شعر

قشنگ ترین مجموعه شعر عاشقانه نو/ 100 شعر کوتاه و بلند نو

در این بخش برای مخاطبان سایت هم نگاران قشنگ ترین مجموعه شعر عاشقانه نو را گردآوری کرده ایم. امیدواریم که این اشعار نوی زیبای کوتاه و بلند مورد توجه شما قرار بگیرد.

شعر نو زیبا و عاشقانه

ای کاش دو نفر بودمیکی کنار توراه می‌ رفت و لبخند می زد،آن یکیدورتر می‌ایستادنگاه مان می‌کرد واز ذوقش جیغ می‌ کشید …

چترها را باید بستزیر باران باید رفتفکر را خاطره را زیر باران باید بردبا همه مردم شهر زیر باران باید رفتدوست را زیر باران باید بردعشق را زیر باران باید جستزیر باران باید با زن خوابیدزیر باران باید بازی کردزیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشتزندگی تر شدن پی در پیزندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” استرخت ها را بکنیمآب در یک قدمی است

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشتسر را به تازیانه او خم نمیکنم!افسوس به دوروزه هستی نمیخورمزاری بر این سراچه ماتم نمیکنم…ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوزشادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغروح مرا در آتش بیداد خود بسوز !ای سرنوشت،هستی من در نبرد توستبر من ببخش زندگی جاودانه را!منشین که دست مرگ زبندم رها کند

قفسی باید ساختهرچه در دنیا گنجشک و قناری هستبا پرستوهاو کبوترهاهمه را باید یکجا به قفس انداختروزگاری است که پرواز کبوترهادر فضا ممنوع استکه چرابه حریم جت ها خصمانه تجاوز شده استروزگاری است که خوبی خفته استو بدی بیدار است

انگار از امشب، تنها ترین ام…بعد از تو دیگر، با کس نشینم…رفتی و ماندم، تنهای تنها…در اوج غم ها، تنها ترین ام…با اینکه دوری از من تو اما…هر شب به فکر و یاد توام من…چشمِ منِ تنها دیگه، نداره نوری…از بس که گریه کردم و نداره سویی…خسته شدم من از خستگی ها…انگاری مرده دل بستگی ها…وقتی که تو عاشق نبودی…موندم چجوری، تونستی من رو…بازیچه ی خودت بدونی…اخر سرم بری، با من نمونی…خبر، داشتم اگه میری و تنها می زاری…همدم غم ها میزاری، این دل عاشق منو…عاشق تو نمی شدم…

دلم تا برایت تنگ می شودنه شعر می خوانمنه ترانه گوش می دهمنه حرفهایمان را تکرار می کنمدلم تا برایت تنگ می شودمیمِ مالکیتبه آخرِ اسمت اضافه می کنمو باز عاشقت می شوم

نیم ساعت پیش ،خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندشسرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشتو رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،آواز که خواند تازه فهمیدم ،پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

دلم برایت تنگ می شود

وقتی قرار است جنگ

بهخاور میانه کشیده شود

کشیده شود به انگشت های تو

به موهای عاشقم

و قرارگاه کوچکی

که چهارشنبه است!

من از این‌جا خواهم رفتو فرقی هم نمی‌کندکه فانوسی داشته باشم یا نهکسی که می‌گریزداز گم شدن نمی‌ترسد

گلچین اشعار نو

چند صباحی استعاشقی گناه شده وعاقلان بی گناه ما را سرزنش می کنندما را خیالی نیستچرا که اگر عاشقی گناهست ، ما غرق گناهیم

باز کن پنجره ها را که نسیمروز میلاد اقاقی ها راجشن میگیرد…هیچ یادت هستکه زمین را عطشی وحشی سوختبرگ ها پژمردندتشنگی با جگر خاک چه کردهیچ یادت هستتوی تاریکی شب های بلندسیلی سرما با تاک چه کردبا سرو سینه گلهای سپیدنیمه شب باد غضبناک چه کردهیچ یادت هستحالیا معجزه باران را باور کنو سخاوت را در چشم چمنزار ببین

کاش آن آینه ئی بودم من

که به هر صبح تو را می دیدم

می کشیدم همه اندام تو را در آغوش

سرو اندام تو

با آن همه پیچ

آن همه تاب

آنگه از باغ تنت می چیدم

گل صد بوسه ی ناب

سکوت که می کنی

وزن جهان را تنها به دوش می کشم!

و کم که می آورم

زمین آنقدر کند می چرخد

که تو توی تقویم می ماسی

و من

آونگ می مانم

بین حقیقتِ تو

و افسانه ای که از تو در سرم دارم!

سکوت که می کنی

شب پشتِ پلک های سکوت

حتم می کند که تو هم تنهایی!

نیمکت کهنه باغ

خاطرات دورش را

در اولین بارش زمستانی

از ذهن پاک کرده است

خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم

خاطره آوازهایی را که

هرگز نخوانده بودی

هیس

فقط چشم هایت را ببند و نفس بکش

لمس نفس هایت ضربان قلبم را

به شماره می اندازد

تو آرام آرام نفس بکش

من لحظه لحظه دیوانه ات شوم …

جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید

بی تونه بوی خاک نجاتم دادنه شمارش ستاره ها تسکینمچرا صدایم کردیچرا ؟سراسیمه و مشتاقسی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدینشان به آن نشانکه دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشتو عصرعصر والیوم بودو فلسفه

میانِ خورشیدهای همیشهزیباییِ تولنگری‌ست ــخورشیدی کهاز سپیده‌دمِ همه ستارگانبی‌نیازم می‌کند.

نگاهتشکستِ ستمگری‌ست ــنگاهی که عریانیِ روحِ مرااز مِهرجامه‌یی کرد

خسته ام خیلی خسته …از دوست داشتن آمده ام !و اگر تمام عمر استراحت کنم و همه ی آرامبخش های دنیا را ببلعم خوب نمیشوم …خسته ام، خیلی خستهاز جنگ آمده ام !من مدت ها برای دوست داشته شدن جنگیدمزنده برگشتم اما… با مین های خنثی نشده در اطرافمبا نارنجک های از ضامن جدا شده در دستانمو گلوله های باقی مانده در تنفگمزنده برگشتم اما…پر از خاطره!از غافلگیر شدن میترسم…از لحظه های تنهاییاز مین هایی که قرار است زیر پایم بترکندوخاطره هایی که در مغزم …

به من بگویید

فرزانه گان رنگ بوم و قلم

چگونه

خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

یک تار از موهایم را برداربا خودت ببربه هر شهر که می رسیدریباز می شود به رویتبا هر کس حرف می زنیروسری‌امتاب می خوردهر زنی که عاشقتبشودگونه هایمن گل می اندازدو منتشر می شومتوی تمام ایستگاه های جهان!

سکوت خیس چشم ها

دوباره من، دوباره تو

بدون لمس دست ها

سوای من، سوای تو

دوباره این دوباره ها

دوباره می شود دلم

خراب این دوباره ها

اگر که نیست دست تو در این سکوت خیس شب

ولی دل خراب من خوش است به این دوباره ها

بیا که دست گرم تو

دوای این دوباره هاست

دوباره اشک دوباره غم دوباره اوج دردهاست

زیباترین اشعار نو عاشقانه

تجسم کن زمانی را …که با ابریشمین نقش خیالتصُفه ی ایوان قلبم رابه دستان نیایش فرش می کردم

تجسم کن زمانی را …که با بال و پر سیمرغ گونِ نام تو هردمتمام هستی ناقابلم را مننثار عرش می کردم

تجسم کن زمانی را …که با جاروب مژگانمتمام گردهای دوری از یاد عزیزت رازجان خسته ام رُفتم

تجسم کن زمانی را …که با آئینه های انتظار توتمام پرده های شام غیبت رابه خورشید ظهورت ، نقش می کردم

دست از چرا و

چاره و

چمچاره

می شویم و زل می زنم به جهل رابطه

بیخودی متاسف نباش

تو آمده بودی که بروی اصلا!

تو چه می دانی چه ترسی ست

ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟

تو چه می دانی

چه ها که نمی کند این ترس؟

بیخودی لبخند نزن

شتاب مکنکه ابر بر خانه‌ات بباردو عشقدر تکه‌ای نان گم شودهرگز نتوانآدمی را به خانه آوردآدمی در سقوط کلماتسقوط می‌کندو هنگام که از زمین برخیزدکلمات نارس رابه عابران تعارف می‌کندآدمی را تواناییعشق نیستدر عشق می‌شکند و می‌میرد

و رسالت من این خواهد بودتا دو استکان چای داغ رااز میان دویست جنگ خونینبه سلامت بگذرانمتا در شبی بارانیآن ها رابا خدای خویشچشم در چشم هم نوش کنیم

آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم

اگر بمانی شادتر

تو را شاد تر می خواهم

با من یا بی من

بی من اما

شادتر اگر باشی

کمی

– فقط کمی –

ناشادم

و این همان عشق است

عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است

و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد

و آن نخواستن توست

و فقط یک مرز دیگر

و آن آزادی توست

تو را آزاد می خواهم

من این روزهاخسته تر از تن دادن به بحث های منطقی ام..تو با تمام استدلال هایت همنمی توانی بدبختی را خوش بختی کنی..به جای موعظهبیا بنشین و کمی از زندگی برای روح خود آزارم بگو..نبودنت از روزگارم همه چیز را در میاورد،نبودنت از جنس دَمار است..،بیا و کمی از جنس بودن چیزیبه روزهایم ببخش..

ومن همچنان تنهایم واین تنهایی تاریک وتلخ راهیچ کس درک نمی کند,هنوزهم من درپیچ وخمنادانسته هایم پرسه می زنم,هنوزراه حلی برای ایندلتنگی مرگ آور پیدانکرده ام,خسته ازاین راهبی پایان,خسته ورنگ پریده ازوحشت بی توبودن,هنوزدرگیروداراحساسم دست وپامی زنم…من به اندازه یک آسمان دلم گرفته,می خواهم گریهکنم می خواهم فریادبزنم,کاش می توانستم خودم راازخودبیچاره ام بگیرم,کاش می توانستم نباشم,بمیرم.

می رویید…

در جنگل، خاموشی رویا بود.

شبنم ها بر جا بود.

درها باز، چشم تماشا باز،چشم تماشا تر

و خدا در هر…

آیا بود؟

خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود.

می بویید، گل وابود؟

بوییدن بی ما بود: زیبا بود.

تنهایی، تنها بود.

ناپیدا بود.

“او” آنجا، آنجا بود.

و من دلتنگ دلتنگم

برای لحظه نابی

که باشم مست آغوشت

همه غمهای دنیا را

کنم یکجا فراموشت

چو باران بر دل صحرا

بشویم قید و بندت را

دو دست خود

چو شاخی تاک

بیاویزم بر آن قد و

روم تا اوج خواهش ها

ومن دلتنگ دیدارم

ومن دلتنگ دیدارم

بس که لبریزم از تو …میخواهم بدوم در میان صحراهاسر بکوبم به سنگ کوهستانتن بکوبم به موج دریاهامن به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست …

شب در چشمان من استبه سیاهی چشمهایم نگاه کنروز در چشمان من استبه سفیدی چشمهایم نگاه کنشب و روز در چشم های من استبه چشمهایم نگاه کنپلک اگر فرو بندمجهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

شعر نو عاشقانه زیبا و احساسی

دوباره به من دروغ بگوبگو که رویاهایتمیان مرگ و منپرسه نمی زند

تن ات را چند بار خلاصه کرده ایمیان تن آب و طناب؟چند بار مرد شده ایبه مرگ فکر کرده ایچند بار به منبه پیراهن ام که نباشد؟

دروغ بگو قهرمانمگر یک مردچقدر می تواند راست بگوید!؟

تو نیستی

اما من برایت چای می ریزم

دیروز هم

نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

مثل آینه مبهوت باش

مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می کند

باشی یا نباشی

من با تو زندگی می کنم

نیستیم !به دنیا می آییمعکس ِ یک نفره می گیریم !بزرگ می شویم ،عکس ِ دو نفره می گیریم !پیر می شویم ،عکس ِ یک نفره می گیریم …و بعددوباره بازنیستیم

این بار که از زیر داربست انگور و ماه

برمی گردی

دستمالی بیاور

هیچ می دانستی

مهربانی ام دارد خاک می خورد؟

یا هیچ می دانستی

دوستت که دارم

زیباتری؟

اگر تو نبودی عشق نبود

همین طور

اصراری برای زندگی

اگر تو نبودی

زمین یک زیر سیگاری گلی بود

جایی

برای خاموش کردن بی حوصلگی ها

اگر تو نبودی

من کاملاً بیکار بودم

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو

صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می‌رویددر ابعاد این عصر خاموشمن از طعم تصنیف درمتنادراک یک کوچه تنهاترمبیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استو تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کردو خاصیت عشق این است…

با من حرف بزن

مثل یک پیراهن نارنجی با روز

مثل وقتی که ابر

صرف شستن یک سنگ می کند .

مثل وقتی که صرف ِ همین شعر می شود

با من حرف بزن

مثل یک بازی در وسط تابستان

و به چیزی فکر نکن

می دانم

زمین گرد است

و جاذبه

در پای درختان سیب بیش تر است !

بلیط قطار را پاره ‌می‌کنم

و با آخرین گله‌ی گوزن‌ها

به خانه برمی‌گردم

آن‌قدر شاعرم

که شاخ‌هایم شکوفه داده است!

و آوازم

چون مه‌ای بر دریاچه می‌گذرد:

شلیک هر گلوله خشمی است

که از تفنگ کم می‌شود

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی…

من زندگی را دوست دارمولی از زندگی دوباره می ترسم!دین را دوست دارمولی از کشیش ها می ترسم!قانون را دوست دارمولی از پاسبان ها می ترسم!عشق را دوست دارمولی از زن ها می ترسم!کودکان را دوست دارمولی از آینه می ترسم!سلام را دوست دارمولی از زبانم می ترسم!من می ترسم ، پس هستماین چنین می گذرد روز و روزگار منمن روز را دوست دارمولی از روزگار می ترسم

من با تو می‌نویسم و می‌خوانممن با تو راه می‌روم و حرف می‌زنم

وز شوق این محال:که دستم به دست توست!

من،جای راه رفتن،پرواز می‌کنم!

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویشماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیمهر پسیناین روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردستنگاه ساده فریب کیست که همراه با زمینمرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟

دیوانه نمی گوید دوستت دارم

دیوانه می رود تمام دوست داشتن را

به هر جان کندنی

جمع می کند از هر دری

می زند زیر بغل

می ریزد پای کسی که

قرار نیست بفهمد دوستش دارد…

دوست داشتنتهمه چیز رازیباتر کرده استهمه چیز را…باور کنمن هم زیباتر شده اماز وقتی که به تو فکر می کنم

درختان می گویند بهارپرندگان می گویند ، لانهسنگ ها می گویند صبرو خاک ها می گویند مصاحبو انسان ها می گویند «خوشبختی»امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،در طلب نور !ما نه درختیمو نه خاک .پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

به من حق بدهدوست داشتنتتنها راز زندگی ام باشد…منهمیشههرچه را که دوست داشته اماز دست داده ام!

موهایت را ببافبگذار جهان دوباره آرام بگیرد…

شتاب مکنکه ابر بر خانه ات بباردو عشقدر تکه ای نان گم شودهرگز نتوانآدمی را به خانه آوردآدمی در سقوط کلماتسقوط می کندو هنگام که از زمین برخیزدکلمات نارس رابه عابران تعارف می کندآدمی را تواناییعشق نیستدر عشق می شکند و می میرد

حکایت باران بی‌امان استاین گونه که مندوستت می‌دارمشوریده‌وار و پریشان باریدنبر خزه‌ها و خیزاب‌هابه بی‌راهه و راه‌ها تاختنبی‌تاب، بی‌قراردریایی جُستنو به سنگچین باغ بسته دری سر نهادنو تو را به یاد آوردنحکایت بارانی بی‌قرار استاین گونه که من دوستت می‌دارم

نه تو می مانی و نه اندوهو نه هیچ یک از مردم این آبادیبه حباب نگران لب یک رود قسمو به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشتغصه هم خواهد رفتآنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانندبه تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگزتو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ستتو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندیدو اگر بغض کنیآه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کردگنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!ظرف این لحظه ولیکن خالی ستساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بودغم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکنتا خدا یک رگ گردن باقی ستتا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده…

شعر نو بلند و کوتاه

شادی داشتنتشادی بغل کردن سازیستکه درست نمی شناسمشدرست می نوازمشنت به نتنفس در نفس

تو از همه جا شروع می شویو من هربار بداهه می نوازمتاز هر جای تنتسبز آبی کبود منلم بده ، رها کن خودت راآب شو در آغوشممثل عطر یاس فراگیرم شوبگذار یادت بگیرم

انتظار

امروز خودم را

آراسته ام

گفتی که ظهر می آیی

و من یادم رفت بپرسم

به افق تو یا من ؟

و تو یادت رفت بگویی

فردا یا روزی دیگر ؟

چه فرقی می کند ؟

خودم را آراسته ام

عطر زده و منتظر

با لباسی که خودت تنم کرده ای

نشانی خانه خویش را گم کرده ایملطف بنفشه را می دانیماما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیمما نمی دانیمشاید در کنار بنفشهدشنه ای را به خاک سپرده باشندباید گریستباید خاموش و تاربه پایان هفته خیره شدشاید بارانمامن و توچتر را در یک روز بارانیدر یک مغازه که به تماشایگلهای مصنوعیرفته بودیمگم کردیم

در انتهای هر سفردر آیینهدار و ندار خویش را مرور می کنماین خاک تیره این زمینپاپوش پای خسته اماین سقف کوتاه آسمانسرپوش چشم بسته اماما خدای دلدر آخرین سفردر آیینه به جز دو بیکرانه کرانبه جز زمین و آسمانچیزی نمانده استگم گشته ام ‚ کجاندیده ای مرا ؟

قاصدک !شعر مرا از بر کن..برو آن گوشه باغ..سمت آن نرگس مست…و بخوان در گوشش…و بگو باور کن…یک نفر یاد تو را…دمی از دل نبرد…

من بسیار گریسته امهنگامی که آسمان ابری استمرا نیت آن استکه از خانه بدون چتر بیرون باشممن بسیار زیسته اماما اکنون مراد من استکه از این پنجره برای باریجهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس،بی محابا ببینم

نبودنت

نقشه ى خانه را عوض کرده است

و هرچه مى گردم

آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم

احساس مى کنم

کسى که نیست

کسى که هست را

از پا درمى آورد.

ما را به تاراج برندبسیار بیداری بودبسیار خواب بودروزهای جمعه ابر داشتیماما نمی‌توانستیمبیداری و خواب و ابر جمعه رازندگی نام بگذاریمپس خواب را انکار کردیمپس بیداری را انکار کردیمروزهای جمعه از خانه بیرون رفتیمکه ابر را نبینیمچه حاصلکه عمر به پایان بودو چای در غروب جمعهروی میز سرد می‌شد.

لحظه ها را دریاب !

دلم این را می گفت

و به گوشم می خواند

بهتر آن است به فردا نرسد

این شبانگاه که یارم اینجاست

این شب ماه که به جای حسرت

بغلش را تن من پر کرده

و به جای همه ی بالشها

نقش او را خودش ایفا کرده !

شبی از جنس طراوت که در آن

بر دل خسته و غمدیده ی من

نفسش حکم مسیحا دارد

شب که نه روز تر از روز من است

بخت پیروز که گویند همین روز من است

کاش می شد که زمان ایست کند

در شب شاد و تماشایی من

و زمین در ضربان دل من ضرب شود

در شب کامل و رویایی من

کبریت زدمتو برای این روشنایی محدود گریستیسراپا در باد ایستادم من فقط یک نفرماما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما میبرنداز مهتاب که به خانه بازگردمآهنها زنگ خورده اندشاعران نشانه ی باد را گم کرده اندزنبوران،عسل را فراموش کرده اندافق بی روشنایی در دستان تو نازنین جان می بازندمن گل سرخ بودمکه سراسر مهتاب را شکستم…

هر حرف نام تو رابا عطر گلی می آمیزمهر خواب گندمزاری رابا نسیم نگاهمبر تنت می نوازمهر آوای پرنده ای رااز موهای تو می گذرانمهر شراب نابی رابا مستی لبهای تومزه مزه می کنمصدای توباد را برمی گرداندگل قشنگمبرمی گردمپیش از آن که تو را بشناسم برمی گردمو در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورممی خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم ؟

بر فرو رفتگی های این سنگ

دست بکش

و قرن ها

عبور رودخانه را حس کن!

سنگ ها

سخت عاشق می شوند

اما فراموش نمی کنند!

ابر نخستین ترانه ی معجزه رابر لبهامان حک کردزبانمان را فراموش کردیمکفش و لباسمان کهنه ماندو مابا بوسهدرختان رابهار کردیم.ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیمبادکنک هاکه نفس های عشق مشترکماندر آن حبس بودبه تیغک ها خورد و منفجر شدقلبمان ایستادو ساعت های خفته ی زمینبه کار افتاد.

سال مار و موش

سال گوسفند و گاو و خوک

سال ارنب و خروس

سال خوک!

سال ببر یا پلنگ

سال گربه و نهنگ

راستی !

سال « آدمی » کجاست..؟!

دنگ..،دنگ..ساعت گیج زمان در شب عمرمی زند پی در پی زنگ.زهر این فکر که این دم گذر استمی شود نقش به دیوار رگ هستی من…لحظه ها می گذردآنچه بگذشت ، نمی آید بازقصه ای هست که هرگز دیگرنتواند شد آغاز

در آیه های منچشم های زیبای توناپیداستدر آیه های منپیچ و تاب اندامت ناپیداستدر آیه های منصدای مهربانتبا پرنده ها به تابستان کوچ کردهو برفاین برف و این آسمان شگرفروی خاطره های تو راسفید می کنند

سرگردان در کمپ ها

هر صبح

بی سرزمین از خواب می پرم!

پناهنده ی بازوانت شدن

ساده نیست

وقتی در این سرگردانی

کسی به زبانِ سعدی حرف نمی زند!

و عشق راکنار تیرک راه بندتازیانه می زنندعشق را در پستوی خانه نهان باید کرد…روزگار غریبی است نازنین…آنکه بر در می کوبد شباهنگامبه کشتن چراغ آمده استنور را در پستوی خانه نهان باید کرد

نه زمین‌شناسمنه آسمان‌پردازگرفتارمگرفتار چشم‌های تویک نگاه به زمینیک نگاه به زمانزندگی من از همین گرفتاری شروع می‌شودسبز آبی کبود منچشم‌های تومعنای تمام جمله‌های ناتمامی ستکه عاشقان جهاندستپاچه در لحظه‌ی دیدارفراموشی گرفتند و از گفتار بازماندندکاش می‌توانستم ای کاشخودم رادر چشم‌های توحلق‌آویز کنم

آه اگر آزادی سرودی می خواندکوچکهمچون گلوگاه پرنده ایهیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماندسالیان بسیاری نمی بایستدریافتی راکه هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است

به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیمنان را تو ببرکه راهت بلند استو طاقتت کوتاه !نمک را بگذار برای من !میخواهماین زخمتا همیشه تازه بماند !

شب که می شود ،به جای خواب،تو به بند بند وجودم می آییو من می خندم،بغض می کنم،بالشم که خیس شدعقربه ساعت که بهصبح نزدیک شد،نه! تو هنوز همخیال رفتن نداری!و این قصه هر شب ادامه دارد …

روزی ما دوباره کبوترهایمان راپرواز خواهیم دادو مهربانیدست زیبایی را خواهد گرفتو من آن روز را انتظار می کشمحتی روزی که نباشم

به دست هایم شک نکن

به عاشقانه هایی که کشیده ام روی پوست تن ات

و به حرف هایی که

هر از چند گاهی نمی زنم!

من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم

یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم

و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند

از استخوانهایم

از موهایم

سینه ام

و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب

شعر احساسی عاشقانه نو

گر بدین سان زیست باید پستمن چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نیاویزمبر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بستگر بدین سان زیست باید پاکمن چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه،یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

دلتنگی

شوخی سرش نمی شود

دلتنگی موریانه است و

من هنوز آدم نشده ام

من هنوز

چوبی ام!

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شودو انسان با نخستین درددر من زندانی ، ستمگری بودکه به آواز زنجیرش خو نمیکردمن با نخستین نگاه تو آغاز شدم

این چه رازیست که در پرده چشمان تو خفته ست به ناز ؟

ای که در چهره پر مهر تو جاریست بهار

از غم عشق تو دل آشفته ست

و نفس می کشد آرام و صبور

زیر آوار تب و درد فراق

پریان در خوابند

من و اشک و دل و غم بیداریم !

گر چه بر  خانه قلب من غم

بی امان می تازد

لیک در ظلمت این درد خموش

شوق دیدار تو تا صبح بهار

زنده اش می دارد

زنده اش می دارد

ای کاش میتوانستنداز آفتاب یاد بگیرندکه بی دریغ باشنددر دردها و شادیهایشانحتیبا نان خشکشانو کاردهایشان راجز از برایِ قسمت کردنبیرون نیاورند

بی سرو سامان شده ام

گرد بیابان شده ام

تو رفته ای از بره من

بی کس و عصیان شده ام

با دست مرا نشان دهند

بس که پریشان شده ام

حال خوشی نیست مرا

ببین تباه شده ام

به رسم عشق و عاشقی

ببین فنا شده ام

ای کاش میتوانستمیک لحظه میتوانستم ای کاشبر شانه های خود بنشانماین خلق بیشمار را،گرد حباب خاک بگردانمتا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاستو باورم کنند

موج می زند

بر کلافگی خیابان

حضور خسته ی آفتاب

شهر پر از ماهی هایی ست

که تا ارتفاع هزار پا از سطح دریا

در آکواریوم آرزوهای شان

برج می سازند

یک نفر در خیابان فریاد می زند :

باید در ابرها شنا کرد

چه کسی خواهد خواند

شعر چشمان تو را

که به هر یک مژه بر هم زدنی

غزلی نو به سراپرده ی دل می سازد

بهتر از من

چه کسی خواهد خواند ؟؟؟

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کردو مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفتروزی که کمترین سرودبوسه استو هر انسانبرای هر انسانبرادری ستروزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندندقفلافسانه ای استو قلببرای زندگی بس است

باز کن پنجـــــــــره ها را که نسیم

روی بالش پــــــری از قاصدکی

خسته از راهـــــــی سخت

پشت در منتظـــر است

تا بگوید کـه چـه سان

دل من بیتاب است

برای صبح شدننه به خورشید نیاز استنه خنده های باد ؛

چشم هایت را که باز کنی،موهایت که پریشان بشود،زندگیعاشقانه طلوع خواهد کرد…!

مگر تو یوسف پاک بودی ؟

که من یعقوب صبور باشم

نه نازنین هرگز !!!

من یعقوب نیستم

که رفتنت را چهل سال عذا بگیرم

تو هم عزیز مصر که هیچ عزیز اوهم نیستی

حالا

این تو

این ذلیخا

این هم مصر

اما راهی به سوی کنعان دیگر نخواهی داشت

تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِِ یک اطمینانوقتی که در چشمِِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شودچه دریایِی‌ست!تو نمی‌دانی مُردنوقتی که انسان مرگ را شکست داده استچه زنده‌گی‌ست!

تو مرا آزردی …

که خودم کوچ کنم از شهرت ،

تو خیالت راحت !میروم از قلبت ،میشوم دورترین خاطره در شبهایتتو به من میخندی !و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…برنمی گردم ، نه !میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد …عشق زیباست و حرمت دارد …

نوبهار است به دنیا اما

در تن خسته من

عشق در خواب زمستانی سختی مانده ست

باز کن چشمت را

تا تنم داغ شود

زنده و عاشق و تب دار شود

دل من بارور است

چند جرعه غزل و یک ، دو ،سه ساغر احساس

باز کن چشمت را

تا که نت ، ساز شود

مطلع شعر من از چشم تو آغاز شود

مردی که تنها به راه میرود با خود میگویددر کوچه میبارد و گرما در خانه نیستحقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفتوتنهاچرا کهبه راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟و به راستیآنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم،

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم

اخم می کنمتا ببینی جدی شدم.چرا اینگونه سراغم می آیی؟من به تمنای گریه ات نیست،که تا سال ها،تا قرن ها،تا پایان تلخی،زیر این خاک سرد،قصد خفتن کرده ام.معرفتی مانده اگریا سر سوزن قلقلکی از بهار گذشته،برای من،لبخند بزن ،لبخند !!

من ترانه هایم را قاب میکنم

با سنجاق تنهاییم ،

به گوشه ای می آویزم ،

تا تو بخوانی …

اگر خواندی ،

فقط لبخند بزن …

لبخند تو ،

هر لحظه اش ، یک عمر سرزندگیست …

تو فقط بخند …

برای من ،

این تمام زندگیست …

به باد می رود شبی

تمامی تلاش من

برای از یاد بردن

تمام خاطرات تو

به یک تلاقی نگاه

در آسمان چشم تو

ویا

به یک عبور رهگذر

که همرهش شمیم توست

به هر بهانه ای که هست

  فیل  دلم  دوباره باز

هوای هند می کند !

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتدرؤیا ببارددختران برقصندقند باشدبوسه باشدخدا بخندد به خاطر ماما که کاری نکرده ایم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا