خوش آنکه نشینیم میان گل و لاله
ماه و تو به کف شیشه و در دست پیاله
در طرف چمن ساقی دوران می عشرت
در ساغر گل کرده و پیمانهٔ لاله
بر سرو و سمن لؤلؤ تر ریخته باران
بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله
وز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سرو
بلبل کند افغان به چمن فاخته ناله
ای دلبر گلچهره که مشاطهٔ صنعت
بالای گل از سنبل تر بسته کلاله
آهنگ چمن کن که به کف بهر تو دارد
گل ساغر و نرگس قدح و لاله پیاله
عید است و به عیدی چه شود گر به من زار
یک بوسه کنی زان لب جان بخش حواله
گفتی چه بود کار تو هاتف همهٔ عمر
هر روز دعا گوی توام من همه ساله
گل های رنگارنگ
پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
عکس گل زرد
کسی می آید …
کسی از باران، از صدای شُرشُر باران، از میان پِچ و پِچ گل های اطلسی
گویی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفتۀ من
عطر سوزان اقاقی ها را
اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
عکس رز زیبا
به زیرِ بارشِ مهرت، دلم خیسِ تمنا شد
تو از گنجِ درونِ خویش، لبانت را نگیر از من
سکوتی تلخ پیچیده، در این میخانه ی ویران
از آن لب های گل ریزت، کلامت را نگیر از من
گل زیبای زندگیم
اگر برای دنیا یکی باشی برای من تمام دنیائی
عزیزم تولدت مبارک
ای صمیمی
هر ستاره
پسته ی خندان راه تو باد.
جفت من
سفری می کنیم اما
دست های خود را به بهاری بخشیم
که همه گل های تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهی بخشیم
که برای طرح بکر
قدم ها ستایش باشد.
به انگشت هایت بگو
لب های مرا ببوسند ..
به انگشت هایت بگو
راه بیفتند روی صورتم
توی موهام ..
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب می کند ..
گل من!
گاهی نفس عمیق بکش و
نگذار تنم از حسودی بمیرد ..
بلبلان از بوی گل مستند و
ما از روی دوست
دیگران از ساغر و
ساقی و ما از یاد دوست.
تنها در خلوت اتاق
با هر چیزی می شود حرف زد
با میز
با دفتر تلفن
با گل های شمعدانی
با هر چه که هست…
اما من دیوانه ام
میان این همه هست
با تو حرف می زنم که نیستی …
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
آن گل تازه و آن غنچهٔ خندان چون است؟
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یارب آن یوسف گمگشته بزندان چون است؟
از تو می گفتم
عطر گل، دنیا را می گرفت
پروانه ها دورم می گشتند!
خدا می خندید!
از تو می گفتم
عطر خاک باران خورده
زمین را مسخ می کرد
چتر ها دست آسمان را می بوسیدند
خدا می خندید!
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
این روزها
ساعت شماطه داری در سرم
مدام زنگ می زند
و خاطره ها را بیدار می کند
روزهای بارانی
کوچه های خاکی خیس
دستی که دری را باز می کند
پایی که دری را می بندد
ترکم کرده ای
بی آنکه پیراهنم فراموشی گرفته باشد
یا چترم
یا دستگیره درهای این خانه
هنوز در فکر گلدان روی این میز
دستی
رز قرمزی
عطر لطیف گلایولی
چرخ می زند
و دستی بر شیشه های بخارگرفته می نویسد
ای بی تو ماندن
حکایت ذره ذره مردن من
تو
تو ترکم کرده ای
به تو
به خاطر تمام شمعدانی هایی که در دلم کاشته ای
و پروانه هایی که از دشت آرامِ حنجره ات
روی انگشت هایم نشانده ای!
به باغبان مغروری
که شانه هایش شهامت من است
و دستهایش سرسبزی ام…
برای روزهایی که اگر نبودم
مرا با شکوفه های کوچک شعرهایم
به خاطر بیاوری!
و هر صبح ابری
گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم
گل های لاله عباسی صورتی
کوچه های بن بست
خیابان های خیس
ترانه های قدیمی
تو را بیاد چیزی
یا کسی نمی اندازد ؟
مثل اینکه باید دست کشید
و عشق را
چون ظرفی عتیقه و نایاب
در پستوها پنهان کرد
ظرفی که هر بار تکه ای از آن را
ناخواسته شکستیم!
گاه ترک خورد
گاهی بر زمین افتاد
و رنگِ گل های زیبایش پرید
گل، رنگ رخ تو دارد ارنه
رنگ رخش از پی چه زیباست؟
و گل های شمعدانی
که ایستاده اند
چون جوجه گنجشک های گرسنه
برای سهمی که از دستان تو می گیرند