شعر

مثنویات رودکی/ گزیده اشعار عاشقانه و مثنوی رودکی شاعر بزرگ

رودکی را می‌شناسید. شاعر بزرگ ایرانی که هموار در محفل‌های ادبی از او به نیکی یاد می‌شود. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم مثنویات رودکی را برای شما عزیزان و دوستداران شعر قرار دهیم. با ما همراه شوید.

اشعار رودکی در قالب مثنوی

هرکه نامخت ازگذشت روزگار

نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

از خراسان آن خورِ طاووس وش

سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

کآفتاب آید به بخشش زی بره

روی گیتی سبز گردد یکسره

مهر دیدم بامدادان چون بتافت

از خراسان سوی خاور می‌شتافت

نیم روزان بر سر ما برگذشت

چون به خاور شد ز ما نادید گشت

هم چنان سرمه که دخت خوب روی

هم به سان گرد بردارد ز روی

گرچه هر روز اندکی برداردش

بافدم روزی به پایان آردش

شب زمستان بود، کپی سرد یافت

کرمکی شبتاب ناگاهی بتافت

کپیان آتش همی پنداشتند

پشتهٔ هیزم برو بر داشتند

آن گرنج و آن شکر برداشت پاک

وندر آن دستار آن زن بست خاک

باز کرد از خواب زن را نرم و خوش

گفت: دزدانند و آمد پای پش

آن زن از دکان فرود آمد چو باد

پس فلرزنگش به دست اندر نهاد

شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید

کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید

دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟

با نهیب و سهم این آوای کیست؟

دمنه گفت او را: جزین آوا دگر

کار تو نه هست و سهمی بیشتر

آب هر چه بیشتر نیرو کند

بند ورغ سست بوده بفگند

دل گسسته داری از بانگ بلند

رنجکی باشدت و آواز گزند

گفت: هنگامی یکی شهزاده بود

گوهری و پر هنر آزاده بود

شد به گرمابه درون، اِستاد غوشت

بود فربی و کلان، بسیارگوشت

شعر مثنوی رودکی

کشتیی بر آب و کشتیبانش باد

رفتن اندر وادیی یکسان نهاد

نه خله باید، نه باد انگیختن

نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن

بانگ زله کرد خواهد کر گوش

وایچ ناساید به گرما از خروش

برزند آواز دونانک به دست

بانگ دونانک سه چند آوای هست

وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی

تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:

کان تبنگوی اندرو دینار بود

آن ستد ز یدر که ناهشیار بود

همچنان کَبتی که دارد انگبین

چون بماند داستان من بر این:

کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت

خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت

وز بر خوشبوی نیلوفر نشست

چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست

تا چو شد در آب نیلوفر نهان

او به زیر آب ماند از ناگهان

هیچ شادی نیست اندر این جهان

برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر

از فراق دوستان پر هنر

تا جهان بود از سر آدم فراز

کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمانِ بخرد اندر هر زمان

راهِ دانش را به هر گونه زبان

گِرد کردند و گرامی داشتند

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست

وز همه بد،  بر تن تو،  جوشنست

گفت با خرگوش خانه خان من

خیز خاشاکت ازو بیرون فگن

چون یکی خاشاک افگنده به کوی

گوش خاران را نیاز آید بدوی

آن که را دانم که: اویم دشمنست

وز روان پاک بدخواه منست

هم به هر گه دوستی جویمش من

هم سخن به آهستگی گویمش من

کار چون بسته شود بگشایدا

وز پس هر غم طرب افزایدا

بار کژ مردم به کنگرش اندرا

چون ازو سودست مر شادی ترا

آفریده مردمان مر رنج را

بیش کرده جان رنج آهنج را

اندر آمد مرد با زن چرب چرب

گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب

شاه دیگر روز باغ آراست خوب

تخت‌ها بنهاد و بر گسترد بوب

خود ترا جوید همه خوبی و زیب

هم چنان چون تو جبه جوید نشیب

پس تبیری دید نزدیک درخت

هر گهی بانگی بجستی تند و سخت

با کُروز و خرمی، آهو به دشت

می خرامد چون کسی کو مست گشت

خایگان تو چو کابیله شدست

رنگ او چون رنگ پاتیله شدست

چون درآمد آن کدیور، مرد زفت

بیل هشت و داس گاله برگرفت

آمد این شبدیز با مرد خراج

دربجنبانید با بانگ و تلاج

دست و کف و پای پیران پر کلخج

ریش پیران زرد از بس دود نخج

گر خوری از خوردن افزایدت رنج

ور دمی مینو فراز آوردت و گنج

گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ

رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ

آهو از دام اندرون آواز داد

پاسخ گرزه به دانش باز داد

پادشا سیمرغ دریا را ببرد

خانه و بچه بدان تیتو سپرد

اندر آن شهری که موش آهن خورد

باز پرد در هوا، کودک برد

از فراوانی، که خشکا مار کرد

زن نهان مر مرد را بیدار کرد

آنگهی گنجور مشک آمار کرد

تا مرو را زان بدان بیدار کرد

چونکه مالیده بدو گستاخ شد

کار مالیده بدو در واخ شد

چون که نالنده بدو گستاخ شد

تن درستی آمد و در واخ شد

کرد روبه یوزواری یک زَغَند

خویشتن را زان میان بیرون فگند.

مرد دینی رفت و آوردش کَنَند

چون همی مهمان درِ من خواست کند

گنبدی نهمار بر برده، بلند

نه ستونش از برون، نه زیر بند

روز جستن تازیانی چون نوند

روز دن چون شست ساله سودمند

روز جستن تازیانی چون نوند

بیش باشد تا تو باشی سودمند

گر بزان شهر با من تاختند

من ندانستم چه تنبل ساختند؟

نان آن مدخل ز بس زشتم نمود

از پی خوردن گوارشتم نبود

گفت دینی را که: این دینار بود

کین فراکن موش را پروار بود

زن چو این بشنیده شد خاموش بود

کفشگر کانا و مردی لوش بود

سرخی خفچه نگر از سرخ بید

معصفر گون، پوشش او خود سفید

چون کشف انبوه غوغایی بدید

بانگ وژخ مردمان، خشم آورید

سر فرو بردم میان آبخور

از فرنج منش خشم آمد مگر

خور به شادی روزگار نوبهار

می گسار اندر تکوک شاهوار

داشتی آن تاجر دولت شعار

صد قطار سار اندر زیر بار

مرد مزدور اندر آغازید کار

پیش او دوستان همی زد بی کیار

آشکوخَد بر زمین هموار بر

همچنان چون بر زمین دشوار بر

از تو دارم هر چه در خانه خنور

وز تو دارم نیز گندم در کنور

گرسنه روباه شد تا آن تبیر

چشم زی او برده، مانده خیر خیر

آتشی بنشاند از تن تفت و تیز

چون زمانی بگذرد، گردد گمیز

تا سمو سر برآورید از دشت

گشت زنگار گون همه لب کشت

هر یکی کاردی ز خوان برداشت

تا پزند از سمو طعامک چاشت

نیست فکری به غیر یار مرا

عشق شد در جهان فیار مرا

جامه پر صورت دهر، ای جوان

چرک شد و شد به کف گازران

رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب

منتظرم تا چه برآید ز آب؟

چمن عقل را خزانی اگر

گلشن عشق را بهار تویی

عشق را گر پیمبری، لیکن

حسن را آفریدگار تویی

دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی

آرام و طرب رامده از طبع جدایی

صد بار فتادست چنین هر ملکی را

آخر برسیدند به هر کام روایی

آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ

داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی

این کار سمایی بد، نه قوت انسان

کس را نبود قوت به کار سمایی

آنان که گرفتار شدند از سپه تو

از بند به شمشیر تو یابند رهایی

ای بر همه میران جهان یافته شاهی

می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی

می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت

وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی

شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای

عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی

چون ماه همی جست شب عید همه خلق

من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی

مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش

دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی

میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم

بر خیره ندادند ترا میری و شاهی

خورشید روان باشی، چون از بر رخشی

دریای روان باشی، چون از بر گاهی

آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند

اینک بنهادند سر از تافته راهی

دام طمع از ماهی در آب فگندند

نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی

مهتر نشود، گرچه قوی گردد کهتر

گاهی نشود، گرچه هنر دارد، چاهی

بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی

کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی

این ایغده سری به چه کار آید ای فتی

در باب دانش این سخن بیهده مگوی

تا صبر را نباشد شیرینی شکر

تا بید را نباشد بویی چو دار بوی

آی دریغا! که خردمند را

باشد فرزند و خردمند نی

ورچه ادب دارد و دانش پدر

حاصل میراث به فرزند نی

کسی را چو من دوستگان می چه باید؟

که دل شاد دارد بهر دوستگانی

نه جز عیب چیزیست کان تو نداری

نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی

مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب

چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟

برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟

که: حیف باشد روح القدس به سگبانی

به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم

به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی

بسی نشستم من با اکابر و اعیان

بیازمودمشان آشکار و پنهانی

نخواستم ز تمنی مگر که دستوری

نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی

آن که نماند به هیچ خلق خدای است

تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی

روز شدن را نشان دهند به خورشید

باز مر او را به تو دهند نشانی

هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته‌ست

یا برود، تا به روز حشر تو آنی

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی

گر به گنج اندر زیان آید همی

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی

… این مصرع ساقط شده …

کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی

صدر جهان! جهان همه تاریک‌شب شده‌ست

از بهر ما سپیدهٔ صادق همی دمی

ای غافل از شمار! چه پنداری؟

کت خالق آفرید پی کاری؟!

عمری که مر توراست سرمایه

وید است و کارهات به این زاری!

گل بهاری، بت تتاری

نبیذ داری، چرا نیاری؟

نبیذ روشن، چو ابر بهمن

به نزد گلشن چرا نباری؟

ای آن که غمگنی و سزاواری

وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا ببرم نامش

ترسم ز بخت انده و دشواری

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد

بود آن که بود، خیره چه غمداری؟

هموار کرد خواهی گیتی را؟

گیتی‌ست، کی پذیرد همواری

مُستی مکن، که ننگرد او مُستی

زاری مکن، که نشنود او زاری

شو، تا قیامت آید، زاری کن

کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بیش بینی زین گردون

گر تو به هر بهانه بیازاری

گویی گماشته‌ست بلایی او

بر هر که تو بر او دل بگماری

ابری پدید نی و کسوفی نی

بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و یا نکنی، ترسم

بر خویشتن ظفر ندهی باری!

تا بشکنی سپاه غمان بر دل

آن به که می بیاری و بگساری

اندر بلای سخت پدید آید

فضل و بزرگمردی و سالاری

وز چکاوک نوف بینی رستخیز

دشت برگیرد بدان آوای تیز

چون گل سرخ از میان پیلگوش

یا چو زرین گوشوار از خوب گوش

شیر خشم آورد و جست از جای خویش

و آمد آن خرگوش را الفغده پیش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا