنین با مهربانی خواندنت چیست؟بدین نامهربانی راندنت چیست؟

بپرس از این دل دیوانه منکه ای بیچاره عاشق ماندنت چیست؟

“فریدون مشیری”

رفتی؟ برو، ایام به کامت باشدخوشبختی شش دانگ به نامت باشد

این بود جواب مهربانی‌هایم؟آغوش محبتم حرامت باشد

“خلیل جوادی”

حریم مهربانی بیش و کم نیستدر آن وادی دلی درگیر غم نیست

سرایی کز محبت گشته خالینیابی گونه‌ای که خیس و نم نیست

“فرزاد متین”

هیچ دانی نازنینم می‌توانیراحت اسرار سعادت را بدانی

رمز خوشبختی انسان نسیت جز اینمهربانی، مهربانی، مهربانی

شعر مهربانی تک بیتی

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیارمهربانی کی سرآمد؟ شهر یاران را چه شد؟

“حافظ”

چه کسی رسد به پایت ز محبت و صفایتبه خدا ز مهربانی در جهان یگانه هستی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانیکه ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

“سعدی”

تو هم جنگ را باش چون کینه خواستکه با کینه‌ور مهربانی خطاست

‌”سعدی”

با این همه مهر و مهربانیدل می‌دهدت که خشم رانی؟

“مولوی”

ز مهجوران نمی‌جویی نشانیکجا رفت آن وفا و مهربانی

“مولوی”

ز دست عشق به‌جز خیر بر‌نمی‌آیدوگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست

“فاضل نظری”

هرکَس به خان و مانی دارند مهربانیمن مهربان ندارم نامهربان من کو

“انوری”

مهربانی می‌نمایم بر قدشسنگ‌دل نامهربانی می‌کند

بی وفایی شد جواب مهربانی؛ حیف شدخواستی از پای آهو بند بگشایی؛ گریخت

“فاضل نظری”

زیر پلکت آفتابِ عمر من پنهان شدهدیده بگشا ای طلوعِ مهربانی‌های من

“پوریا کشاورز”

فقط نه کوچه باغ ما، فقط نه این که این محلاحاطه کرده شهر را، شعاع مهربانی‌ات

“کاظم  بهمنی”

شعر بلند درباره محبت و مهربانی

مهربانی شیوه‌ی دیرین ماستمهربانی در جهان آیین ِماست

ما ز نسلِ مهربانان بوده‌ایماز تبار ِقهرمانان بوده‌ایم

آن که دارد مهربانی می‌کندشیوه ی خود راجهانی می کند

در میانِ روزهای تلخ و سختمهربان باشیم باهم چون درخت

نامِ ما گر جاودانی می‌شودهم‌وطن! با مهربانی می‌شود

ما به همدیگر محبّت می‌کنیمهرچه را داریم، قسمت می‌کنیم

عشق، اکنون مهربانی می‌کندخاک را گنج ِمعانی می‌کند

مهربانی شیوه‌ی دیرین ماستمهربانی درحقیقت، دین ِماست

در محبت جان اگر بازی خوش استگر کنی بازی چنین بازی خوش است

یار کرمانی اگر چه خوش بوددلبر سر‌مست شیرازی خوش است

رند سرمستیم و با ساقی حریفبا حریف خویش دم‌سازی خوش است

چند گردی تو به خود گرد جهانیک دمی با خویش‌ پردازی خوش است

ساز ما ار ذوق خوش‌تر می‌‌دهدساز ما را گر تو بنوازی خوش است

عشق چون سلطان به تخت دل نشستخانه را با عشق پردازی خوش است

سیم قلب تو ندارد رونقیسیم قلب خویش بگدازی خوش است

در طریق عاشقی چون عاشقانهر چه داری جمله در بازی خوش است

یک دمی با سید رندان بسازتا بدانی ذوق دم‌سازی خوش است

ای مردمان بگویید آرام جان من کوراحت فزای هرکس محنت رسان من کو

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکسگه گه به ناز گویم سرو روان من کو

در بوستان شادی هرکس به چیدن گلآن گل که نشکفیدست در بوستان من کو

جانان من سفر کرد با او برفت جانمباز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

هرچند در کمینه نامه همی نیرزمدر نامه بزرگان زو داستان من کو

هرکس به خان و مانی دارند مهربانیمن مهربان ندارم نامهربان من کو

“انوری”

نسیم وصل به افسردگان چه خواهدکرد؟بهار تازه به برگ خزان چه خواهدکرد؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویشفراق و وصل تو نامهربان چه خواهدکرد؟

سرای خانه به‌دوشی حصار عافیت استصبا به طایر بی‌آشیان چه خواهدکرد؟

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟شراب با من افسرده جان چه خواهدکرد؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمرغبار بادیه با کاروان چه خواهدکرد؟

به باغ خلد نیاسود جان علوی مابه حیرتم که در این خاک‌دان چه خواهدکرد؟

صفای باده روشن ز جوش سینه اوستتو چاره‌ساز خودی آسمان چه خواهدکرد؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشقرهی ملامت اهل جهان چه خواهدکرد؟

“رهی معيری”

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیمیا که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماندطلب عشق به هر بی سروپایی نکنیم

مهربانی صفت بارز عشاق خداستیادمان باشد از این کار ابایی نکنیم

از محبت تلخ‌ها شیرین شودوز محبت مس‌ها زرین شود

ازمحبت دُردها صافی شودوز محبت دَردها شافی شود

از محبت خارها گل می‌شودوز محبت سرکه‌ها مل می‌شود

از محبت دار تختی می‌شودوز محبت بار بختی می‌شود

از محبت سجن گلشن می‌شودبی محبت روضه گلخن می‌شود

از محبت نار نوری می‌شودوز محبت دیو حوری می‌شود

از محبت سنگ روغن می‌شودبی محبت موم آهن می‌شود

از محبت حزن شادی می‌شودوز محبت غول هادی می‌شود

از محبت نیش نوشی می‌شودوز محبت شیر موشی می‌شود

از محبت سقم صحت می‌شودوز محبت قهر رحمت می‌شود

از محبت مرده، زنده می‌شودوز محبت شاه بنده می‌شود

این محبت هم نتیجه دانش استکی گزافه بر چنین تختی نشست

“مولانا”

لبخندهای پاک تو آسمانی‌اندو حرف‌هایت فلسفه مهربانی‌اند

وقتی بر مدار تو می‌گردد عاشقیحتی عشق‌های کوچک جهانی‌اند

پشت آن نگاه ساده و نجیب تواین چشمه‌های سکوت آتشفشانی‌اند

پشت ترانه و شعرهای سرد مناستعاره‌های ناب عشق نهانی‌اند

بهارهای همین سال‌های من همبی حضور تو همیشه خزانی‌اند

دستان نحیف غزلم را بگیر عزیز

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانیدودم به سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکنما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشدمی‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دل‌فریبیدست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی‌خویشتن بماندگر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشق‌بازانهمچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نمایدتا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آیدگر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثیصبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شددی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهیگر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستان استبعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی

“سعدی”

شعر نو مهربانی

روزی مادوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم‌کردو مهربانیدستِ زیبایی را خواهدگرفت.روزی که کمترین سرودبوسه است…

“احمد شاملو”

صبح می‌آیدبه آغوشیپر از احساس و عشقخالقی کزمهربانی،از همه عاشق‌تر است

“حمیدرضا یگانه”

مهربانی‌ات را با گل‌ها در میان بگذاربا سنگ‌هابا رودی که می‌رودبا خنده کودکان عراقیمهربانی‌ات را با جنگ در میان بگذارصدای تو چشمه‌ای خواهدشدو انسان را با انسانآشتی خواهدداد…

ظهر تابستان استسایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی استسایه‌هایی بی‌لکگوشه‌ای روشن و پاککودکان احساس! جای بازی این‌جاستزندگی خالی نیست:مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست…

“سهراب سپهری”

آدم‌ها را گاهی باید رها کرد بروند…اسارت از یادشان می‌برد مهربانیت را

یک پنجره برای دیدنیک پنجره برای شنیدنیک پنجره که مثل حلقۀ چاهیدر انتهای خود به قلب زمین می‌رسدو باز می‌شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

“فروغ فرخزاد”

مهربانیِ یک نفرعاشقم کردآن هم در حدِ معجزه!از باقیِ دوست‌داشتن‌ها،فقط یاد گرفتم کهمعجزه کردن کارِ هرکسی نیست…!

“ابراهیم عسکری”

در زیر این نیلی سپهر بی‌‌کرانهچندان که یارا داشتم در هر ترانهنام بلند عشق را تکرار کردمبا این صدای خسته، شاید خفته‌ای رادر چار سوی این جهان بیدار کردممن مهربانی را ستودممن با بدی پیکار کردم…

“فریدون مشیری”

حالا که آمده‌ای، چترت را ببنددر ایوان این خانه جز مهربانی نمی‌بارد

و دست‌هاشهوای صاف سخاوت راورق زدو مهربانی رابه سمت ما کوچاند.

“سهراب سپهری”

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا