متن و جملات

شعر معشوق برای همسر با 50 شعر کوتاه و بلند وصف عشق

در این بخش بیش از 50 شعر معشوق برای عشق و همسر را با اشعار کوتاه و بلند زیبا از شاعران خوش بیان ارائه کرده ایم با ما همراه باشید.

فهرست موضوعات این مطلب

مجموعه شعر معشوق برای همسر و عشقشعر تک بیتی برای معشوقاشعار دو بیتی معشوقشعر بلند برای معشوقشعر نو عشقمجموعه شعر معشوق برای همسر و عشق

من زخم ترا به هیچ مرهم ندهمیکی موی ترا بهر دو عالم ندهم

گفتم جان را بیار محرم ندهماز گفتهٔ خود بیش دهم کم ندهم

مولانا

نکند بوی تو را باد به هر جا ببردخوش ندارم دل هر رهگذری را ببری

اعظم سعادتمند

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاستآه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آبدر دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

فاضل نظری

پیش بیا ، پیش بیا ، پیشترتا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوستای تو به من از خود من خویشتر

دوست تر از آنکه بگویم چقدربیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ تو را از همه داراترمدرد تو را از همه درویش تر

هیچ نریزد به جز از نام توبر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخشتا نشود قافیه اندیش تر

قیصر امین پور

شعر تک بیتی برای معشوق

تا مثنا بشنوم من نام تو 

عاشقم برنام جان آرام تو

مولانا

هر که در عاشقی قدم نزده استبر دل از خون دیده نم نزده است

او چه داند که چیست حالت عشقکه بر او عشق، تیر غم نزده است

خاقانی

ای جان جان جانم تو جان جان جانی

بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

عطار نیشابوری

دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کنادبر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن

تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشیچون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من

رابعه قزداری

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاستو آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورمو آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از اوو آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجباین که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ستو آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمودو آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشدو آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

مولانا

آه زندانی این دام بسی بشنودیمحال مرغی که برسته‌ست از این دام بگو

اشعار دو بیتی معشوق

دلم، دریا به دریا، از تماشای تو می‌گیرددلم دریاست اما از تماشای تو می‌گیرد

جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتابجهان رنگ تماشا از تماشای تو می‌گیرد

فاضل نظری

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیستآنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بوددر کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

حافظ شیرازی

هيچ وقتهيچ وقت نقاشِ خوبی نخواهم شدامشب «دلی» کشيدمشبيهِ نيمۀ سيبیکه به خاطرِ لرزشِ دستانمدر زيرِ آواری از رنگ هاناپديد ماند.

حسین پناهی

کیستی که من جز اونمی بینم و نمی یابمدریای پشت کدام پنجره ای؟که اینگونه شایدهایم را گرفته ایزندگی را دوباره جاری نموده ایپر شور، زیبا و روان…

احمد شاملو

شعر بلند برای معشوق

ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوانز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان

اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشمشد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان

مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانشبگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان

دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویتکنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان

رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستانکه پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان

چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گویدکه: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان

عراقی گر به درگاهت طفیل عاشقان آیددر خود را به روی او فرا کردن توان؟ نتوان

عراقی

گر تو گناه من شوی، توبه نمی کنم ز توجام لبت بنوشم و باز گناه می کنم

مولانا

در می زنی، که واردِ تنهاییم شوی؛ اما بعید نیست… زمانی که میروی…

در از خودش، جَلای وطن گفته مثلِ من… در جست و جوی در زدنت، در به در شود

حسین صفا

تو محالی و به ممکن شدنت درگیرم!من همانم که تو غمگین بشوی میمیرم…

میم پناهی

شعر نو عشق

برایم شعر بفرستحتی شعرهایی که عاشقان دیگرتبرای تو می گویند…می خواهم بدانمدیگران که دچار تو میشوندتا کجای شعر پیش میروند!تا کجای عشق؛تا کجای جاده ای که مندر انتهای آن ایستاده ام!

افشین یداللهی

مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردیمرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی

دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شبتو با زیبایی‌ات این حرف‌هارا نخ نما کردی

نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بودکنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی

به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابیددلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی

من از خود نیمه‌ای را دیده بودم “عاقل” اما تومرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی

محمدرضا طاهری

گفتم صنما دلم تو را جویانستگفتا که لبم درد تو را درمانست

گفتم که همیشه از منت هجرانستگفتا که پری ز آدمیان پنهانست

عنصری بلخی

شیرینی لب های تو بد نیست برایمگور پدر دکتر و تشخیص دیابت

از من اثری نماند این عشق ز چیستچون من همه معشوق شدم عاشق کیست

ابوسعید ابوالخیر

بشود زنگ زنی،حال دگرگون نشود؟بشود لفظ بیایی،دلم آگون نشود؟

نکند یاد کنی،دل به بلندا ببری…بشود نظر کنی،تنم افسون نشود؟

چه کنم؟رام شوی،دل بدهی،کج برویبشود نفرت و کینه،ز دلت برون شود؟

برهی،گریه کنم،حال دلم خوب شود؟بشود جان بدهم،قلب تو بیدار شود؟

شاید که دلم،لایق قلب تو نبودبشود در خواب منم،قلب تو هم رام شود؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا