متن و جملات

عکس پروفایل اشعار حافظ / مجموعه شعر حافظ شاعر نامی ایران

در این قسمت مجموعه عکس های پروفایل اشعار حافظ و شعرهای زیبای این شاعر نامی و معروف ایرانی را گردآوری کرده ایم که می توانید این تصاویر با احساس و زیبا را برای قسمت پروفایل شبکه های اجتماعی انتخاب کنید.

عکس پروفایل اشعار حافظ با متن های شعر

حافظ غزلسرای بزرگ و یکی از شاعران معروف پارسی است. حتما برای یک بار هم که شده است فال حافظ خود را گرفته اید و البته دیوان حافظ را بر سر سفره عید و عقد هم دیده اید که جزوی از فرهنگ ما است. در این مطلب عکس نوشته های زیبای شعرهای حافظ را می خوانید.

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشتو اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیستگفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراضپادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوستخرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیمکاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکنشیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیرذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشتشیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

***

راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیستآنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بوددر کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیارکان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشدجانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلالهر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشانچون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ روحیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

***

بنده آصف عهدم دلم از راه مبرکه اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

شعر کوتاه از حافظ

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که منجنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

مجموعه اشعار حافظ

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بودتا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بودرسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبیجامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بودجان عشاق سپند رخ خود می‌دانستو آتش چهره بدین کار برافروخته بودگر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدمکه نهانش نظری با من دلسوخته بودکفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دلدر پی اش مشعلی از چهره برافروخته بوددل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریختالله الله که تلف کرد و که اندوخته بودیار مفروش به دنیا که بسی سود نکردآن که یوسف به زر ناسره بفروخته بودگفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظیا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

شعر زیبا از حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

عکس نوشته شعر حافظ

غلام همت آنم که زیر چرخ کبودز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داده‌ست

عکس پروفایل اشعار حافظ

فلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم

ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس

نخست موعظه پیر صحبت این حرف استکه از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

عکس نوشته اشعار حافظ

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شبتا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کِلک، همه قند و شکر می‌بارم

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوشکه دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجۀ خود کن ای نصیحتگو

شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد

اشعار زیبای حافظ

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاریکه حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راهگذارت کجاست تا حافظ

به یادگار نسیم صبا نگه دارد

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدسکه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

عکس های پروفایل از شعرهای زیبای حافظ شیرازی

بر سر آنم که گر ز دست برآیددست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدشبر جفای خار هجران صبر بلبل بایدشای دل اندر بند زلفش از پریشانی منالمرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدشرند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کارکار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدشتکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریستراهرو گر صد هنر دارد توکل بایدشبا چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرامهر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدشنازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشیداین دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدشساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چنددور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدشکیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رودعاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استبا دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْهاکه عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌هابه بویِ نافه‌ای کآخر صبا زان طُرّه بُگشایدز تابِ جَعدِ مُشکینش چه خون افتاد در دل‌هامرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش، چون هر دَمجَرَس فریاد می‌دارد که بَربندید مَحمِل‌هابه مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گویدکه سالِک بی‌خبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزل‌هاشبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایلکجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها؟همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخرنهان کِی مانَد آن رازی کَزو سازند مَحفِل‌ها؟حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظمَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها

صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا؟ببین تفاوتِ رَه کز کجاست تا به کجا!دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس.کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا؟چه نسبت است به‌ رندی صَلاح و تقوا را؟سماعِ وَعظ کجا نغمهٔ رَباب کجا؟ز رویِ دوست دلِ دشمنان چه دریابد؟چراغِ مُرده کجا، شمعِ آفتاب کجا؟چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست،کجا رویم؟ بفرما، ازین جناب، کجا؟مَبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است،کجا همی‌ رَوی ای دل، بدین شتاب، کجا؟بِشُد که یاد، خوشش باد، روزگارِ وصال.خود آن کِرِشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا؟قرار و خواب ز حافظ طمع مدار، ای دوست.قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌ دست‌ آرد دلِ ما را،به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را.بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت؛کنار آب رُکن‌آباد و گُلگَشت مُصَلّا را.فَغان، کـاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب،چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را.ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است؛به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟مَنَ ازْ آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم،که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرد زُلِیخا را.اگر دشنام فرمایی وَگَر نفرین، دعا گویم؛جوابِ تلخ می‌زیبد، لبِ لعلِ شِکرخا را.نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوست‌تر دارند،جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را.حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو،که کس نَگْشود و نَگْشاید، به حکمت این مُعمّا را.غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ،که بر نظمِ تو اَفشانَد، فَلَک عِقد ثریّا را.

صبا! به لُطف، بگو، آن غزالِ رَعنا را؛که سَر به کوه و بیابان، تو داده‌ای ما را.شِکرفُروش که عُمرَش دراز باد، چراتَفَقُّدی نَکُنَد، طوطیِ شِکرخا را؟غرورِ حُسنت اجازَت مَگَر نداد، اِی گُل؟که پُرسِشی نَکُنی، عَندَلیبِ شِیدا را.به خُلق و لُطف تَوان کرد صیدِ اهلِ نَظَر؛به بند و دام نَگیرَند، مرغِ دانا را.نَدانَمَ ازْ چه سبب رنگِ آشنایی نیست،سَهی‌قَدانِ سیَه‌‌چشمِ ماه‌سیما را.چو با حبیب نِشینی و باده پِیمایی،به یاد دار، مُحِبّانِ بادپیما را.جُز این قَدَر نَتوان گفت در جَمالِ تو عیب؛که وضع، مِهر و وفا نیست، رویِ زیبا را.در آسمان، نه عجب، گَر به گفته‌یِ حافظ،سُرودِ زُهره به رقص آوَرَد مَسیحا را.

دِل می‌رَوَد زِ دَستَم، صاحِب‌دِلان، خدا را!دردا، که رازِ پِنهان خواهد شد آشکارا.کشتی‌شکستگانیم. ای بادِ شُرطِه برخیز،باشد که باز بینم، دیدار آشنا را.ده‌روزه مِهرِ گردون، افسانه است و افسون.نیکی، به جایِ یاران، فُرصَت شُمار، یارا.در حلقهٔ گل‌ و مُل، خوش خواند، دوش، بلبل:هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا، یا ایُّهَا الْسُکارا.ای صاحبِ کرامت، شُکرانِه‌یِ سلامت،روزی تَفَقُّدی کن، درویشِ بی‌نوا را.آسایش دو گیتی، تفسیرِ این دو حرف است:با دوستان مروت، با دشمنان مدارا.در کویِ نیک‌نامی، ما را گُذَر ندادند؛گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قَضا را.آن تلخ‌وَش، که صوفی ام‌ُّالخَبائِثَش خوانْد،اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا.هنگامِ تنگ‌دستی، در عیش کوش و مستی؛کاین کیمیایِ هستی، قارون کُنَد، گدا را.سرکش مَشو که، چون شمع، از غیرتت بسوزد.دلبر، که در کفِ او موم است، سنگِ خارا.آیینهٔ سکندر، جامِ مِیَ اسْت، بِنْگَر؛تا بر تو عرضه دارد، احوالِ مُلکِ دارا.خوبان پارسی‌گو، بَخشندگانِ عُمرند.ساقی، بده بِشارت، رندانِ پارسا را.حافظ به خود نپوشید، این خرقهٔ مِی‌آلود.ای شیخِ پاک‌دامن، مَعذور دار ما را.

به ملازمانِ سلطان، که رساند،  این دعا را؟که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران، گدا را.ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود، پناهم.مَگَر آن شهابِ ثاقب، مددی دهد، خدا را!مُژِه‌یِ سیاهتَ ارْ کرد به خونِ ما اشارت،ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن، نگارا.دلِ عالمی بِسوزی چُو عِذار بَرفُروزی.تو از این چه سود داری، که نمی‌کنی مدارا؟همه‌شب در این اُمیدم، که نسیم صبحگاهی،به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را.چه قیامت است، جانا، که به عاشقان نمودی؟دل و جان فدای رویت، بنما عِذار، ما را.به خدا، که جرعه‌ای دِه تو به حافظ سحرخیز؛که دعایِ صبحگاهی، اثری کند، شما را.

صوفی بیا که آینه صافیست جام راتا بنگری صفای می لعل‌فام راراز درون پرده ز رندان مست پرسکاین حال نیست زاهد عالی‌مقام راعَنقا شکار کَس نشود دام بازچینکآنجا همیشه باد به دست است، دام رادر بزم دور، یک‌دو قدح درکش و برویعنی طمع مدار وصال دوام راای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیشپیرانه‌سر مکن هنری ننگ و نام رادر عیش نقد کوش که چون آبخور نماندآدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام راما را بر آستان تو بس حق خدمت استای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام راحافظ مرید جام می است ای صبا برووز بنده بندگی برسان شیخ جام را

ساقیا برخیز و دَردِه جام راخاک بر سر کن غمِ ایام راساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَربَرکِشَم این دلقِ اَزرَق‌فام راگرچه بدنامی‌ست نزد عاقلانما نمی‌خواهیم ننگ و نام راباده دَردِه چند از این بادِ غرورخاک بر سر، نفسِ نافرجام رادودِ آهِ سینهٔ نالانِ منسوخت این افسردگانِ خام رامحرمِ رازِ دلِ شیدایِ خودکس نمی‌بینم ز خاص و عام رابا دلارامی مرا خاطر خوش استکز دلم یک باره بُرد آرام راننگرد دیگر به سرو اندر چمنهرکه دید آن سروِ سیم‌اندام راصبر کن حافظ به سختی روز و شبعاقبت روزی بیابی کام را

رونق عهد شباب است دگر بُستان رامی‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان راای صبا گر به جوانان چمن باز رَسیخدمت ما برسان سرو و گل و ریحان راگر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروشخاک‌روبِ درِ میخانه کنم مژگان راای که بر مه کشی از عَنبرِ سارا چوگانمضطرب‌حال مگردان، من سرگردان راترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندنددر سر کار خرابات کنند ایمان رایار مردان خدا باش که در کشتی نوحهست خاکی که به آبی نخرد طوفان رابرو از خانهٔ گردون به در و نان مطلبکآن سیه‌کاسه در آخر بِکُشد مهمان راهر که را خوابگه آخر مشتی خاک استگو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان راماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شدوقت آن است که بدرود کنی زندان راحافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزویر مکن چون دگران قرآن را

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا