زیباترین عکس نوشته های اشعار سعدی شیرازی برای پروفایل را آماده کرده ایم که می توانید برای پروفایل انتخاب کنید و یا به اشتراک بگذارید. در ادامه اشعار عاشقانه کوتاه و بلند، تک بیتی و دوبیتی سعدی را قرار داده ایم و امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر لذت ببرید.
عکس نوشته اشعار سعدی
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانیهر چند که بالغ شدی آخر تو آنیشکرانهی زور آوری روز جوانیآنست که قدر پدر پیر بدانی
چو میدانستی افتادن به ناچارنبایستی چنین بالا نشستنبه پای خویش رفتن به نبودیکز اسب افتادن و گردن شکستن؟
شعر عاشقی سعدی
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزمزان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
باد آمد و بوی عنبر آوردبادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبلبا آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسمقاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیماو نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیدهام که بادیبوی گلی از تو خوشتر آورد
شعر بی وفایی سعدی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییعهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانهماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویمچه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری دهنکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
شعر عاشقانه از سعدی شیرازی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیستطاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشدسر مویی به غلط در همه اندامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلافمن که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیتخبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنیبه دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
مگسی گفت عنکبوتی راکاین چه ساقست و ساعد باریکگفت اگر در کمند من افتیپیش چشمت جهان کنم تاریک
عکس نوشته اشعار زیبا و عاشقانه سعدی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سویتا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن موییخود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جانتا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندتمیافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقتگر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودنداز دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شدسر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دلکاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان بردگر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوتهمچو ابلیس همان طینت ماضی داردناکسست آنکه به دراعه و دستار کسستدزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد
شعر با مفهوم سعدی
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟نیکی و بدی در گهر خلق سرشتستاز نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هستبگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببریمکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتینظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روزز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشایدکسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانیاز این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوختهنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسیدو گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
عکس نوشته اشعار سعدی
گر خردمند از اوباش جفایی بیندتا دل خویش نیازارد و درهم نشودسنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکستقیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
شب فراق که داند که تا سحر چند استمگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرمکدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسلکه برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیستبه خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دلهنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماستبه جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهستبلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنیبه زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنماییگمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سوداچه دست ها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیستبیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلقگمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
حاکم ظالم به سنان قلمدزدی بیتیر و کمان میکندگله ما را گله از گرگ نیستاین همه بیداد شبان میکندآنکه زیان میرسد از وی به خلقفهم ندارد که زیان میکندچون نکند رخنه به دیوار باغدزد، که ناطور همان میکند
شعر بلند سعدی
ای سرو بلند قامت دوستوه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میرادهر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که مینگنجددر زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآیدکه فرق کند که ماه یا اوست
آن خرمن گل نه گل که باغ استنه باغ ارم که باغ مینوست
آن گوی معنبرست در جیبیا بوی دهان عنبرین بوست
می سوزد و همچنان هوادارمی میرد و همچنان دعا گوست
خون دل عاشقان مشتاقدر گردن دیده بلا جوست
من بنده لعبتان سیمینکاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بکردندکاندر پی او مرو که بدخوست
ای سخت دلان سست پیماناین شرط وفا بود که بی دوست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
بیا که در غم عشقت مشوشم بی توبیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسارچو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جاناهمیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانادو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدارجواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
شعر زیبا از سعدی
من از آن روز که دربند توام آزادمپادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکنددر من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبتتا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انسپیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچیاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منیدل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منستگر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنیوین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالیبه کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشناییچه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشداگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردنبه امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتنکه شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشدکه چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقمکه به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامتبه خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابدبه طپانچه ای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان راکه قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گوییقلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشدگنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
هر دولت و مکنت که قضا میبخشددر وهم نیاید که چرا میبخشدبخشنده نه از کیسهی ما میبخشدملک آن خداست تا کرا میبخشد
نادان همه جا با همه کس آمیزدچون غرقه به هر چه دید دست آویزدبا مردم زشت نام همراه مباشکز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
مجموعه اشعار زیبای سعدی شیرازی شاعر معروف ایرانی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مراتا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرانگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطرتا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت بایدتا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالینروزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهندبه دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
ما همه چشمیم و تو نور ای صنمچشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بودهر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمتترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که منغایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق راموجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو راموضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتتتا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میروداز جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خوردسیر نگردد به مرور ای صنم
چنان خوب رویی بدان دلرباییدریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان بهکه در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتمچو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتمکه افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودیز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بیدل منکسی دید خود عید بیروستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ توچه باشد اگر یک شبی پیشم آیی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشمحیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آریکه من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندمکه تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتدکه من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادیمگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویتمگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیردگو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبانچون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانممگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردمتا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبیهمچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیدهایوی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهای
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای منلعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدموز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای؟
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنتفردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهای
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه توهستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
از در درآمدی و من از خود به درشدمگفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوستصاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتابمهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاقساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یارچندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوماز پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشتکاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمانمجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید منمن خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرداکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
بیتو حرام است به خلوت نشستحیف بود در به چنین روی بستدامن دولت چو به دست اوفتادگر بهلی باز نیاید به دستاین چه نظر بود که خونم بریخت؟وین چه نمک بود که ریشم بخست؟هر که بیفتاد به تیرت نخاستوان که درآمد به کمندت نجستما به تو یکباره مقید شدیممرغ به دام آمد و ماهی به شستصبر قفا خورد و به راهی گریختعقل بلا دید و به کنجی نشستبار مذلت بتوانم کشیدعهد محبت نتوانم شکستوین رمقی نیز که هست از وجودپیش وجودت نتوان گفت هستهرگز اگر راه به معنی بردسجدهٔ صورت نکند بتپرستمستی خمرش نکند آرزوهر که چو سعدی شود از عشق مست
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مستکه نیستم خبر از هر چه در دو عالم هستدگر به روی کسم دیده بر نمیباشدخلیل من همه بتهای آزری بشکستمجال خواب نمیباشدم ز دست خیالدر سرای نشاید بر آشنایان بستدر قفس طلبد هر کجا گرفتاریستمن از کمند تو تا زندهام نخواهم جستغلام دولت آنم که پایبند یکیستبه جانبی متعلق شد از هزار برستمطیع امر توام گر دلم بخواهی سوختاسیر حکم توام گر تنم بخواهی خستنماز شام قیامت به هوش باز آیدکسی که خورده بود می ز بامداد الستنگاه من به تو و دیگران به خود مشغولمعاشران ز می و عارفان ز ساقی مستاگر تو سرو خرامان ز پای ننشینیچه فتنهها که بخیزد میان اهل نشستبرادران و بزرگان نصیحتم مکنیدکه اختیار من از دست رفت و تیر از شستحذر کنید ز باران دیدهٔ سعدیکه قطره سیل شود چون به یکدگر پیوستخوش است نام تو بردن ولی دریغ بوددر این سخن که بخواهند برد دست به دست
دیر آمدی ای نگار سرمستزودت ندهیم دامن از دستبر آتش عشقت آب تدبیرچندان که زدیم باز ننشستاز رای تو سر نمیتوان تافتوز روی تو در نمیتوان بستاز پیش تو راه رفتنم نیستچون ماهی اوفتاده در شستسودای لب شکردهانانبس توبهٔ صالحان که بشکستای سرو بلند بوستانیدر پیش درخت قامتت پستبیچاره کسی که از تو ببریدآسوده تنی که با تو پیوستچشمت به کرشمه خون من ریختوز قتل خطا چه غم خورد مستسعدی ز کمند خوبرویانتا جان داری نمیتوان جستور سر ننهی در آستانشدیگر چه کنی دری دگر هست؟
نشاید گفتن آنکس را دلی هستکه ندهد بر چنین صورت دل از دستنه منظوری که با او میتوان گفتنه خصمی کز کمندش میتوان رستبه دل گفتم ز چشمانش بپرهیزکه هشیاران نیاویزند با مستسرانگشتان مخضوبش نبینیکه دست صبر برپیچید و بشکستنه آزاد از سرش بر میتوان خاستنه با او میتوان آسوده بنشستاگر دودی رود بیآتشی نیستو گر خونی بیاید کشتهای هستخیالش در نظر، چون آیدم خواب؟نشاید در به روی دوستان بستنشاید خرمن بیچارگان سوختنمیباید دل درماندگان خستبه آخر دوستی نتوان بریدنبه اول خود نمیبایست پیوستدلی از دست بیرون رفته سعدینیاید باز تیر رفته از شست
اگر مراد تو ای دوست بیمرادی ماستمراد خویش دگرباره من نخواهم خواستاگر قبول کنی ور برانی از بر خویشخلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماستمیان عیب و هنر پیش دوستان کریمتفاوتی نکند چون نظر به عین رضاستعنایتی که تو را بود اگر مبدل شدخللپذیر نباشد ارادتی که مراستمرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردنکه هر چه دوست پسندد به جای دوست رواستاگر عداوت و جنگ است در میان عربمیان لیلی و مجنون محبت است و صفاستهزار دشمنی افتد به قول بدگویانمیان عاشق و معشوق دوستی برجاستغلام قامت آن لعبت قباپوشمکه در محبت رویش هزار جامه قباستنمیتوانم بی او نشست یک ساعتچرا که از سر جان بر نمیتوانم خاستجمال در نظر و شوق همچنان باقیگدا اگر همه عالم بدو دهند گداستمرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیستو گر کنند ملامت نه بر من تنهاستهر آدمی که چنین شخص دلستان بیندضرورت است که گوید به سرو ماند راستبه روی خوبان گفتی نظر خطا باشدخطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاستخوش است با غم هجران دوست سعدی راکه گرچه رنج به جان میرسد امید دواستبلا و زحمت امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امید رحمت فرداست
بوی گل و بانگ مرغ برخاستهنگام نشاط و روز صحراستفراش خزان ورق بیفشاندنقاش صبا چمن بیاراستما را سر باغ و بوستان نیستهر جا که تویی تفرج آنجاستگویند نظر به روی خوباننهیست نه این نظر که ما راستدر روی تو سر صنع بی چونچون آب در آبگینه پیداستچشم چپ خویشتن برآرمتا چشم نبیندت به جز راستهر آدمیی که مهر مهرتدر وی نگرفت سنگ خاراستروزی تر و خشک من بسوزدآتش که به زیر دیگ سوداستنالیدن بیحساب سعدیگویند خلاف رای داناستاز ورطهٔ ما خبر نداردآسوده که بر کنار دریاست
خوش میرود این پسر که برخاستسرویست چنین که میرود راستابروش کمان قتل عاشقگیسوش کمند عقل داناستبالای چنین اگر در اسلامگویند که هست زیر و بالاستای آتش خرمن عزیزانبنشین که هزار فتنه برخاستبی جرم بکش که بنده مملوکبی شرع ببر که خانه یغماستدردت بکشم که درد داروستخارت بخورم که خار خرماستانگشت نمای خلق بودنزشت است ولیک با تو زیباستباید که سلامت تو باشدسهل است ملامتی که بر ماستجان در قدم تو ریخت سعدیوین منزلت از خدای میخواستخواهی که دگر حیات یابدیک بار بگو که کشتهٔ ماست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاستاز خانه برون آمد و بازار بیاراستدر وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیریندر وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباستصبر و دل و دین میرود و طاقت و آراماز زخم پدید است که بازوش تواناستاز بهر خدا روی مپوش از زن و از مردتا صنع خدا مینگرند از چپ و از راستچشمی که تو را بیند و در قدرت بی چونمدهوش نماند نتوان گفت که بیناستدنیا به چه کار آید و فردوس چه باشداز بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواستفریاد من از دست غمت عیب نباشدکاین درد نپندارم از آن من تنهاستبا جور و جفای تو نسازیم چه سازیمچون زهره و یارا نبود چاره مداراستاز روی شما صبر نه صبر است که زهر استوز دست شما زهر نه زهر است که حلواستآن کام و دهان و لب و دندان که تو داریعیش است ولی تا ز برای که مهیاستگر خون من و جمله عالم تو بریزیاقرار بیاریم که جرم از طرف ماستتسلیم تو سعدی نتواند که نباشدگر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاستهر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراستگر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغدیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاستگر برود جان ما در طلب وصل دوستحیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماستدعوی عشاق را شرع نخواهد بیانگونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواستمایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقلعقل گرفتار عشق صبر زبون هواستدلشدهٔ پایبند گردن جان در کمندزهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراستمالک ملک وجود حاکم رد و قبولهر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاستتیغ برآر از نیام زهر برافکن به جامکز قبل ما قبول وز طرف ما رضاستگر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهرحکم تو بر من روان زجر تو بر من رواستهر که به جور رقیب یا به جفای حبیبعهد فرامش کند مدعی بیوفاستسعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوستگو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاستچارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاستمالک رد و قبول هر چه کند پادشاستگر بزند حاکم است ور بنوازد رواستگرچه بخواند هنوز دست جزع بر دعاستورچه براند هنوز روی امید از قفاستبرق یمانی بجست باد بهاری بخاستطاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاستغفلت از ایام عشق پیش محقق خطاستاول صبح است خیز کآخر دنیا فناستصحبت یار عزیز حاصل دور بقاستیک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاستدرد دل دوستان گر تو پسندی رواستهر چه مراد شماست غایت مقصود ماستبنده چه دعوی کند حکم خداوند راستگر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راستاز در خویشم مران کاین نه طریق وفاستدر همه شهری غریب در همه ملکی گداستبا همه جرمم امید با همه خوفم رجاستگر درم ما مس است لطف شما کیمیاستسعدی اگر عاشقی میل وصالت چراستهر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست