گلچین شعر مرگ از شاعران مختلف
در این بخش اشعار زیبا با موضوع مرگ و مردن (شعر مرگ) را با گزیده ای از آثار عطار، حافظ، سعدی و دیگر شاعران قدیمی و معاصر ایران گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب
گلچین شعر مرگ از شاعران مختلفشعر عطار با موضوع مرگاشعار حافظ در مورد مرگشعر نو با موضوع مرگاشعار مولانا با موضوع مرگرباعیات با موضوع مرگشعر غزل درباره مرگتک بیت درباره مرگاشعار کوتاه مرگشعر در مورد مرگ عزیزشعر عطار با موضوع مرگ
هزار بار خم و کوزه کردهاند مراهنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زودوانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار
نیستی در پنجه مرگ ار ز سنگ و آهنیگردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس توز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راهتو ماندهای و عمر تو از پیش دویده است
اندیشه کن از مرگ که شیران جهان رااز هیبت شمشیر اجل زهره دریده است
گلخنست این جمله دنیای دونقصر تو چندست ازین گلخن کنون
قصر تو گر خلد جنت آمدستبا اجل زندان محنت آمدست
گر نبودی مرگ را بر خلق دستلایق افتادی درین منزل نشست
گرچه این قصرست خرم چون بهشتمرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذرتو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفتوز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
زنده دل شو زانک مرگت در قفاستمن زفان و نطق مرغان سر به سر
اگر پیش از اجل مرگیت باشدز مرگ جاودان برگیت باشد
نیست درمان مرگ را جز مرگ بویریختن دارد بزاری برگ و روی
ما همه از بهر مردن زادهایمجان نخواهد ماند و دل بنهادهایم…
مرگ بنگر تا چه راهی مشکل استکاندرین ره گورش اول منزل است
گر بود از تلخی مرگت خبرجان شیرینت شود زیر و زبر
ز دست مرگ نتواند امان یافتنباشد مرگ را عامی و خاصی
قصیده عطار درباره مرگ
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردمپرور استنیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه میسازد به بازی خیالکاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامه او سرد خواهد شد از آنکمرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل استکاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است
دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنکجمله زیر زمین پر لعبت سیمین بر است
بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبرکین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است
ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگسنجدی سنجد اگر خود فیالمثل صد سنجر است
صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شددر چنین رهای سلیمالقلب چه جای سر است
در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مروکین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است
دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنکتا ابد یکیک دم عمر تو یکیک گوهر است
گر کنندم خم هزاران بار نیزنیست جز تلخی مرگم کار نیز
دایم از تلخی مرگم این چنینآب من زانست ناشیرین چنین
مرگ در وادی عشقحکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
بود عالی همتی صاحب کمالگشت عاشق بر یکی صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مردشد چو شاخ خیزران باریک و زرد
روز روشن بر دلش تاریک شدمرگش از دور آمد و نزدیک شد
مرد عاشق را خبر دادند از آنکاردی در دست میآمد دوان
گفت جانان رابخواهم کشت زارتا به مرگ خود نمیرد آن نگار
مردمان گفتند بس شوریدهایتو درین کشتن چه حکمت دیدهای
خون مریز و دست ازین کشتن بدارکو خود این ساعت بخواهد مرد زار
چون ندارد مرده کشتن حاصلیسر نبرد مرده را جز جاهلی
گفت چون بر دست من شد کشته یاردر قصاص او کشندم زار زار
پس چو برخیزد قیامت، پیش جمعاز برای او بسوزندم چو شمع
تا شوم زو کشته امروز از هوسسوخته فردا ازو اینم نه بس
پس بود آنجا و اینجا کام منسوخته یا کشتهای او نام من
عاشقان جان باز این راه آمدندوز دو عالم دست کوتاه آمدند
زحمت جان از میان برداشتنددل به کلی از جهان برداشتند
جان چو برخاست از میان بیجان خویشخلوتی کردند با جانان خویش
من این دانم که مویی می ندانمبجز مرگ آرزویی می ندانم
بقای ما بلای ماست ما راکه راحت در فنای ماست ما را
اگر شادیست ما گر غم از ماستکه بر ما هرچ میآید هم ازماست
چه بودی گر وجود ما نبودیدریغا کز دریغا نیست سودی
وجود جان بمرگ تن نیرزدکه عمری زیستن مردن نیرزد
بلاشک هستی ما پستی ماستکه ما را نیستی از هستی ماست
اگر هستی ما نابوده بودیز چندین نیستی آسوده بودی
من حیران کزین محنت حزینمشبان روزی ز دیری گه چنینم
همه کام دلم از خود فنانیستکه در عین فنا عین بقانیست
دلم خوانی ای ساقی تو دانیمرا فانی مکن باقی تو دانی
ز رشک برق جانم دود گیردکه دیر آمد پدید و زود میرد
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگجمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راهعمر تو چه بیش و چه کم ای غلام
همه عمرت غمست و عمر کوتاهبمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
روی زمین گر همه ملک تو شددر پی تو مرگ چه سود ای غلام
اگر طاعت کنی اکنون نه زانستکه میترسی که مرگت ناگهانست
گر بمیری در میان زندگی عطاروارچون درآید مرگ عین زندگانی باشدت
چرا خفتی تو چون در عمر بسیارنخواهی شد ز خواب مرگ بیدار
همه اسباب عیش هست ولیکمرگ تیغ از قراب میآرد
عالمی عیش با اجل هیچ استاین سخن را که تاب میآرد
ای دریغا که گر درنگ کنمعمر بر من شتاب میآرد
در غم مرگ بینمک عطاراز دل خود کباب میآرد
کسی کش مرگ نزدیکی رسیدستچنین گویند کو رگ برکشیدست
رخنه میجویی خلاص خویشتنرخنهای جز مرگ ازین زندان که یافت
بگوش خود شنودستم ز هر کسکه موری را بسالی دانه بس
ز حرص خود کند در خاک روزنگهی گندم کشد گه جوگه ارزن
اگر بادی برآید از زمانهنه او ماند نه آن روزن نه دانه
چو او را دانه سالی تمام استفزون از دانه جستن حرام است
مثال مردم آمد حال آن مورکه نه تن دارد و نه عقل و نه زور
شده در دست حرص خود گرفتاربنام و ننگ و نیک و بد گرفتار
همی ناگاه مرگ آید فرازشکند از هرچ دارد خوی بازش
هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشتدلش باید ازو ناکام برداشت
چو بستاند اجل ناگاه جانشسر آرد جمله کار جهانش
نه او ماند نه آن حرصش که بیش استکدامین خواجه صد درویش پیش است
در ازل حکمی که رفته آن بودمرگ را آخر درین تاوان بود
خواجه تا چند حساب زر و دینار کنیسود و سرمایه دین بر سر بازار کنی
شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک استخویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی
چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باشچند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی
پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیرعاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی
آن نه کام است که ناکام بجا بگذریوان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی
جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاهنه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی
چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بودخانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی
سهو کارا به تک خاک همی باید خفتطاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راهبه چه شادی خرفا خنده بسیار کنی
تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگعنکبوتانه کجا پرده احرار کنی
این همه دانی و کارت همه بی وجه بودخود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی
به فصاحت ببری گوی ز میدان سخنلیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی
خویش و همسایه تو گرسنه وز پر طمعینفروشی به کسی غله در انبار کنی
جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشه آنتا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی
بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوینوانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسندبه تعزز سزد ار در همه نظار کنی
نافه داری بر هر خشک دمانی مگشااول آن به که طلبکاری عطار کنی
پر مخور اندوه مرگ ای بوالهوسچونکه وقت آید نگردد پیش و پس
کسی کو را موکّل مرگ باشدکجا ملک جهان پر برگ باشد
آورید اقرار اندر گور و مرگملک ومال و جسم و جان گویند ترک
تا کی به نظاره جهان خواهی زیستفارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذره به مرگ خویشتن برگت نیستپنداشته ای که جاودان خواهی زیست
دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی توقدم در نه اگر هستی طلبکار معانی تو
گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستیچو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
چو کامت بر نمیآید به ناکامی فرو ده تنکه در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو
به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابدکه تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو
وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالمبمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو
اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازیخطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو
بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرمچو حیلایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو
چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گرددکه سلطان جهانافروز دارالملک جانی تو
زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داریتوانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو
کار خود در زندگانی کن به برگزانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
آنکه دایم در پی جاهست و برگکی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
تا چند ز مرگ غمناک شویآن به که ز اندیشه خود پاک شوی
یک قطره آب بوده ای اول کارتا آخر کار یک کف خاک شوی
زنده بی مرگ بسیاری بودگر بمیری زنده این کاری بود
مرگ حقست و قیامت هم حق استاین یقین است از خدا و مطلقست
هرچه در دنیا خیالت آن بودتا ابد راه وصالت آن بود
کار بر خود از امل کردی درازبند کن پیش از اجل از خویش باز
ورنه در مردن نه آسان باشدتهر نفس مرگی دگر سان باشدت
جمله در باز و فرو کن پای راستگر کفن را هیچ نگذاری رواست
چون همی افتاد مرگی هر زمانخرقه شد در بخیه صد پاره نهان
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مردگوی معنی اندر این عالم ببرد
عمر چیست از مرگ بیرون زیستنمرگ از پس کردن اکنون زیستن
عیش چیست از زندگی مرده شدنپیش هر دردی پس پرده شدن
من صفای خود در این دین یافتمز آن سبب در مرگ تلقین یافتم
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشتچون تواند ظلم کردن پیشه داشت
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیرهر فتنه که ساکن است انگیخته گیر
وین روی چو ماه آسمانت بدریغاز صرصر مرگ باز در ریخته گیر
چون ترا مرگست و آتش پیش درظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمامکاتشیش از ظلم در باید مدام
اشعار حافظ در مورد مرگ
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزمطایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانیاز سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانیپیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشینتا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکاتکز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کشتا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بدهتا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوانلب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرودگو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببینکاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفتهمچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطنچشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببیننبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام از پی عیش داده استشیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتمترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
حجاب چهره جان میشود غبار تنمخوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیستروم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتمدریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدسکه در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآیدعجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمعکه سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردارکه با وجود تو کس نشنود ز من که منم
شعر نو با موضوع مرگ
چه وحشتناکنمیآید مرا باورو من با این شبیخونهای شوم و بیشرمانهای که دارد مرگبدم میآید از این زندگی دیگرچه بیرحمند صیادان مرگ، ای داد!
مهدی اخوان ثالث
و نترسیم از مرگمرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیستمرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن داردمرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه انگور میآید به دهانمرگ در حنجره سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیندمرگ گاهی ودكا مینوشد
گاه در سایه نشسته است به ما مینگردو همه میدانیم
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ استدر نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهایصدا میشنویم
سهراب سپهری
تو ﻣﯽﺩﺍﻧﯽﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻤﯽﺗﺮﺳﻢﻓﻘﻂﺣﻴﻒ ﺍﺳﺖﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺒﻴﻨﻢ
ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭفی
جُستنیافتنو آنگاهبه اختیار برگزیدنو از خویشتنِ خویشبارویی پیافکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشدحاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
احمد شاملو
مرا بسوزانیدو خاکسترم رابر آبهای رهای دریا بر افشانید،نه در برکه،نه در رود:که خسته شدم از کرانههای سنگوارهو از مرزهای مسدود
ژاله اصفهانی
هرگز از مرگ نهراسیدهاماگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بودهراسِ من باری همه از مردن در سرزمینیستکه مزد گورکناز بهای آزادی آدمیافزون باشد
نگران نباشخیلی تنها نمیمانمعاقبت یک روزمرگ دستم را میگیردو از تمام این خیابانهای شلوغ عبورم میدهد
نگران نباشمرگ شبیه زندگی نیستدستهای پُر مهری دارددستِ هر کس را بگیرددیگر رهایش نمیکند
نسترن وثوقی
وقتی دیوار پشت دیواررو بهروی تنهایی من قد میکشد
وُ این خیابانشاهراه جهنم میشودمرگ حقیقت تلخی نیست!
وقتی دستهای مناز بازوهای تو میافتد وُ
اسمم از لبهایتمردن آنقدرها هم درد ندارد
ونوشه اندرخور
چرا از مرگ میترسیدچرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانیدچرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانیدمپندارید بوم ناامیدی بازبه بام خاطر من میکند پروازمپندارید جام جانم از اندوه لبریز استمگویید این سخن تلخ و غمانگیز است…
بهشت جاودان آنجاستجهان آنجا و جان آنجاست
نه فریادی نه آهنگی نه آوایینه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرامزمان در خواب بیفرجامخوش آن خوابی که بیداری نمیبیندسر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیستدر این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپاریدکه کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آریدچرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانیدچرا از مرگ میترسید!؟
فریدون مشیری
تمام عمر دستت صرف شادی شددستهای تو مهربان بودند یکی بیشتر از دیگریو چهرهات مثل وقتی که گلدانی را آب میدهند زیبا بود
مرگ با چهرهات چکار کردهبا سینهات که جای بازی من بوددیده میشدی چون ماه کوچه و بازاردیده میشدی چون شاخهای که از آب بیرون میزنددر تو انگار چیزی بود که برق میزدمیدانستم، میدانستم این بهار که بیاید تو را چشم خواهند زد
پدرم برای تو چه بگویمبگویم زخمم آنقدر عمیق شده که میتوان در آن درختی کاشت؟بگویم غمینگم و مرگ کاری نمیکنددستت را بر شانهام بگذار و مرگ را متوقف کندارم میروم، دارم نامم را از دهان دنیا خالی میکنم
غلامرضا بروسان
اشعار مولانا با موضوع مرگ
چون جان تو میستانی چون شکر است مردنبا تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق راباغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادنزان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شومگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکشبا قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردنوز کان چرا گریزیم کان زر است مردن
چون زین قفس برستی در گلشن است مسکنچون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاندچون جنت است رفتن چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمدآیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگتور کافری و تلخی هم کافر است مردن
گر یوسفی و خوبی آیینهات چنان استور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن
خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانیکز آب زندگانی کور و کر است مردن
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می کشدغرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد
زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین می دهیمکان ملک ما را بشهد و قند و حلوا می کشد
خویش فربه می نماییم از پی قربان عیدکان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد
آن بلیس بی تیش مهلت همی خواهد ازومهلتی دادش که او را بعد فردا می کشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنهدر مدزد از وی گلو، گر می کشد تا می کُشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقانعاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمونخفیه صد جان می دهد دلدار، پیدا می کشد
از زمین کالبد بر زن سری وانگه ببینکو ترا بر آسمان بر می کشد یا می کُشد
روح ریحی می ستاند راح روحی می دهدباز جان را می رهاند، جغد جان را می کشد
آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمانکو مسیح خویشتن را بر چلیپا می کشد
هر یکی عاشق چو منصورند، خود را می کشندغیر عاشق و انما که خویش عمدا می کشد
صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجلعاشق حق خویشتن را بی تقاضا می کشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می کشد
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شماافتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودمرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموختهزان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزدسودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کلهامروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پریخوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنیخواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبانهر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شودیک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار اوای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ایگر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کنترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنهاخواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتیبگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیدهبر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارابکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
برشا خوبرویان واجب وفا نباشدای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشدپس من چگونه گویم کین درد رادواکن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدمبا دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرداز برق این زمرد هین دفع اژدها کن
به روز مرگ چو تابوت من روان باشدگمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغبه دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراقمرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداعکه گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگرغروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بودلحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرستچرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامدچاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشاکه های هوی تو در جو لامکان باشد
رباعیات با موضوع مرگ
خاک شد هر که بر این خاک زیستخاک چه داند که در این خاک کیست
سرانجام که باید در خاک رفتخوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت . . .
به خدایی که بیشناس مقیمدر دل و دیده آتشم باشد
مرگ هر چند خوش نباشد لیکبی رخ دوستان خوشم باشد
انوری
دریاب که از روح جدا خواهی رفتدر پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهایخوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
خیام
درد و دربغ! جاه و جمالت به باد رفتدیدی به زرق و برق جهان اعتماد نیست؟
مُردن که دیر و زود ندارد، قبول کناین عمر هرچه قدر که باشد زیاد نیست
مجید ترکابادی
رسول مرگ به ناگه به من رسید فرازکه کوس کوچ فروکوفتند کار بساز
کمان پشت دوتا چون به زه درآوردیز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
کمالالدین اسماعیل
من مرده ام فریب نفس خورده ام ولیوز کار این زمانه گمان برده ام ولی
عمریست با خیال تو طی شد مسیرهایک آبشار خون دل آورده ام ولی
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچاگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشنددر آخر خاک راهی عاقبت هیچ
بابا طاهر
تقسیم مرگ با همگان بی مضایقه ستدر دور قسمتی که مدارش وجود ماست
تیر از کمان سرکش تقدیر می رسدمقصود او گسیختن تار و پود ماست
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست،در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
امروز که با خودی، ندانستی هیچ،فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
خیام
شعر غزل درباره مرگ
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکندهر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلمهرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باشموج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش استهرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مراچشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستنددردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند
مژگان عباسلو
من نمیخواهم که بعد از مرگ من افغان کننددوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمیخواهم که فرزندان و نزدیکان منای پدر جان! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمیخواهم پی تشییع من خویشان منخویش را از کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمیخواهم پی آمرزش من قاریانبا صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمیخواهم خدا را گوسفندی بیگناهبهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمیخواهم که از اعمال ناهنجار منز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بسمن نمیخواهم مرا آلوده بهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیستخود اگر ناپاک تن را طعمه نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاستپیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند
حبیب یغمایی
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی میکندزندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آبوقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی میکند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیستجای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند؟
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کردتلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیستخانه من با خیابانها چه فرقی میکند
مثل سنگی زیر آب از خویش میپرسم مدامماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند؟
فرصت امروز هم با وعده فردا گذشتبیوفا! امروز با فردا چه فرقی میکند
فاضل نظری
روزی که زیر خاک تن ما نهان شودوآنها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب به فضل خویش ببخشای بنده راآن دم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سالمهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسدبا صدهزار حسرت از اینجا روان شود
آوازه در سرای در افتد که خواجه مردوز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شویاوراد ذاکران ز کران تا کران شود
آرند نعش تا به لب گور و هر که هستبعد از نماز باز سر خانمان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جویپس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمامدر زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیشحق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
این کار دولتست نداند کسی یقینسعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
سعدی
تک بیت درباره مرگ
نشنیدی حدیث خواجه بلخمرگ بهتر که زندگانی تلخ
سعدی
خواب را گفتهای برادر مرگچو بخسبی همیزنی درِ مرگ
اوحدی مراغهای
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانیکسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباستچه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
عارف قزوینی
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر استدر قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
فاضل نظری
چو خواهی ستایش پس مرگ توخرد باید ای نامور برگ تو
فردوسی
خوشا آنکس که پیش از مرگ میرددل و جان هرچه باشد ترک گیرد
عطار نیشابوری
گر غم مرگ را به سنگ سیاهبنویسند از او برآید آه
مکتبی شیرازی
هر هفته و مهی که به پیش آمدبر پیشباز مرگ فرستادت
پروین اعتصامی
مرگ ما هست عروسی ابدسر آن چیست هو الله احد
مولوی
کسی کو نکونام میرد همیز مرگش تاسف خورد عالمی
اسدی طوسی
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپوشمرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
قاآنی شیرازی
سخنگو سخن سخت پاکیزه راندکه مرگ به انبوه را جشن خواند
نظامی
گویند که مرگ طرفه خوابی ستاین خواب گران گرفت ما را
مرگ اگر مرد است آید پیش منتا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
روز مرگم نفسی وعده دیدار بدهوان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
حافظ
دیشبش گفتم فلانی! زیرلب گفتا که «مرگ!»طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد
امیرخسرو دهلوی
اشعار کوتاه مرگ
به مرگگرفتهای مراتا به تبی راضی شومکاش میدانستیبه مرگ راضیام وقتی کهتب میکنم از دوریات
محسن کیوان
کجای زندگی تیر خوردهایمکه تنها مرگپایان درد ماست؟
حسین غلامی خواه
از مرگتناراحت نمیشوماگر قرار باشدپیش منکه پیش از تو رفتمبیایی
افشین یداللهی
فاصله ساقه تا شکوفهفاصله خیال تو با منفریادی استکه با مرگ خاموش میشود
کیکاووس یاکیده
فکرَش را بکنچه مرگ قشنگی میتواند باشد!تو از کوچه مرا صدا بزنیو من از شدت ِ شوقدر و پنجره را با هم قاطی کنم
داریوش حسنپور
موسیقی عجیبی ست مرگبلند میشویو چنان آرام و نرم میرقصیکه دیگر هیچکس تو را نمیبیند
گروس عبدالملکیان
من یک بار مرگ را تجربه کردهامیک نفر شبیه تودست یک نفرکه شبیه من نبود را گرفته بود !باران هم میآمد
علیرضا هدایت
بی توتمام عاشقانههای دنیابوی مرگ میدهند
سارا قبادی
از من زنی هنوزتوی عکسهای قدیمیبا تو خوشبخت استبه مرگ بگومی تواند اگردستت را از دور گردن او هم باز کند
رویا شاه حسین زاده
بالاترین ناباوری مرگ استدر عرصه پیکارمان با مرگتدبیری نمی دانیموقتی شبیخون میزند، ناچاردر بهت، در ناباوری، خاموش میمانیم
فریدون مشیری
شعر در مورد مرگ عزیز
زود تر بیامرگاینجا همه لبخند هایم راکسی دزدیده
سیروس ذکایی
میدونی دلتنگی یعنی چی؟دلتنگی یعنی اینکه: بشینی به خاطراتت با مادرت فکر کنی ..اونوقت یه لبخند بیاد رو لبت ..ولی چند لحظه بعد …شوری اشکهای لعنتی ، شیرینی اون خاطره ها رو از یادت ببرند
این گنج نهان در دل خانه پدرم بودهم بال و پرم بود و همی تاج سرم بود
هرجا که زمن نام و نشانی طلبیدندهم نام بلندش سند معتبرم بود
روزها رفت و گذشت و در اندیشه باز آمدنت،لحظه ها طی شد و مرد!و نگاهم هر روز، باز هم با همه شوق، کوچه ها را پایید.مثل آن روز که می آمدی از دور … دریغ!دل من در غم هجران تو ای خوبترین، چه بگویم، چه کشید …
امشب این خانه عجب حال و هوایی داردگپ زدن با در و دیوار صفایی دارد
همه رفتند از این خانه بجز غمباز این یار قدیمی چه وفایی دارد
چون ابرِ سیاهِ آسمان ، دلتنگمبا ثانیه ها و لحظه ها در جنگم
رفتی به هزاره های بی من بودن!ای سنگ بگو … بگو ! مگر من سنگم؟
ز فراق هجر رویت غم سینه سوز دارمپدرم قسم به مهرت، نه شب، نه روز دارم