شعر

شعر عاشقانه درباره ازدواج و خواستگاری { 30 شعر درباره خواستگاری کردن }

ما امروز در این بخش از سایت بزرگ هم نگاران قصد داریم اشعار عاشقانه درباره ازدواج و خواستگاری را باری شما دوستان و عشاق عزیز قرار دهیم. این اشعار عاشقانه و گاها با زبان طنز ساخته شده‌اند. امیدواریم که این اشعار مورد توجه شما دوستان قرار بگیرند.

شعر ازدواج

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم

گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر

هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید!

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب

کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید!

گرم باید کرد مجلس را، ازاین رو گاه گاه

چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک

دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید!

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور

بی ادا و منت و هرگونه اطواری کنید!

عشق نو رسیده منی

که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم

چیزی شبیه خوشبختی

تا وقتی صدایت می کنم

باران اول بهار را هم به یادم بیاوری

عمر تازه منی

که باید به پای تو آن را سوزاند

ما باید خوشبخت بشیم،

تا بقیه بدونن

خوشبختی هم

وجود داره!

حواست نیس کی اینجا روبروته

چقدر این لحظه ها رو سخت کردی

همه فک میکنن تو این همه سال

تو با عشقت منو خوشبخت کردی

الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

بزمی که حق آراسته الحق تماشایی بُوَد

جبریل مأمورست و فکر مجلس آرایی بود

میکال از عرش آمده گرم پذیرایی بود

چشم کواکب خیره گر از چرخ مینایی بود

امشب علی در خانه خود شمع محفل می برد

کشتی عصمت ، نا خدا را سوی ساحل می برد

مشکل گشای عالمی، حل مسائل می برد

انسان کامل را ببین ، با خود مکمل می برد

چشمی ندیده در زمین در هر زمان مانندشان

خورشید و مه تبریک گو بر وصلت و پیوندشان

شادی زهرا و علی پیداست از لبخندشان

لبخندشان دارد نشان از خاطر خرسندشان

امشب خدا لطف نهان خود هویدا میکند

امشب تفاخر فرش بس بر عرش أعلا میکند

امشب دو تا را جفت هم ، از صنع یکتا میکند

یعنی علی ماهِ رخ زهرا تماشا میکند

با جمع مو سپیدان ،رفتیم خواستگاری

آنها سوار پیکان ،من هم سوار گاری

در راه شاد و خندان ،دسته گلی خریدم

از اشتیاق بی حد، افسار می بریدم

آن شب دوچرخه ی من، دیوانه وار میرفت

تا من رسم به معشوق، او بیقرار میرفت

در کوچه تا رسیدیم ؛مرغی فرار میکرد

مردی نحیف و بیمار، اورا شکار میکرد

دنبال او زنی هم ، داد وهوار میکرد

بیچاره مرغ تنها، آنجا چکار میکرد

در کوچه اول کار ،مرغی شهید میشد

این خواستگاری ما، خیلی بعید میشد

رفتیم و اهل خانه، حال مرا گرفتند

صدها سوال کردند، پاسخ زما گرفتند

کار مرا که پرسید مادر زن عزیزم

گفتم که من چو مرغی همواره در گریزم

کاری نبوده فعلا در حد شخص بنده

من شعر مینویسم سرشار طنزو خنده

بابای من سریعا، نطق مرا بهم زد

از مدرک لیسانسم، افسانه ای رقم زد

پنداشتم که عمری، استاد دهر بودم

یک شاعر لیسانسه، در کل شهر بودم

نا گه در این برآورد، دوشیزه چائی آورد

من را درآن هیاهو تا اوج قصه ها برد

تا استکان چائی، از دست او ربودم

لب را به چاپلوسی ،در پیش او گشودم

لبخند کوچکی زد ، بندی به آب دادم

بر شانه ها همانجا هی پیچ و تاب دادم

بااباای دختر از قصد،فریاد زد که ای مست

اینجا مگر طویله است، جنبانده ای سر و دست

با من بگو ببینم، فرزند ته تغاری

در سن ازدواجی! ،آیا تو خانه داری؟

چائی که خورده بودم، از یاد برده بودم

نا گه پرید بیرون، چائی که خورده بودم

دستم به لرزه افتاد ،پاها به بیقراری

جستم نبود آنجا، یک راه اضطراری

تا اینکه چاره کردم، فکری دوباره کردم

گفتم که خانه ای را، جائی اجاره کردم

بااباای دختراینبار، با لحن تند تب دار

گفتا برون پسر جان ،دست از نگار بردار

تا این سخن شنیدم ،ازجای خود پریدم

سررا زدم به دیوار، دیوانگی گزیدم

این کار من اثر کرد ،بااینکه مختصر کرد

وجدان حاضران را،ازخواب خوش بدر کرد

من با نگار رفتم در گوشه ای نشستم

گفتم به جز تو جانا دل بر کسی نبستم

من با دوچرخه هربار در راه مکتب و کار

دنبال تو می افتم ای شاه بیت اشعار

ما را مران از این در،آری بگو و بنگر

چون میکند دراین شهر این شاعر فسونگر

اورا نگاه کردم ، تشبیه ماه کردم

بعد از کمی لجاجت ،آخر براه کردم

گفتم به صد اشاره، زودی بده شماره

شاید که بعد امروز، این بود راه چاره

مادر مرا صدا کرد شوخی نثار ما کرد

دستی به میوه ها برد،تصدیق کار ما کرد

تا والدین دختر، برنامه را شنیدند

سنگی براه وصل من با نگار چیدند

بعد از بسی مکافات، کردند دادو بیداد

گفتند مهر دختر،قران و برج میلاد

هم وزن دختر ما الماس و سنگ یاقوت

باید پسر بگیرد پالتو زپوست ماموت

با خود خیال کردم فکری محال کردم

با یک پیام کوتاه حالی به حال کردم

گفتم نگار زیبا فردا بیا فلان جا

شاید فرار کردیم بی منت و تمنا

((با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی))*

((دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید))*

*حافظ

(صفا)

نه زنگی ، نه حرفی ، نه یادگاری

تو نکنه رفتی به خواستگاری

خب ببینم کیه ؟ موهاش بلنده ؟

توی خیابون بی صدا می خنده ؟

چشاش چه جوره ؟ روشنه ؟ کشیدس

یقین دارم که شبیه سپیدس

دساش چی ؟ جنس دستاش از بلوره ؟

تو صورتش یه چیزی مثل نوره ؟

ابروش چی ؟ حتما ابرواش کمونه

اخلاق و رفتارش چی ؟ مهربونه ؟

چه رنگیه ؟ گندمی یا سفیده ؟

چقدر دوس داری تبت شدیده ؟

کجا دیدیش ، تو محل کارت

؟

اون چی ، مثل نو شده بی قرارت ؟

راستی مژش چی ؟ خیلی بر می گرده ؟

همونه که تو رو دیوونه کرده ؟

راستی موهاش چه رنگیه ؟ طلایی ؟

یا رنگی مثل رنگ بی وفایی ؟

قدش به قدت می خوره عزیزم ؟

بردارم اسفند براتون بریزم ؟

خب عزیزم منو خبر می کردی

با گریه هام گلویی تر می کردی

ترسیدی من آه بکشم یا نفرین ؟

رد شه همون دقیقه مرغ آمین

من تو رو نفرینت کنم ؟ نمیشه

هنوز دوست دارم مث همیشه

تازه اگه دعاها مستجاب بود

قصه ی ما حالا توی کتاب بود

خلاصه که یه جمله می نویسم

با بارون

پلکای سرخ و خیسم

اگه دعاهای منو می خوندن

به جای اون منو پیشت می شوندن

تا وقتی که کلاغ نره به خونه

این آرزو توی دلم می مونه

خورشید خانوم ! خورشید خانوم !

شب اومده خواستگاری

ما رو فراموش نکنی ! رو عهدمون پا نذاری

خورشید خانوم یه وقتنری کنیز دیو شب بشی

ساده

نشی گول نخوری همسر میر غضب بشی

تو قصر دیو شب باید با بی چراغی سر کنی

این همه عاشق باید دوباره در به در کنی

ما عمریه خاطر خواه نور شماییم به خدا

دنبال یه رشته از اون موی طلاییم به خدا

خورشید خانوم ! خورشید خانوم

خواستگارات قلابیه

به فکر قیچی کردن

اون موهای آفتابیه

میگن شما منتظرین که شب ستاره دار بشه

دل سیاهش مثه ما عاشق و بی قرار بشه

خورشیدخانوم ! باور نکن این کلک دوباره رو

ما خیلی وقته می شناسیم این شب بی ستاره رو

حتی اگه بگین : بمیر !‌ شب جواب رد نمیده

این شب تاریک کلک هفتاد و هفتا جون داره

می

میره اما دوباره تو قصه مون پا می ذاره

خورشید خانوم طلوع کنین

تا این شب اینجا نمونه

خروس واسه طلوعتون

دوباره آواز بخونه

سالهاست شهر خود رها کردم

عمریست به خود جفا کردم

اولش که می آمدم مست ومغرور

دختران ز هرسو بود به وفور

به یکباره فراموش کردم

چراغ علممان خاموش کردم

از روزی که پا به سر سرا نهادم

موطلا دختری داد بربادم

از پی او به ناکجا می رفتم

خدا داند تا کجا می رفتم

چند صباحی که می رفتزین قرار

کار من گریز بود و فرار

اول داستان که چنین بود

کار از کار گذشت چه سود

ز شهری آمده بودم که موی بلند

ننگ بود تا آن سوی الوند

آهنگ شهر اهواز کردم

دری به روی خود باز کردم

شهری که در آن دخترانش

شهره ترند از سرانش

جوانی و سادگی ونا پختگی

جواب سلام و چشمی و دلبستگی

پاچه ها تا نا کجا حالا!

پسران ابروکشیده دماغ بالا

به حیرت گرفته بودم سرم

سوی کدام یک رو ببرم

پسری ابروان باریک کرده

زیر چشمش تاریک کرده

به لبش هم ماتیک کاری

شاید دختری بیاید خواستگاری

به هر دانشکده که می رفتم

چشم و گوش هم می بستم!

چرا همه چادر بود پاچه و رنگ

هر چند آشنا بودم با سیگاری و بنگ

فکر می کردم آمده ام شهر فرنگ

باید حرمت نگه دارم دانش و فرهنگ

به کل هدفم فراموش شده بود

واحد وترمم تک پوش شده بود

یک روز موقع امتحان دیر شده بود

دیدم که روزگارم دود شده بود

برای خواستگاری رفته بودم

بگفت باباش:

شغل حضرت عالی؟

بگفتم بنده هستم یک مهندس

بگفت احسنت به به خوب عالی

بگفتم بنده خدمت را نرفتم

بگفت حتما که بابا مایه داراست

بگفتم بله ایشان اهل علم اند

بگفت پس وضع مالیش چطور است؟

بگفتم آخرین قسطش شده پاک پرایدی که کنون بر آن سوار است

نگاهی چپ به من کرد و بگفت هوی

پدر خانه برایت که خریده است

بگفتم خانه داریم سازمانی

پدر از تعاونی جایزه برده است

بگفت شغل پدر را که نگفتی

بگفتم بازنشسته او دبیر است

بگفت ماهی چقدر باشد حقوقش

تعجب کردم و گفتم چطور است

پدر زن گیرد و من…

تو یه شبی که شادی روبروشه

تو یه شبی که خنده گفتگوشه

تو یه شبِ بارونــیِ بهــاری

من و بابام می ریم به خواستگاری

من و بابام ایندفه حرف و خواهش

من و بابام رفیق و اهلِ سازش

یه دنیا اعتبار توی نگاهش

فرشای قرمز می ذارن تو راهش

شب که نه، آوازی پُر از خاطره

یک شبِ بی غصه و بی دلـهره

چی بگم از عشقِ دلِ کوچیکم؟

از کت و شلوار و لباسِ شیکم؟

چی بگم از دختری که می دونه

می خوایم بشه چشم و چراغِ خونه

دختره خـاکـی و پُر از صداقت

پاک و نجیب و آخـرِ رفـاقـت

دختره مشغولِ ستاره سازی

من پیِ قـطـعِ دو خطِ مــوازی

اون زیرِ لب حرفِ سکوتو خوندن

من توی هول و تو هراسِ موندن

بابام میگه اهلِ جنوبِ دردیم

تشنه ی بارون و نسیمِ سردیم

آهوی مستیم توی دشت و هامون

حادثه پیداس توی لحظه هامون

یادِ هـوای دل و دلـبسـتـگی

دوری از آوارِ غم و خـسـتـگی

تیرکمونِ سنگی و خوابِ گنجشک

صبح تا پسین تو تب و تابِ گنجشک

کوچه های خاکی و بوی بارون

بازی کُلبک شده تـوی بارون

تیله های شـیـشـه ای شکسته

یادِ هـمـه بازیای گذشته

می شناسین و می دونین از کجاییم

مثل کبوتر تو هـوا رهاییم

صحبت ما حرفِ قشنگِ عشقه

این شبِ بارونی به رنگِ عشقه

واسه شبِ حرفا سحر می ذاریم

دخترتونو روی سر می ذاریم

می خوایم به ما بدین به این بهونه

دخترتون رو واسه نورِ خونه

باباش میگه ما و شما نداریم

از کجا مثلِ این پسر بیاریم؟

ما کی باشیم وقتِ حضورِ شما!؟

سایه ای از پرتو نـورِ شما

هرچی که سرنوشت بخواد همونه

کی عوضش می کنه؟ کی می تونه؟

اونچه که شرطه، نظرِ دختره

پاسخِ اون نـتـیـجـه ی آخـره

باباش که می خواد واسه ی مشورت

فرصتی پیدا کنه بی معذرت

بحثو عوض می کنه با زرنگی

با حرفِ اون تیرکمونای سنگی

یادی از اون روزای تلخ و شیرین

گردش و تفریحِ یه روز دیرین

خلاصه وقتی برمی گردیم خونه

تو دلِ من امـیـد زده جوونه

یه دنیا انتظار واسه جوابش

آخ که منم دیوونه و خرابش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا