اگزیستانسیالیسم یا پوچ انگاری جنبش بزرگ فلسفی بود که بعد از جنگ جهانی اول در اروپا رواج یافت. این مکتب چنان به سرتاسر جهان سرایت پیدا کرد که امروزه نیز فیلسوفان بزرگی خود را ادامه دهنده این مکتب میدانند. از فیلسوفان بزرگ این مکتب میشود به ژان پل سارتر، سیمون دو بوار و کیرکگارد و حتی شخص داستایوفسکی اشاره کرد. در ادامه همراه سایت بزرگ هم نگاران باشید تا با یکدیگر نگاهی بر جملات بسیار عمیق و فلسفی داشته باشیم.
فهرست موضوعات این مطلب
ژان پل سارترجملات پوچ انگارانه از ژان پل سارترسورن کیرکگورسخنان اگزیستانسیالیسمی از کیریکگاردسیمون د بوارجملاتی بسیار مفهومی و اگزیستانسیالیسمی از این فیلسوف زنفیودور داستایفسکیسخنان بسیار عمیق و روانشناختی از داستایفسکیمارتین هایدگرمتنهای پوچانگارانه از مارتین هایدگر بزرگفرانتس کافکامتنهای روانشناختانه از کافکاژان پل سارتر
ژان-پل شارل ایمار ساتر فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رماننویس، نمایشنامهنویس، منتقد فرانسوی و یکی از چهره های کلیدی در فلسفه اگزیستانسیالیسم (و پدیدارشناسی) به شمار میرود. آثار او بر جامعهشناسی، نظریه انتقادی، نظریه پسااستعماری و مطالعات ادبی تأثیر گذاشته است و این تاثیر کماکان ادامه دارد. او در سال 1964 جایزه نوبل ادبیات را علیرغم تلاش برای امتناع از آن دریافت کرد و گفت که همیشه افتخارات رسمی را رد می کند و یک نویسنده نباید اجازه دهد که خود را به یک موسسه تبدیل کنند.
جملات پوچ انگارانه از ژان پل سارتر
هر موجودی بدون دلیل زاده میشود، از روی ضعف خودش را امتداد میدهد و به تصادف میمیرد.
… ولی هر دم گویا در شرف آن بودند که همه چیز را ول کنند و خودشان را نابود کنند. خسته و پیر و به نادلخواه به وجود داشتن ادامه میدادند، فقط چون که ضعیفتر از آن بودند که بمیرند، چون که مرگ فقط میتوانست از بیرون به سراغشان بیاید.
شاید فهمیدن چهرۀ آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسانها زندگی میکنند یاد گرفتهاند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همانگونه که در نظر دوستانشان مینمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم اینقدر برهنه است؟ تو گویی_بله، تو گویی طبیعت بدون انسانها.
بیشتر وقت ها، افکارم چون به کلمات متصل نمیشوند، مه آلود میمانند. شکلهای مبهم و غریبی به خود میگیرند و بعد ناپدید میشوند: فوراً فراموششان میکنم.
حالم خراب است! حالم خیلی خراب است: دچارش شدهام، دچار کثافت، دچار تهوع. و این بار به شکلی تازه: توی یک کافه مرا گرفت: تا حالا کافهها تنها پناهگاهم بودند چون پر از آدم و نورانیاند: دیگر حتی این را نخواهم داشت. نمیدانم وقتی در اتاقم گیر بیفتم کجا باید بروم.
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه میکرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه میشویم؟آنی نمیداند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که میرسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است.
هیچ وقت مثل امروز به این شدت احساس نکردهام که فاقد ابعاد مخفیام، محدود به تنم هستم، و محدود به افکار سبکی که چون حباب از آن بالا میروند. یادبودهایم را با زمان حالم بنا میکنم. من به درون زمان حال رانده و وانهاده شدهام. بیهوده سعی دارم به گذشته بپیوندم: نمیتوانم از خودم بگریزم.
شاید روزی، وقتی درست به این لحظه فکر کنم – لحظهٔ تیره ای که با پشت قوزکرده منتظرم تا وقت سوار شدن به قطار برسد – شاید احساس کنم که قلبم تندتر میتپد و به خودم بگویم: «آن روز در آن ساعت بود که همه چیز شروع شد.»
«آه آقا شما آدم خوشاقبالی هستید. اگر اینکه میگویند راست باشد، سفر بهترین مدرسههاست. نظر شما هم همین است آقا؟»
حرکت مبهمی میکنم. خوشبختانه حرفش را به پایان نبرده است.
«حتما سفر موجب دگرگونی زیادی میشود. اگر روزی روزگاری بنا میشد به سفر بروم، به نظرم دلم میخواست که قبل از عزیمت کوچکترین مشخصات شخصیتم را یادداشت بکنم تا بتوانم موقع بازگشت مقایسه کنم که چه بودم و چه شدهام. خواندهام که بعضی مسافران چنان قیافه و اخلاقشان عوض میشود که وقتی برمیگردند نزدیکترین بستگانشان آنها را بجا نمیآورند.»
تصور میکنم که اگر به او میگفتند که در هفتمین شهر بزرگ فرانسه، در حوالی ایستگاه راه آهن، کسی هست که به او فکر میکند، هیچ فرقی به حالش نمیکرد.
«آه آقا! عادات و رسوم عجیباند»
کمی نفس بریده آروارۀ بزرگ الاغوارش را به طرفم نشانه میرود. بوی توتون و آب گندیده میدهد. چشمهای هاج و واجش مثل گویهای آتشین میدرخشند و موی تُنُکش هالهای از مه دور جمجمهاش میاندازد. زیر این جمجمه سامویدها، نیام نیامها، ماداگاسکاریها و فوئژیینها شگفتترین مراسم را جشن میگیرند. پدران پیر و کودکانشان را میخورند. به آهنگ تام تام طبل آنقدر دور خودشان میچرخند که بیهوش میافتند. تن به سرسام آموک میدهند. مردگانشان را میسوزانند. آنها را روباز روی بامها میگذارند. آنها را در قایقی که با مشعل روشن شده به آب رودخانه میدهند. مادر با پسر، پدر با دختر، برادر با خواهر همینجوری دست بر قضا جماع میکنند. خودشان را مثله میکنند، اخته میکنند. با تکههای چوبین لبهای زیرینشان را کش میدهند، و روی پشتشان هیولا خالکوبی میکنند.
«آیا میتوان همراه پاسکال، گفت که عادات و رسوم، طبیعت دوم بشرند؟»
واقعیت این است که من نمیتوانم قلمم را زمین بگذارم: تصور میکنم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم که با نوشتن آن را عقب میاندازم.
با لحنی چرب و نرم میگوید: «دلم میخواهد معلوماتم را در بعضی نکات توسعه بدهم، و همچنین دلم میخواهد که چیزی غیرمترقبه، چیزی جدید، یعنی در واقع ماجراهایی برایم اتفاق بیفتد.»
صدایش را پایین آورده و حالت شیطنت آمیزی به خود گرفته است.
حیرت زده میپرسم: « چه جور ماجراهایی؟»
«هر جوری که بشود، آقا. سوار قطار عوضی شدن. در شهری ناشناس پیاده شدن. گم کردن کیف بغلی. اشتباها دستگیر شدن، شب را در زندان گذراندن. آقا، به گمانم میتوان ماجرا را اینطور تعریف کرد: رویدادی که از ردۀ امور عادی بیرون است، بیآنکه ضرورتا فوقالعاده باشد. مردم از جادوی ماجراها صحبت میکنند. آیا این تعبیر به نظرتان درست است؟ میخواستم سؤالی ازتان بکنم آقا»
«چیست؟»
سرخ میشود و لبخند میزند.
«ولی شاید فضولی باشد…»
«نه، بفرمایید»
به سویم خم میشود و با چشمهای نیمهبسته میپرسد:
«آیا شما ماجراهای زیادی داشتهاید، آقا؟»
رنجی فراموش شده که نمیتواند خودش را فراموش کند.
وانمود میکرد متعجب و خشمگین است، ولی اعتقادی به کارش نداشت. خوب میدانست که واقعه آنجاست و هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد و باید همهٔ دقایقش را یک به یک از سر بگذراند.
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر میکنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم.
سورن کیرکگور
سورن کیِرکگور فیلسوف مسیحی دانمارکی، کسی که با وجود، انتخاب، و تعهد یا سرسپردگی فرد سروکار داشت و اساساً بر الهیات جدید و فلسفه، به خصوص فلسفه وجودی (اگزیستانسیالیسم) تأثیر گذاشت. از وی بعنوان پدر اگزیستانسیالیسم یاد میشود.
کیرکگور در 5 مه، 1813 در کپنهاگ متولد شد. پدر وی یک بازرگان ثروتمند و لوتری با ایمانی بود که، پارسایی اندوهناک و تصویر واضح او عمیقاً کیرکگور را تحت تأثیر خود قرار داد.
کیرکگور یزدانشناسی و فلسفه را در دانشگاه کپنهاک آموخت، و تا مدتی پیرو فلسفههگل بود تا زمانی که فلسفه هگل را ساحلی امن برای فرد و جایگاه فرد ندانست. او به شدت معتقد بود که هگل کاخ (نظام فلسفی) محکمی را بنا کردهاست که خود هگل در آن جایی ندارد و علیه آن عکسالعمل نشان داد. زمانیکه که در دانشگاه بود، از انجام تکالیف دینی لوتری دست کشید و برای مدتی یک زندگی اجتماعی افراطی را برگزید، و تبدیل به یک شخصیت آشنا در جامعه نمایشی و قهوهخانهای کپنهاک شد. اگرچه، بعد از مرگ پدرش در سال 1838 تصمیم گرفت تا مطالعات یزدانشناسیاش را از سر بگیرد.
سخنان اگزیستانسیالیسمی از کیریکگارد
تکرار و تذکار در حقیقت یک حرکتاند، فقط در دو جهت مخالف؛ زیرا آنچه به یاد آورده میشود قبلاً وجود داشته است و رو به عقب تکرار میشود و حالآنکه تکرار راستین رو به جلو به یاد آورده میشود. بنابراین تکرار، اگر ممکن باشد، آدمی را شاد میکند و حالآنکه تذکار او را ناشاد میکند ــ البته به شرط آنکه فرد به خود زحمت زیستن بدهد و همینکه به دنیا آمد نکوشد بهانهای بتراشد و از بار زندگی شانه خالی کند و مثلاً عذر آورد که چیزی را فراموش کردهام.
اگر زندگی به انسان وسیله خوشبختیاش را عطا نکند این اندیشه که او میتوانست آن را دریافت کند تسلیبخش است. اما آن اندوه بیپایان که زمان هرگز قادر به تسکینش نیست، که هرگز قادر به شفایش نیست این است که بدانیم راه نجاتی نیست حتی اگر زندگی سرشار از مرحمت باشد!
به هیچ روی نمیخواهم بگویم که ایمان چیزی بیارزش است، بلکه برعکس ایمان والاترین چیزهاست، و شایسته فلسفه نیست که چیز دیگری را به جای ایمان عرضه و آن را خفیف کند. فلسفه نمیتواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بیکم وکاست عرضه نماید، و بهویژه نباید با وادار کردن مردم به هیچ دانستن چیزی آنان را فریبکارانه از آن دور سازد.
به یاد آوردن گذشتهای که نتواند به حال مبدل شود بیهوده است.
شهسوار حقیقی ایمان یک شاهد است و نه هرگز یک معلم، و انسانیت ژرف او نیز در همین نهفته است؛ انسانیتی بسی ارزشمندتر از این شرکت احمقانه در رنج و شادی دیگران که به نام همدردی ستایش میشود اما بهراستی چیزی جز خودستایی نیست. آن کس که فقط میخواهد یک شاهد باشد بدین وسیله اقرار میکند که هیچ انسانی، حتی دونپایهترین آنها، محتاج همدردی دیگری نیست، و نباید خوار شود تا دیگری اعتلا یابد. اما چون مطلوبش را به بهای ارزان به دست نیاورده ارزان نیز نمیفروشد، و چندان فرومایه نیست که تحسین آدمیان را بپذیرد و در عوض تحقیر ساکت خود را به آنها عطا کند، و میداند آنچه بهراستی بزرگ است بهیکسان برای همه دسترسپذیر است.
آموزش چیست؟ به گمان من دورهای است که انسان میپیماید تا به شناخت خویش نائل شود، و آن کس که از پیمودن آن اجتناب کند بهره چندانی از متولد شدن در نورانیترین عصر نخواهد برد.
آرزو وانهادن بزرگ است، اما بر آن استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگتر است، به دست آوردن امر ابدی بزرگ است، اما بر امر زمانمند استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگتر است.
بگذار دیگران شِکوه کنند که عصر ما بدکاره است؛ شِکوهٔ من این است که عصر ما پست و بیمایه است. چراکه عصر ما شور ندارد. افکار آدمیان مثل بند کفش نازک و شل-و-وِل است و خودشان هم به رقتانگیزیِ دخترانِ بندبافاند. افکاری که ایشان به دل دارند پستتر و بیمایهتر از آن است که گناهآلود شمرده شود… امیالِ ایشان کاهل و بیحال و شورهایشان خوابآلود است. از همین روست که جانِ من همواره پَر میکشد برای بازگشتن به هوایِ عهد عتیق و نوشتههای شکسپیر. لااقل در آنها آدم احساس میکند انسانها هستند که سخن میگویند. در آنجا آدمها متنفر میشوند، عشق میورزند، دشمنِ خویش را میکشند و چندین نسل از اخلافِ او را نفرین میکنند: در آنجا آدمها گناه میکنند.
افزون بر حلقهی پرشمار آشنایانم محرم رازی دارم که از همه به من نزدیکتر است، افسردهحالیم.
در میانهی طربم، در میانهی کارم برایم دست تکان میدهد، مرا به گوشهای می.خواند، حتی اگر از جای خود تکان نخورم.
افسردهحالیِ من باوفاترین معشوقی است که شناختهام؛ پس چه جای شگفتی که من نیز دل به او بازم.
یا این یا آن
سورن کیرکگور
هر آنکس که در جهان، «بزرگ» بوده است فراموش نخواهد شد. اما هرکس به شیوهی خویش و هرکس به قدر عظمت «محبوب» خویش بزرگ بوده است. زیرا آنکس که «خویشتن» را دوست داشت به واسطهی خویشتن بزرگ شد، و آنکس که دیگران را دوست داشت به برکت «ایثار» خویش بزرگی یافت.
می دانی که نیم شبی فرا می رسد که هرکسی دیگر باید نقابش را دور بیندازد؟ فکر میکنی می توانی یواشکی اندکی پیش از آن نیمه شب در بروی و مجبور نباشی نقابت را از چهره برداری؟
سورن کیرکگور/ ترجمه: خشایار دیهیمی
برای امید، جوانی لازم است؛ برای یادآوری نیز. برای خواست تکرار، اما دلیری لازم است. آنکه صرفا امید میورزد بزدل است؛ آنکه صرفا خواهان یادآوری است، عیاشی بیش نیست. اما آنکه قصد تکرار دارد دلیر است، و هرآنقدر با قوت بیشتر قادر به تحققش باشد در انسانیت ژرفتر است.
سورن کیرکگور | فارسی محمدهادی حاجیبیگلو
و هیچ مفتش بزرگی آلات شکنجهی مخوفی را که اضطراب به دست دارد در اختیار ندارد و هیچ مامور مخفی بلد نیست با زیرکی اضطراب به شخص مظنون در لحظهای که از همیشه ضعیفتر است حمله کند یا دامی چنین فریبا و اغواگر پیش پای او نهند؛ و هیچ قاضی تیزبینی بلد نیست با قوهی تمییز اضطراب توی دل متهم را بخواند، آری توی دل متهم را خالی کند، چرا که اضطراب آدم را راحت نمیگذارد، نمیگذارد به هیچ ترتیبی حواسش را پرت کند، نه با سروصدا، نه با کار، نه در ساعات روز، نه در دل شب.
مفهوم اضطراب نوشته سورن کیرکگور
ترجمهی صالح نجفی
«لذت ناشی از آن چیزی نیست که از آن برخودار میشوم بلکه زاییدهی آن است که من هر طور میلم میکشد عمل کنم.»
یا این یا آن ،سورن کیرکگور
بگذار دیگران شِکوه کنند که عصر ما، عصر شرارت است.
شِکوه من این است که عصر ما عصر بیچارگی است. چون شور ندارد.
فکر آدم ها ضعیف وسست است مثل نخ باریک. آنچه در دل می پرورانند حقیر تر از آنست که گناهکارانه باشد.
شهواتشان بی قوت و بی هیجان و محافظه کارانه است، شور در دلشان خفته است. وظیفه شان را انجام میدهند…
برای همین است که روح من همواره به سوی عهد عتیق باز می گردد و به سوی شکسپیر. احساس می کنم دست کم آنهایی که آنجا حرف می زنند آدمند ، نفرت می ورزند، عاشق می شوند، دشمنانشان را می کشند، اخلافشان را نسل اندر نسل نفرین می کنند،شورمندانه خشمگین می شوند ، بی پروا میخندند و در یک کلام لیاقت گناه کردن را دارند…
– سورن کیرکگور / ترس و لرز
Most people rush after pleasure so fast that they rush right past it.”
”اکثر مردم چنان با شتاب به دنبال لذت و امیال هستند که فقط از کنارش میگذرند.“
( سورن کیرکگور ، یا این یا آن)
خواه مرد باشید خواه زن، فقیر باشید یا غنی، وابسته باشید یا آزاد و مستقل، خوشاقبال باشید یا بداقبال، خواه در مقام پادشاه باشید و تاجی درخشان بر سر داشته باشید خواه در گمنامی محقرانهای کار سخت و گرمای روز را تحمل کنید، خواه شکوه و جلال پیرامونتان ورای هرگونه توصیف بشری بوده باشد خواه سختترین و خفتبارترین داوری بشری بر شما جاری شده باشد —باری در همۀ این احوال ابدیت از شما و از هر فردی در این خیل میلیونها و میلیونها انسان تنها دربارۀ یک چیز سؤال میکند: اینکه آیا در نومیدی زیستهای یا نه، آیا بهگونهای نومید شدهاید که متوجه نشده باشید نومید بودهاید، یا بهگونهای که مخفیانه این بیماری را در درون خودتان همچون راز جانکاهتان، همچون ثمرۀ عشقی گناهآلود در اعماق قلبتان، حمل کرده باشید، یا بهگونهای که در نومیدی از کوره در رفته باشید چندان که مایۀ وحشت دیگران شده باشید. و اگر چنین باشد، اگر در نومیدی زیسته باشید، آنگاه فارغ از هرچیز دیگری که به دست آورده یا از دست داده باشید، همهچیز برای شما از دست رفته است.“
~ از کتاب بیماری منتهی به مرگ
نوشتهٔ سورن کییرکگارد
به ترجمهٔ مسعود علیا
من در عنفوان جوانی در غار تروفونیوس یادم رفت که چگونه باید خندید؛ هنگامی که مسن تر شدم، هنگامی که چشم واکردم و واقعیت را دیدم، شروع کردم به خندیدن و از آن پس خنده ام بند نیامده است.
دیدم که زندگی معنایی جز امرار معاش و هدفی به غیر از رسیدن به مقام و منصب ندارد، دیدم که میل سرشار عشق را غایتی جز تصاحب دختری پولدار نیست، دیدم که میمنت دوستی معنایی جز یاری کردن به یکدیگر به هنگام تنگدستی ندارد، دیدم که حکمت یعنی آنچه از نظر اکثریت دانایی است، دیدم شوق و ذوق مایه ای جز شهوت سخنرانی ندارد، دیدم که شجاعت یعنی خطر ده سکه جریمه شدن را به جان خریدن، دیدم صمیمیت یعنی این که بعد از شام بگویی «خواهش میکنم، قابلی نداشت»، و ترس از خدا یعنی سالی یک بار رفتن به مراسم عشاء ربانی. این بود آنچه دیدم، و خندیدم.
به کند و زنجیری بسته شده ام بافته از قماش خیالات تیره و تار، رویاهای وحشت بار، اندیشه های بی قرار، دلشوره های مهیب، اضطراب های توضیح ناپذیر. این زنجیر «بسی منعطف و نرم است چون ابریشم، کشسان است و مقاوم در برابر قوی ترین تنش ها، و نمیتوان آن را پاره کرد»
یا این یا آن
سورن کیرکگور
صالح نجفی
امید به جامه ای نو می ماند ، آهار خورده و شق و رق و شیک ، که با این همه آن را به تن نکرده ای و از همین روی نمی دانی آیا اندازه ات هست و به تو می آید یا نه . تذکار (یادآوری) جامه ای است که دور انداخته ای ، که هر چند زیبا، دیگر به اندازه ات نیست و برایت تنگ شده است . تکرار جامه ای هست که هرگز کهنه نمی شود و ازبین نمی رود ، راحت است و راست بر قامت تو دوخته ، نه تنگ و نه گشاد. امید دوشیزه ای است دلربا اما ماهی گریز است. تذکار پیرزنی زیباست که در لحظه به کار نمی آید. تکرار همسری محبوب است که هرگز از او سیر نمی شوی چرا که آدمی فقط از تازه ها سیر می شود و از قدیمی ها هرگز
سیمون د بوار
سیمون دو بووُآر ( Simone de Beauvoir) (9 ژانویه 1908 – 14 آوریل 1986) با نام اصلی سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دو بووار فیلسوف، نویسنده، فمینیست و اگزیستانسیالیست فرانسوی بود که در 9 ژانویه 1908 در پاریس در خانوادهای بورژوا به دنیا آمد.
بووار به عنوان مادر فمینیسم ِ بعد از 1968 شناخته میشود. معروفترین اثر وی جنس دوم نام دارد که در سال 1949 نوشته شده است. این کتاب به تفصیل به تجزیه و تحلیل ستمی که در طول تاریخ به جنس زن شده است میپردازد. پس از آنکه این کتاب چند سال پس از چاپ فرانسه، به انگلیسی ترجمه و در آمریکا منتشر شد، به عنوان مانیفست فمینیسم شناخته شد.
جملاتی بسیار مفهومی و اگزیستانسیالیسمی از این فیلسوف زن
دوبووار: «وقتی که نیمی از بشر از چرخه ی بردگی نیمه ی دیگر رها شد و همراه با آن سیستم دروغ و ستم نیز از بین رفت، همه پی خواهند برد که مفهوم حقیقی رابطه ی زن و مرد چه مزیتی به تفاوت نابرابر زنان و مردان در وضعیت کنونی دارد.»
زیرکانهترین راه برای تسلط بر هر جامعهای..
تحقیر و محدود کردن زنان آن جامعه است..
زیرا زنانِ اسیر هرگز قادر نخواهند بود.. انسانهایی آگاه و آزادی خواه پرورش دهند !
”زن قدرتی است که توانایی تخریب و بازسازی مردی را دارد، که خود با آگاهی به آن مرگ و زندگیْ تن میدهد!“
در آیینی که جسم نفرین شده است ، زن به عنوان هولناکترین وسوسهی اهریمن نمایان میشود .
سیمون دو بووار
جنس دوم
روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند….
عشق واقعی باید بر اساس شناسایی متقابل دو آزادی بنا شود؛ در آن صورت هر یک از دو عاشق خود را به مثابه خود و نیز به مثابه دیگری احساس خواهند کرد. هیچ کدام از تعالی خود دست بر نخواهند داشت، هیچ کدام خود را مُثله نخواهند کرد؛ هر دو با هم خود را در دنیای ارزش ها و هدف ها آشکار خواهند کرد. برای هر کدام عشق در حکم آشکار کردن خود از طریق اهدای خود و غنی کردن جهان خواهد بود.
– جنس دوم
– سیمون دوبووار…
سیمون دوبوار:
آشتى کردن، بخشیدن، چه واژه هاى ریاکارانه اى!
آدم باید فراموش کند، همین ……
سیمون دوبوار:
زن ها گاهی اوقات حرفی نمی زنند
چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود!
تنها با نگاهشان حرف میزنند.
اگر زنی برایتان اهمیت دارد از چشمانش به سادگی نگذرید!
به هیچ وجه……
زنبودن برای من چه معنایی داشتهاست؟ تا چهلسال تمام وانمود میکردم که زن بودن تفاوتی ایجاد نمیکند. روشنفکر بودم و روشنفکر یعنی روشنفکر. من با روشنفکر شدن، هویت بزرگسالی خود را بر الگوی تعارض و مخالفتی عمدی قرار داده بودم. من به عنوان روشنفکر میتوانستم احساس حاد زنانه طرد شدگیام را با پناه بردن به سنت فردگرایی افراطی، نه به عنوان یک زن که به عنوان یک فرد، مانع شوم. همانگونه که قبلا تن نداده بودم که به من برچسب کودک بزنند، حالا نیز خود را زن نمیدانستم. من، من بودم. وقتی بالاخره شروع به تحقیق کردم تا ببینم زن بارآمدنم به واقع چه تاثیر متفاوتی در سرنوشت من داشتهاست، به یکباره همه چیز برایم روشن شد. این دنیا، دنیایی مردانه بود. کودکی من با اسطورههایی گذشته بود که مردان ساخته بودند و واکنش من در برابر آنها اصلا شبیه آن نبود که اگر پسر میبودم میداشتم. این انقلاب شخصی من در یک جمله خلاصه میشود: من که میخواستم درباره خودم حرف بزنم، به این نتیجه رسیدم که برای این کار نخست باید وضع زنان را به طور کلی توصیف کنم. جنس دوم خلق شد، من چهل ساله بودم.
فیودور داستایفسکی
فیودور میخایلوویچ داستایفسکی نویسنده مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روانشناختی جهان به حساب میآورند. سوررئالیستها، مانیفست خود را بر اساس نوشتههای داستایفسکی ارائه کردهاند.
اکثر داستانهای وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمیست عصیان زده، بیمار و روانپریش. او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد. در اکثر داستانهای او مثلث عشقی دیده میشود، به این معنی که خانمی در میان عشق دو مرد یا آقایی در میان عشق دو زن قرار میگیرد. در این گرهافکنیها بسیاری از مسایل روانشناسانه که امروز تحت عنوان روانکاوی معرفی میشود، بیان میشود و منتقدان، این شخصیتهای زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آنها را ستایش کردهاند.
سخنان بسیار عمیق و روانشناختی از داستایفسکی
هریک از ما کارهایی در زندگی انجام داده ایم که نمی توانیم به آن ها افتخار کنیم. کارهایی که شاید به هیچکس نتوانیم بگوییم،جز دوستانِ نزدیک خود. اما کارهایی هم هست که به آن ها هم نمی توانیم بگوییم. کارهایی چون رازی در قلب خود ، نگاه می داریم و فقط خود و خود از آن ها باخبریم.ولی بگذار رازی برایت بگویم. کارهایی هم هست که حتی در خلوت خود نیز آن ها را به خود نخواهیم گفت. افکار و کارهایی که با شرم ، حتی از خود پنهان می کنیم. همه ی ما پنهان می کنیم.
در غم بزرگ، خیلی بزرگ و پس از شدید ترین هیجانات انسان همیشه تمایل به خواب دارد. می گویند محکومین به اعدام در شب آخر به خواب فوق العاده سنگینی فرو می روند. بله، همینطور هم باید باشد و این امر طبیعی است و گرنه نیرو کفایت نخواهد کرد
((این را بدان، آلکسی عزیز ، من خیال مردن ندارم. می خواهم حالا حالاها زندگی کنم. این است که خودم به هر ذره پولم احتیاج دارم هرچی هم بیشتر عمر کنم،بیشتر احتیاج دارم))
بعد، دست هایش را کرد توی جیب های کت شل و ول بدریخت زردرنگش و بنا کرد به رفت و برگشت از یک گوشه ی اتاق به گوشه ی دیگر
(( من هنوز هم یک مرد هستم، یادت باشد، پنجاه و پنج سال که بیشتر ندارم. دست کم تا بیست سال دیگر هم یک مرد ام. پیر که بشوم دیگر هیچ کاری ازم بر نمی آید. هیچ زنی به میل خودش سراغ من نمی آید. آن وقت پول چاره ساز است. خلاصه، من فقط برای خودم پول در می آورم، آقا، نه برای بذل و بخشش به این و آن. این را هم بهت بگویم، پسر، من بی زن نمی توانم زندگی کنم. من تا دم آخر عمر زن می خواهم . پس تا دم آخر عمر زناکارم! این کار را همه قبیح می دانند و همه تقبیح می کنند، ولی هیچکس از خیرش نمی گذرد. دیگران یواشکی این کار را می کنند و من علنی. چون اهل ریاکاری نیستم و ظاهر سازی نمی کنم، هر پفیوزی بد و بیراه بارم می کند.
نگاهشان کن، عین گلهی گوسفند ریختهاند توی خیابانها.
ظاهراً سرشان را انداختهاند پایین. هر کس دنبال کار خودش است.
اما حالا برو توی عمق وجودشان :
هر کدامشان یک رذل جنایتکار بالفطره، بلکه بدتر، یک ابله به تمام معنا!
جنایت و مکافات/ ترجمه: اصغر رستگار
اما من پول می خواهم و یقین بدانید به محض بدست آوردن پول، به منتهای درجه آدمی با استعداد خواهم شد. زیرا نفرت انگیزترین جنبه پول آن است که به انسان ذوق و استعداد می بخشد و تا آخر دنیا هم همین حکم فرما خواهد بود.
ابله/ ترجمه مهری آهی
بدون هیچ ناراحتی و خجالتی می گویم. هر آدم شرافتمندی در زمان ما به اجبار فرومایه و برده است. حالت طبیعی اش این است. به این امر یقین کامل دارم.
آدم شرافتمند همیشه برده و حقیر بوده است.
یادداشت های زیرزمینی/ ترجمه: پرویز شهدی
من می دانم باید خودم را بکشم، مثل یک پشه ی پست و پلید خود را از روی زمین پاک کنم. اما جرات خودکشی ندارم.زیرا از علو طبع می ترسم. می دانم که این کار یک فریب دیگر خواهد بود، آخرین فریب از رشته بی نهایت دراز فریب ها.
شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﻢ
ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﮕﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺧﻔﺎ ﺍﻧﺠﺎﻣﺶ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﯿﺎﻥ،
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﺎﺯﻧﺪ
ﺁﻟﮑﺴﯽ ﻓﺌﻮﺩﻭﺭﻭﻭﯾﭻ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﺬﺍﻗﻢ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﯾﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻮ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺟﺎﯾﯽ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ، ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ . ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﺭﻭﺍﻧﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺩﻋﺎ ﻧﮑﻦ، ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ! ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ
برادران کارامازوف/ ترجمه : صالح حسینی
انتشار شخصی یک کتاب به معنای آن است که یک تنه وارد میدان شوی . اگر اثر خوبی از آب در آید، هم سری توی سرها در می آورد و هم مرا از شر بدهی هایم خلاص می کند و دست آخر، نانی هم می رساند.
و اما مسئله نان! بهتر از همه میدانی که در این خصوص متکی به خودم هستم و غمی ندارم. چرا که هرچه پیش آید خوش آید . اما با خود عهد کرده ام که جا نزنم و سفارشی چیزی ننویسم. سفارشی نوشتن همه چیز را خراب می کند. می خواهم تک تک کارهایم خوب از آب در آیند. پوشکین و گوگول را در نظر بگیر . هیچ یک زیاد ننوشتند، اما به زودی برایشان یادبودها خواهند ساخت. تاج افتخارشان ثمره سال ها فلاکت و گرسنگی بود. رافائل سال ها نقاشی کرد و آثارش را آراست و پیراست و خلاصه معجزه هایی آفرید، دست هایش خالق خدایان بودند.
( نامه داستایفسکی به برادرش – ۲۴ مارس ۱۸۴۵)
هیچ نقشی زیرکانه تر از نقش طبیعی خود آدم نیست. زیرا هیچکس باور نمی کند که کسی پیدا شود که صورتکی بر چهره نداشته باشد.
شیاطین/ ترجمه : سروش حبیبی
اگر شما گیوتین را به جلو صحنه آوردهاید و آن را با افتخار برافراشته و به آسمان رساندهاید برای این است که بریدن سر از همه کار آسانتر است و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر.
شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی
پروردگار وقت کافی به ما عنایت نکرده، فقط روزی ۲۴ ساعت عنایت کرده که برای خواب هم به زور کفایت می کند چه رسد به توبه و استغفار!
برادران کارامازوف/ ترجمه: اصغر رستگار
من همواره غمگین می شوم که می بینم همه ی ما، انگار به حکم غریزه، از چیزی می ترسیم. وقتی که دور هم در مکانی عمومی جمع می شویم، می ترسیم و با کمال بی اعتمادی یکدیگر را تماشا می کنیم. دائما اطرافمان را می پاییم و همواره به شخصی یا چیزی مظنونیم. با دلهره منتظریم ببینیم آیا کسی از سیاست حرفی به میان می آورد یا نه. اگر هم کسی از سیاست حرف می زند، سعی می کند آرام لب هایش را بجنباند و ژست رمزآلودی بگیرد، حتی وقتی دارد از کشور دوری مثل فرانسه صحبت می کند…اما این سکوت بیش از حد، این ترس بیش از حد، فضای زندگی روزمره ی ما را تیره و تار و دنیای ما را حزن انگیز و ناشاد می کند.[…] منطقی پشت ترس ما نیست. بیهوده است. همه ی این احتیاط ها و ترس ها پیش از هرچیز ساخته و پرداخته ی ذهن ماست.
چرا اصلا همیشه باید آدم های خوب در بدبختی به سر ببرند، در حالی که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدمهای دیگر می رود؟ می دانم، می دانم، مامکم، که خوب نیست آدم اینطور فکر کند، و اینطور فکر کردن کفر است، اما از صمیم دل می پرسم. صادقانه می پرسم، چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچه ای که هنوز در شکم مادرش است قارقار خوشبختی سر بدهد، اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟منظورم این است که بخت غالبا به در خانه ی دیوان احمق می رود. انگار کسی هست که می گوید: تو ، ایوان، دستت را روی کیسه های پول خانواده ات بگذار، بخور، بنوش، و شاد باش، اما تو اسمت هرچه هست، می توانی فقط دور لبت را بلیسی و نصیبت از دنیا همین است
بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی
مارتین هایدگر
مارتین هایدِگِر یکی از معروفترین فیلسوفان قرن بیستم بود. او با شیوهای نوین به تفکر درباره وجود هستی پرداخت. فلسفه او بر دیدگاههای بسیاری از فیلسوفان بعد از او اثر گذاشت.
وی از اعضای حزب نازی و نماینده این حزب در دانشگاه فرایبورگ بود. اندیشههای هایدگر بر اندیشههای بسیاری از متفکران ما بعد تجدد از جمله میشل فوکو، ژاک دریدا و هانس-گئورگ گادامر اثرگذار بودهاست.
متنهای پوچانگارانه از مارتین هایدگر بزرگ
این پرسش که انسان کیست. آنقدرها که در بادی امر به نظر می رسد بی خطر نیست.
پاسخ آن به شیوه ای عبرت انگیز و مقتدرانه پیدا خواهد شد که در آن.
ملتهایی خاص در رقابت با ملتهای دیگر. تاریخ خود را شکل می دهند.
اندیشیدن. محدود کردن خود به اندیشه ای واحد است که یک روز مانند ستاره ای در آسمان جهان ثابت می ایستد
آن کس که اندیشه های بزرگ دارد. باید خطاهای بزرگ مرتکب شود.
نمی خواهیم فلسفه دان شویم. می خواهیم بتوانیم فلسفه بورزیم .
هیچ ساعتی هرگز گذشته و آینده را نشان نداده است
ما در پرسش نباید چشم براه پاسخ باشیم بلکه باید توقع پیدایش انبوهی از پرسشهای تازه را داشته باشیم و به امکان مطرح شدن آنها کمک کنیم
ما در دنیا وجود داریم و باید تلاش کنیم خود را با قوانینی دنیایی که داخل آن هستیم سازگار کنیم.
اینکه ما زندگی خودمان را با گفتگوی عادی پر می کنیم نشانگر اینست که
فکر میکنیم قراره تا ابد در این دنیا زندگی کنیم. بنابراین روزهای متوالی را هدر می دهیم.
چرا همه چیز وجود دارد . به جای هیچ چیز ؟
فضا فی نفسه هیچ نیست. هیچ فضای مطلقی وجود ندارد.
مکان تنها در پیکره ای که حاوی آن است و در انرژی های آن وجود دارد.
وقت نداشتن یعنی زمان را به اکنون بد و ناجور هر روزگی افکندن.
در آینده بودن. زمان را به وجود می آورد و فرا می دهد.
اکنون را می سازد و می پردازد و مجال می دهد تا گذشته. در کیفیت “زنده بوده ی” خویش مکرر شود.
گفتن و بیانی که کامل تر است تنها پاره ای از اوقات پدید می آید
تنها کسانی که جسورتر هستند نسبت به آن توانمند هستند
زیرا این کاری ست دشوار. مشکل . دست یابی به وجود است.
اگر مرگ را به زندگی من بسپارم . آن را اذعان می کنم و به طور کلی آن را درک می کنم
خودم را از اضطراب مرگ و مظلومیت زندگی محروم خواهم ساخت
و تنها پس از آن می توانم خودم باشم.
فرانتس کافکا
فرانتس کافکا یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در قرن 20 میلادی بود. آثار کافکا در زمره تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب قرار دارند.
فرانتس کافکا به دوست نزدیک خود ماکس برود وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکس برود از این دستور وصیتنامه سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و دوست خود را به شهرت جهانی رساند. پُرآوازهترین آثار کافکا، رمان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمانهای محاکمه، آمریکا و رمان ناتمام قصر هستند. اصطلاحاً، به فضاهای داستانی که موقعیتهای پیشپاافتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه توصیف میکنند فضاهایی که در داستانهای فرانتس کافکا زیاد جلوه میکنند کافکایی میگویند.
متنهای روانشناختانه از کافکا
موسیقی برای من چیزی است شبیه دریا بر من چیره میشود، مجذوبم میکند، شیفتهام میکند. حتی در عین حال ترس در دلم مینشاند. از بیحدیاش واهمه دارم…
کسی چه میداند در این لحظه که من با دلسردی کلمات را پشت سر هم میگذارم تو چه حال و روزی داری ؟…
فقط بخواب، بخواب!
تنها در خواب میتوان در میان ارواح نیکوکار بود؛ بیداری زیاد مرگ را به همراه میآورد.
نامه به فلیسه
فرانتس کافکا
راستى لذت تنها بودن را چشيدهاى، قدم زدن تنها، دراز كشيدن تنها توى آفتاب؟…چه لذت بزرگى است براى یک موجود عذاب كشيده، براى قلب و سر ! منظورم را ميفهمى !
آيا تا به حال مسافت زيادى را تنها قدم زدهاى؟
قابليت لذت بردن از آن دلالت بر مقدار زيادى فلاكت گذشته و نيز لذتهاى گذشته دارد.
وقتى بچه بودم خيلى تنها ماندم، اما آنها بيشتر به زور شرايط بود نه به انتخاب خودم. اما حالا، با شتاب به طرف تنهايى مىروم، همانطور كه رودخانهها با شتاب به سوی دريا سرازير مىشوند.
فرانتس كافكا
نامه به فلیسه
ناتوانی ام مدام بیشتر می شود. ناتوانی در فکر کردن، در دیدن، تشخیص حقیقت اشیاء، بیاد آوردن، سهیم شدن در یک تجربه؛ دارم مثل سنگ می شوم. این حقیقت دارد.
یادداشت ها
فرانتس کافکا
کافکا: شبِ بسیار بدی را پشتِ سر گذاشتهام.
– یانوش: به پزشک مراجعه کردهاید؟
لبهایش را جمع کرد. : پزشک..
دستش را بالا برد و بعد رهایش کرد. :
« از خود نمیتوان گریخت. این، تقدیر است. تنها امکانی که برایت میماند، نگریستن است،و فراموش کردنِ اینکه بازیچه شدهای. »
فرانتس کافکا
لطفاً چراغها را خاموش کنید.
من فقط در تاریکی میتوانم پیانو بزنم.
شرح یک نبرد
داستانهای کوتاه
فرانتس کافکا
اگر غمگین در مقابلِ تو بایستم و از غمم برایت بگویم، تو چه میفهمی؟
همچنان وقتی که برای تو از جهنم میگویند.
آیا تو گرما و دردناک بودنِ آنرا درک خواهی کرد؟
فرانتس کافکا
گفتگو با کافکا