متن و جملات

متن خانه قدیمی و اشعار زیبای نوستالژی خاطرات خانه پدری

متن خانه قدیمی به همراه جملات ادبی نوستالژی درباره خاطرات خانه پدری و اشعاری زیبا در مورد خاطرات خانه قدیمی و بچگی را در این مطلب هم نگاران گردآوری کرده ایم.

فهرست موضوعات این مطلب

جملات درباره خانه قدیمیمتن خانه قدیمیشعر خانه پدری و خاطرات کودکیمتن نوستالژی خانه پدریجملات درباره خانه قدیمی

خانه قدیمی مادر بزرگ، پناه آخر هفته های ما است.از زمانی که زنگ خانه را بزنی، تا زمانی که گل بوسه خداحافظی بدرقه راهت شود، به یاد بی حوصلگی ها و گرفتاری هایت نیستی.سفره اش یک رنگ و دیوار هایش بوی نم برکت می‌دهد.حیاطش همیشه، گل ها و درختچه ها را باردار است. حوض کوچکی دارد که می شود قایق بی خیالی ات را روی آن بیاندازی و حرکت آرام آب را ببینی.خانه قدیمی مادربزرگ همان جایی است که ناز قهر هایت را می کشند. هرچه‌قدر آتش بسوزانی، حق را به تو می دهند‌. بشقابت خالی نشده، پر می‌شود.همان جایی است که برای چند ساعت، می‌شود خودت باشی و آسمان را آبی تر ببینی…

فاطمه ناظم

خانه ای آنجا بودپیرایه نداشت!ازسادگی اشپنجره های چوبی اششرم نداشتدرختان انارانجیریکه تناور شده بود!سبزی وشکوفه شاننشان بهاربرگ های سرخ وزردپاییزبا مدادهای رنگی اش آمده است!شاخه ها خیس آبزمستان شده استخانهدگر آنجا نیست!نه درختنه زمستاننه خزاننشانی ز بهار پیدانیست!

حسین بهبانی

تو خورشید جهان منی و این خانه از تو روشن استهمیشه باش … همیشه روشن … همیشه برای من !!

سفر ما را جای تازه نمی برد. جای قبلی را برایمان تازه می کند. بعد از سفر می فهمی خانه ای که در آن زندگی می کنی نور کافی ندارد. اشیا خوب چیده نشده اند. زیاد چفت همند. پرده ها بدرنگ هستند. چشمت می افتد به ساعت روی دیوار؛ اشانتیون یکی از کارخانه هاست. کار بهادر است؛ اگر جمجمه مفت هم بدهند به دیوار میخ می کند. نگاه می کنی به تنها تابلویی که روی دیوار اتاقت هست و تعجب می کنی که چطور سال ها به این ترکیب بدرنگ نگاه می کردی و یک بار به صرافت نمی افتادی عوضش کنی. همان روز اول که برمی گردی متوجه می شوی بد زندگی کرده ای؛دلت می خواهد همه چیز را عوض کنی.

بخشی از کتاب “ماه کامل می شود”

برای بی کسی ام بس همین که حرف دلم رانشد برای کسی جز اثاث خانه بگویم

قدیمیا خوب فهمیده بودن از زندگی چی میخوانحیاطحوضآسمونچندتایی درخت که به وقت و فصلشمیوه هاشونو بچینی و بشینی لب حوض لذتشو ببریهمینقدر ساده و قشنگ …

پاهایمان را به اندازه کدامینگلیم نداشته دراز کنیموقتیکه خانه قحطی زده مانشالوده سُستی از فقر دارد…

متن خانه قدیمی

من فکر می کنم در غیاب ِ توهمه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !

رواق منظر چشم من آشیانه توستکرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دللطیفه‌​های عجب زیر دام و دانه توست

 دلم تنگ است ،

نمی دانم برای چیست این دل تنگی !

برای درب آن خانه،

که نامش را بیاد دارم ،

و هر گز فراموشش نخواهم کرد نامش را

         ( خانه پدری )

برای شمعدانی های رنگارنگ کنار حوض ،

ویا سنبل های آبی رنگ در باغچه ،

برای بوی زعفران و دارچین غذاهایش !

دلم تنگ است :

برای باغبان پیر باغ انگوری ،

که در بالای بام سایبانش

آرمیده و آهسته هر دم

به سیگارش پکی آرام می زد ،

برای خواب پشت بام ،

      همان خانه

برای خوردن یک استکان چای ،

مخصوص با سماور نفتی ،

در کنار مادر و قند های پهلویش ،

برای نمناکی دیوارهای ،

اطراف حیاط و اتاق های تو در تو،

و کوچه پس کوچه های تنگ شهر و زادگاهم،

همراه با هیاهوی بچه های پشت دیوار هر خانه ،

دلم تنگ است برای کودکی هایم ،

برای خاطرات همره بابا ،

انتظار شیرین متل های نا گفته مادر !

برای دعواهای کودکانه با برادر هام ،

و توپ و تشر های ظاهری مادر ،

دلم تنگ است :

برای کمانچه زن تنها و پیر دوره گرد ،

داخل کوچه

با دلی غمبار و نوای دل انگیزش ،

هر دم نوای تازه سر می داد ،

دلم تنگ است :

برای خاطرات دوره دبستانم ،

وان بچه ها و همکلاسی های

پاک و ساده دل و رعنا ،

و نیمکت های مالامال ،

از بر نوشته ها و یادگاری هاش ،

و نوشتن یادگاری بدل تنگی

بر در و دیوار ،

دلم تنگ است :

برای دود چوب های نیم سوز

داخل تنور همسایه ،

وب وی نان های داغ و تازه آن خانه

و کلوچه های خوش مزه درون سفره رنگی ،

نمی دانم برای چیست این دلتنگی

نمی دانم ،

بهرام معینی (داریان)

شعر خانه پدری و خاطرات کودکی

خاطرات خانه پدری در دلم جا دادمآن همه مهرو وفا در دلم جا دادم

کوچه با پله آمد به دالانباحیاطی که سنگ است کف آن

یاد آن کوچه بن بست دریاهل آن خانه همه یکی مادری

یاد آن خانه یک درب چوبیمردآن خانه همه اهل خوبی

عطرو بوی ترنج و گلهای شمعدانیهمه در صف لب ایوان چون بهاری

گوشه حیاط، تخت و دوتاپشتیزیر سایه شاخ و برگِ درختِ بهی

روی صحن اش یک حوض آبیحوض وناودانیآن حصار پیچیده دور باغچه و سبزه های ریحانی

نقش آن خانه ازجنس شعر بودسقف و دیوارش هنرروی هرخشت خامش دلی بود

گفتگویی داشت خانه بانسیم صبحگاهیعطر داغ نان سنگگ قند قندانش شیرین تر

خاطراتم روی آن تخت چوبیسفره صبحانه دسترنج پدر تکه نانی

خوردن چای داغِ استکان و نعلبکیقوری گِلی و سماورنفتی

چه گویم وصف آن همه خوبیدلتنگ و گمشده در روزهای بچگی

یاد آن خانه ازدلم بیرون نخواهم کردیاد آن خانه که دردلم قاب کرد

همان خانه که شعر را شاعریشعری که نامش را خانه پدری

سپیده قاسمی

پستوی خانه آوار دلتنگی های من است وقتی باران می باردشیشه ای که بخار گرفته بود و نگاهی که به موازات خطوط رفتن ها،چمدان می بستکمرنگ شدنهای چهره کودکی و خاطراتش مرا نابینا می کرد و درد ، مصداق شیشه و سنگ می شدپرستوها کوچ کردند، ولی چرا کلاغ ها دست بردار رفتن آنها نیستندزیر سیگاری پدر،دیگر از سیگارهای نصف و نیمه پر نبود و دکور بالکن شده بودباد می وزید و شب پره های عاشق یکی یکی با شمع خودکشی می کردندباران دیگر مجالی برای ناودانی نمی گذاشت تا سکوت اختیار کنددختر همسایه در بالکن گاهی می ایستاد و قهوه می خورد، من تماشایش را دوست داشتم و این را خوب میدانستروزی آمد که دیگر نه باران بارید و نه باد وزید و نه دختر همسایه در آن محله بود….کودکیم پایان یافت و من چشم گشودم به جهانی که من را به جایی می برد که جنس دلها آهنی و جای آنها ویترین مغازه های اسباب بازی بود.

آن خیابان خاکیآن خانه قدیمی که دیوار آجری داشتآن باغچه کوچکآن پنجره که پرده ای با گلهای آبی داشتدر شهر بزرگ گم شده است.

شایدآن مرد غریبآن مرد که ترانه ای غمگین بر لب داشتخاطره شب را هم با خود برد.

سعید سامانی نیا

متن نوستالژی خانه پدری

خانه را به آرامشش بنگر، نه به بزرگیش

بی تو من ماندم و این خانه و این سرنوشتبی تو من دیگر نمیدانم چه باید گفت و چه باید نوشت…

هر چه خانه را می تکانیمخاطره هایخالی از هم خاطره هابیرون نمی ریزندچگونه توانستیماینهمه سال دوام بیاوریم ؟در دنیاییکه هیچ چیزشدوامی نداشتآنها که گفته بودیم «بی تو می میرم»مرده اندو چه کرگدنهای پوست کلفتی بودهدلهای ما !

خاطرات بچه گی هایم جا مانده هنوزتوی آن خانه قدیمیکنار حوض کوچک و پر از ماهیو توی راه پله های باریک و تنگ و اتاق زیر شیروانیو حیات سنگ فرش و کوچه های خاکیدنیای شیرین و شاد کودکی را پاس دادم با یک توپ پاره پلاستیکی به این طرفو نهایت علاقه و عشقم فقط یک بادکنک بودیک بادکنک که زود ترکید و یا باد برددلم تنگ شده کودکی به اندازه آن حیات کوچک و حوض ماهیبه اندازه همان کوچه های خاکیدلم تنگت شدهبه اندازه دنیای کوچک و شیرینت کودکی

فرزاد رستمی

“شعر در مورد خانه عشق”

باید به خودم بیایم ، بلند شوم از روی خاکسترِ خاطراتِ کهنه ات ؛باید دستی به سر و روی خانه بکشم …یک وجب خاک روی همه چیز نشسته است !باید رنگِ پرده ها را عوض کنم ،تو رنگِ تیره را دوست نداری ،باید رنگِ پرده ها روشن شود …باید گُل بخرم !گلِ شبنم که تو دوست داری …باید خانه را پر از گل شبنم کنم !باید به خودم برسم ،عطر بزنم ،لاک و رژِ قرمز …باید موهایم را ببافم !تو موهای بافته شده ی من را دوست داری …باید لباس های پاییزی را توی کمد بچینم ،پاییز نزدیک است …تو ، غیرِ منتظره ای ؛ممکن است برگردی !!!باید خانه را برای برگشتنت آماده کنم …پاییز نزدیک است ،معجزه را نشانم بده …برگرد به خانه !

خونه ها قدیمامدرن نبودولی تا دلت بخوادگرما داشتصفا داشتمحبت داشتو مهربونی بود❤️

آبی یعنی آرامش…

کاش سقف خانه‌ی کوچکمان آبی بود..

اگر بود.. انتظار رنگ دیگری داشت:… رنگ آرامش

خانه آنجاست که دل خوش باشد.پنجره ها را بسته ام.نمی خواهم ذره ای از هوای نفسهایت، از درزهای خانه هدر رود. نفس می کشم. نفس می کشم و ذرات تو را در ریه هایم ، بو می کشم.هوای خانه؛ هوای توست. هوای وطن است. هوای مزرعه ها و دشت هاست. هوای دریا، کوه، بیشه… حیف است اسراف شود.چشمهایم را بسته ام.نمی خواهم پرده ای از قامتت، از لای پلکهایم هدر شود. تاریکی را لمس می کنم و نگاهت را در پشتِ حافظه ام، مزه مزه می کنم.چراغِ خانه، خنده های توست. ماهَست و خورشید. حیف است فراموش شود.گلهای قالی جغرافیای نامعلومِ قدم های توست ، بهنگام وداع. گلها را بر تن کرده ام. حیف است گام های تو ، گم شود در هیاهوی فرش.من، در این گوشه از جهان با چشمهایی بسته و پنجره هایی درز گرفته ؛ خاطره ات را بو می کشم و تو….

مرا بازگردان،به جایی که بودمپیش از دیدار تو!آن‌گاه، سفر کن …

کاش آرام بگیرد دل دیوانهکاش آتش نکشد طاق ودر این خانه

کاش کمتر طلب یار دل آزار کندکاش منت نکشد گلشن خود خارکند

کاش اَشکش سرازیر نگردد زِغمتکاش قلبش به درآورده نگوید سخنت

قدیما توی خونه ها ؛نور بود، عشق بود ،رنگ بود ،زندگی بود …بینِ آدمها صفا و صمیمیت بود ،بالاترین حدِ رفاقت و معرفت بود …همون قدیمها که نسلِ من ندید و نزیست اما زیاد خوند و فهمید و حس کرد توی قصه ها و کتابها و پای حرفِ بزرگترها ،پا به پای آلبومِ عکسها و دفترچه ی نوشته ها و خاطراتِ اهالیِ قدیم…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا