عبید زاکانی یکی از برترین و بزرگترین شاعران ایرانی است که بیشتر به دلیل اشعار طنز و نقادانه خودش شناخته میشود. البته این شاعر به غزلیات زیبای خود نیز مشهور است. در ادامه بهترین غزلیات عبید زاکانی را میخوانید. تا پایان همراه سایت بزرگ هم نگاران باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
عبید زاکانی که بود؟غزلیات عبید زاکانیعبید زاکانی و شعرهای زیبای اوغزلهای بسیار خواندنی از عبید زاکانیاشعار عاشقانه از عبید زاکانیعبید زاکانی که بود؟
خواجه نظامالدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی شاعر، نویسنده و لطیفهپرداز ایرانی قرن هشتم هجری است که طبق قراین موجود در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم ه.ق. در یکی از توابع قزوین چشم به جهان گشود. عبید شاعری خوش ذوق و آگاهی است که نکته یابی و انتقاد های ظریف اجتماعی او معروف است. شاعری که ناملایمات های اوضاع آشفته روزگار خود را بر نمی تافت و تزویر و ریاکاری حاکمان را در آثارش به تصویر میکشد.
علت مشهور بودن او به زاکانی نسبت داشتن او به خاندان زاکان است که این خاندان تیرهای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران به نزدیکی قروه درجزین، شهرستان درگزین از توابع همدان رفتند و در آن ناحیه مستقر شدند. وی در شیراز به دانش اندوزی پرداخت و در این شهر در نزد بهترین استادان پرورش یافت، اما بعد از اتمام تحصیلاتش به شهر خود قزوین بازگشت و تا پایان عمر در این شهر ماند. در خاندان او دو شعبه از دیگران مشهورتر بودند؛ شعبهٔ یکم که به گفتهٔ حمدالله مستوفی (معاصر و همشهری عبید) اهل دانشهای معقول و منقول بودند و شعبهٔ دوم که این مورخ آنها را ارباب الصدور (یعنی وزیران و دیوانیان) مینامد. حمدالله مستوفی، از عبید به عنوان نظامالدین عبیدالله زاکانی یاد میکند و او را از شعبهٔ دوم میداند. با این همه اطلاع دقیقی از مقام صدارت یا وزارت برای عبید در دست نیست و همین قدر میدانیم که در دستگاه پادشاهان فردی محترم بوده.
غزلیات عبید زاکانی
بکشت غمزهٔ آن شوخ، بیگناه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
غلام هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمیکنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را
شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا
زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا
ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا
از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا
گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشهچین مرا
تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
در ما به ناز مینگرد دلربای ما
بیگانهوار میگذرد آشنای ما
بیجرم دوست پای ز ما درکشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما
با هیچکس شکایت جورش نمیکنم
ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما
ما دل به درد هجر ضروری نهادهایم
زیرا که فارغست طبیب از دوای ما
هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او
دیوانه میشود دل آشفته رای ما
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما
شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک
او میکند همیشه خرابی بجای ما
ای خط و خال خوشت مایهٔ سودای ما
ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما
چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان
صبر برون میجهد از دل شیدای ما
چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند
راه خرابات پرس گر طلبی جای ما
از رخ زیبای تو قبلهگه عام را
کعبهٔ دیگر نباد دلبر ترسای ما
مردم لولیوشیم ما که و سجده کدام
رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما
صوفی افسرده را زحمت ما گو مده
رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما
رطل گران را ز دست تا ننهی ای عبید
زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما
میکُند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکِشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشک از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
میکند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشک ز دامان ما را
در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را
دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب
اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلب
دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب
اگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب
عبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب
دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گلِ تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایلِ نسرین میان باغ
نازندهتر ز سرو سهی بر کنار آب
در تابِ حیرت از رخِ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و رویی و صد جمال
چشمی و صد کرشمه و لعلی و صد عتاب
خورشید در نقابِ خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقههای زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانویی زند و بادهای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزی که با من است من آن روز چون عبید
از عیش بهرهمندم و از عمر کامیاب
لطف تو از حد برون حسن تو بی منتهاست
نیش تو نوش روان درد تو درمان ماست
عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای
مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست
پرتو رخسار تو مایهٔ مهر منیر
چهرهٔ پرچین تو جادوی معجز نماست
نرگس فتان تو لعبت مردم فریب
غمزهٔ غماز تو جادوی معجز نماست
از تو همه سرکشی وز طرف ما هنوز
روی امل بر زمین دست طمع بر دعاست
گر کشدت ای عبید سر بنه و دم مزن
عادت خوبان ستم چارهٔ عاشق رضاست
خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی
شکستهایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنایی نیست
غلام همت درویش قانعم کاو را
سر بزرگی و سودای پادشایی نیست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدایی نیست
به کنج عزلت از آن روی گشتهام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست
قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدایی نیست
جفا مکن که جفا رسم دلربایی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدایی نیست
مدام آتش شوق تو در درون منست
چنانکه یک دم از آن آتشم رهایی نیست
وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن
طریق یاری و آیین دلربایی نیست
ز عکس چهرهٔ خود چشم ما منور کن
که دیده را جز از آن وجه روشنایی نیست
من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد
چو گرد کوی توام زهرهٔ گدایی نیست
به سعی، دولت وصلت نمیشود حاصل
محقق است که دولت به جز عطایی نیست
عبید، پیش کسانی که عشق میورزند
شب وصال کم از روز پادشایی نیست
دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست
دیوانه را طریقهٔ عاقل پسند نیست
از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
آنرا که دل مقید و پا در کمند نیست
فرهاد را که با دل شیرین تعلقست
رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست
هرجا که آتش غم دلدار شعله زد
جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست
بس کن عبید با دل شوریده داوری
بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست
ما را ز شوق یار به غیر التفات نیست
پروای جان خویش و سر کاینات نیست
از پیش یار اگر نفسی دور میشوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
بگذار هر چه داری و بگذر که مرد را
جز تَرک توشه، توشهٔ راه نجات نیست
از خود طلب که هر چه طلب میکنی ز یار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
دریوزه کردم از لب دلدار بوسهای
گفتا برو عبید که وقت زکات نیست
ترک سرمستم که ساغر میگرفت
عالمی در شور و در شر میگرفت
عکس خورشید جمالش در جهان
شعله میزد هفت کشور میگرفت
چون صبا بر چین زلفش میگذشت
بوستان در مشک و عنبر میگرفت
هر دمی از آه دودآسای من
آتشی در عود و مجمر میگرفت
بوسهای زو دل طلب میکرد لیک
این سخن با او کجا در میگرفت
قصهٔ دردش عبید از سوز دل
هر زمان میگفت و از سر میگرفت
رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
نموده روی به بیچارگان و باز برفت
به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون
که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق
دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت
ز منع خلق از این بیش محترز بودم
کنون حدیث من از حد احتراز برفت
دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر
برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
عبید چون جرست ناله سود مینکند
چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت.
سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
لطافت لب و دندان و مستی چشمش
چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب
به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش
که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
عبید را دل سنگینش امتحان کردند
عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت
ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت
ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته
دلم هزار گره در سر زبان انداخت
دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت
مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت
کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش
بدان امید که صیدی کجا توان انداخت
ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید
لب تو نکتهٔ باریک در میان انداخت
عجب مدار که در دور روی و ابرویت
سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت
ز سرّ عشق هر آنچ از عبید پنهان بود
سرشک جمله در افواه مردمان انداخت
مرا ز وصل تو حاصل به جز تمنا نیست
خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست
وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من
جواب داد که خود این متاع با ما نیست
بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت
دهان ز شرم فرو بستهای همانا نیست
هزار بوسه ز لب وعده کردهای و یکی
نمیدهی و مرا زهرهٔ تقاضا نیست
چو دور دور رخ تست خاطری دریاب
که کار بوالعجبیهای چرخ پیدا نیست
ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک
جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست
به طعنه گفتی کز ما دریغ داری جان
مگر مگوی خدا را عبید از آنها نیست
دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو
شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
دلا بکوش مگر دامنش به دست آری
که وصل بیطلب و انتظار ممکن نیست
من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
در آن دیار که مائیم حالیا آنجا
مسافران صبا را گذار ممکن نیست
عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان
بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست
حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست
وز روزگار بهره به جز از ملال نیست
نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
از خوان ممسکان مطلب توشهٔ حیات
کان لقمه پیش اهل طریقت حلال نیست
در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
احوال کس مپرس که جای سؤال نیست
چون زلف تابدادهٔ خوبان در این دیار
هرجا که سرکشی است به جز پایمال نیست
در موج فتنهای که خلایق فتادهاند
فریاد رس به جز کرم ذوالجلال نیست
از غم چنان برست دل ما که بعد از این
در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست
جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»
درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بیخبر برفت
در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت
عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت
شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت
عبید زاکانی و شعرهای زیبای او
در خانه تا قرابهٔ ما پر شراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
اینک شراب اگر هوست میکند وضو
در آفتابه کن که در این خانه آب نیست
ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است
حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست
همچون عبید خانهٔ هستی خراب کن
زیرا که جای گنج به جز در خراب نیست
دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست
به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
سری که نیست در او کارگاه سودائی
به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست
ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب
که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست
ملامت من مسکین مکن که در ره عشق
به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست
دگر مگوی که هر بحر را کناری هست
از آنکه به جز غم عشق را کناری نیست
ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان
منم که مثل من آشفته روزگاری نیست
اگر ز مستی و رندی عبید را عاریست
مرا از این دو صفت هیچ عیب و عاری نیست
بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست
بیش از این قوت سرپنجهٔ هجرانم نیست
کردهام عزم سفر بو که میسر گردد
میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست
روی در کعبهٔ جان کرده به سر میپویم
غمی از بادیه و خار مغیلانم نیست
سیل گو راه در او بند به خوناب سرشک
غرق طوفان شده اندیشهٔ بارانم نیست
سر اگر میرود از دست بهل تا برود
سر سودای سر بی سر و سامانم نیست
حسرت دیدن یاران جگرم سوخت عبید
بیش از این طاقت نادیدن یارانم نیست
سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست
هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
قبلهام روی بتانست و وطن کوی مغان
به از این قبلهام و خوشتر از این کوئی نیست
کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد
عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست
میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی
ای دریغا که مرا قوت بازوئی نیست
هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست
سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید
که در او ناوکی از غمزهٔ جادوئی نیست
نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست
دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود
از دیدهام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بود
میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود
صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود
مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد
غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید
وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد
دردا که درد ما به دوایی نمیرسد
وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگدرایی نمیرسد
راهی که میرویم به پایان نمیبریم
جهدی که میکنیم به جایی نمیرسد
این پای خسته جز ره حرمان نمیرود
وین دست بسته جز به دعایی نمیرسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمیشود که بلایی نمیرسد
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلایی نمیرسد
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدایی نمیرسد
غزلهای بسیار خواندنی از عبید زاکانی
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و می میل کن که میگویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمیتواند کرد
غم از درون دل من برون نمیآید
که ترک مسکن و ماوی نمیتواند کرد
بروی خوب مرا دیده روشنست ولی
به هیچ وجه مهیا نمیتواند کرد
برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دریا نمیتواند کرد
به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمیتواند کرد
عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت
که توبه میکند اما نمیتواند کرد
ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پختهای چند فرو ریز به ما خامی چند
صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
اشعار عاشقانه از عبید زاکانی
ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد
دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد
غلام لعل لب تست جان شیرینم
چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد
به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت
به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد
میان موی و میان تو نکته باریکست
در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد
هزار سال تنم گر ز تن جدا ماند
هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد
حدیث درد دل مستمند و سینهٔ ریش
حکایتی است که در سالها نشاید کرد
مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد
که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد
نقش روی توام از پیش نظر مینرود
خاطر از کوی توام جای دگر مینرود
تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر مینرود
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر مینرود
مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
«در من این عیب قدیم است و بدر مینرود»
دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
«که مرا بی می و معشوق بسر مینرود»
غم عشقش ز دل خستهٔ بیچاره عبید
گوشهای دارد از آنجا به سفر مینرود
گرم عنایت او در بروی بگشاید
هزار دولتم از غیب روی بنماید
نظر به گلشن روحانیون نیندازم
سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید
وگر به حال پریشان ما کند نظری
ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید
به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند
ز کبر دامن همت بدان نیالاید
توان در آینهٔ آن جمال جان دیدن
گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید
ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست
پسند دوست بود هرچه دوست فرماید
عبید را کرمش تا نوازشی نکند
دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید
دوش اشکم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشکریزان ناله را چون میکشید
گاه اشکش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید
ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشکر از بهر شبیخون میکشید
دید آن چشم بلابین دمبهدم
تا گریبان جامه در خون میکشید
آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید
غمزهاش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد
گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
سودای پادشاهی حد گدا نباشد
ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را
عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد
دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
خاطر خستهٔ عشاق مشوش میکرد
زو هر آن حلقه بر گوشهٔ مه میافتاد
دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد
تیر بر سینهام آن غمزهٔ فتان میزد
قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد
از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
هرکه یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد
پیش نقش رخ تو دیدهٔ خونریز عبید
صفحهٔ چهره به خونابه منقش میکرد
مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند
واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
در پیش چشم او لب او میکشد مرا
وان شوخچشم بین که حمایت نمیکند
چندان که عجز حال بر او عرضه میکنم
در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند
پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم
کاندیشهای ز شکر و شکایت نمیکند
در حق بندگان نظر لطف گاهگاه
هم میکند ولیک به غایت نمیکند
تا گفتهام دهان تو هیچست از آن زمان
با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند
بلبلصفت عبید به هرجا که میرسد
غیر از حدیث عشق روایت نمیکند
ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
کسی که کعبهٔ جان دید بیگمان داند
که سجدهگاه جز آن آستانه نتوان کرد
مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد
فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد
بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد
مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بیچمانه نتوان کرد
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمیشود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمیشود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه مینگردد و کافر نمیشود
عشقش حکایتیست که از دل نمیرود
وصفش فسانهایست که باور نمیشود
تا بوی زلف یار نمیآورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمیشود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بیمطرب و پیاله و ساغر نمیشود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمیشود
سعادت روی با دین تو دارد
غنیمت خانهٔ زین تو دارد
زهی دولت زهی طالع زهی بخت
که شب پوش و عرقچین تو دارد
چه مقبل هندویی کان خال زیباست
که مسکن لعل شیرین تو دارد
قبا گوئی چه نیکی کرده باشد
که در بر سرو سیمین تو دارد
صبا دنیا معطر کرده گوئی
گذر بر زلف پر چین تو دارد
بسی دیدم پریرویان در آفاق
ندیدم کس که آئین تو دارد
به عالم هرکسی را کیش و دینی است
عبید بینوا دین تو دارد
لعل نوشینش چو خندان میشود
در جهان شکر فراوان میشود
قد او هرگه که جولان میکند
گوییا سرو خرامان میشود
پرتو رویش چو میتابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان میشود
قصهٔ زلفش نمیگویم به کس
زآنکه خاطرها پریشان میشود
من نه تنها میشوم حیران او
هرکه او را دید حیران میشود
گرچه میگوید که بنوازم ترا
تا نگه کردی پشیمان میشود
با عبید ار نرم میگردد دلت
کارهای سختش آسان میشود
هرکه را شاهی عالم آرزوست
بندهٔ درگاه سلطان میشود
شاه اویس آن خسرو دریا دلی
کآفتابش بندهٔ فرمان میشود
خسروی کز کلک گوهربار او
کار بیسامان به سامان میشود
باد صبا جیب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد
زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد
زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهٔ داود یاد
موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد
وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد
تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد
خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد
چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد
انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
کجا کسیکه مرا مژدهٔ چمانه دهد
علیالصباح به من بادهٔ شبانه دهد
ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر
بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد
غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد
مرو به عشوهٔ زاهد ز ره که او دایم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
که او همیشه ترا پند عاقلانه دهد