شعر زلزله غمگین را در مورد رخداد تلخ زمین لرزه با متن و جملات احساسی در این مطلب هم نگاران ارائه کرده ایم.
لبخندها فسردپیوندها گسستآوای لای لای زنان در گلو شکستگلبرگ آرزوی جوانان به خاک ریختجغد فراق بر سر ویرانهها نشستاز خشم زلزلهپوپک، شکسته بال به صحرا پرید و رفتگلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسردهر کلبه گور شودعشق و امید، مرد
چه خاک غمگینی، چه داغ سنگینیچه قصر شیرینی؟ که نیست بارویشپلی بزن از مهر به سَرپُل زخمیکه میخراشد رو، که می کند مویش
«افشین علا»
آن کومهها که پرتو عشق و امید داشتغیر از مغاک نیستآن کلبهها که خانهی دلهای پاک بودجز تل خاک نیست…
در جستجوی دختر خود مادری غمینبا صد تلاش پنجه فرو میبرد بخاکاو بود ودختری که جز او آرزو نداشتاماچه سود؟دختر او،آرزوی او-خفته است در درون یکی تیره گون مغاک
شعر غمگین زلزله
در پهندشت خاک که اقلیم مرگهاستبا پای ناتوان و نفسهای سوختههر سو دوان دوان-افسرده کودکان زپی مادران خویشدلدادگان دشت-سرداده اند گریه پی دلبران خویش
شعرها چه کوچکندپیش حال مادری کنار نعش کودکششعرها چه کوچکندپیش دست های کودکی به گردن عروسکششعرها چه کوچکندپیش آخرین نوازش پدر،بر روی گونه های کوچکشداغ ها چه بی نهایتندشعرها چه کوچکند«قاسم صرافان»
از هیبت او زلزله در خاک افتادوز دره او زلزله آرام گرفتشعر در مورد زلزله آذربایجانپر زلزله شد جهان و داردزان زلزله در جهان فکن حظ
شعر دو بیتی غمگین زلزله
آوار را پس میزند، آهسته آهستهشاید عزیزی زیر این دیوارها باشد
شاید صدای ناله ای، آوای کوتاهیشاید نشانی بین این آوارها باشد
«زلزالا… زلزالا…!»کولبرانِ کُرداین وهلهبا جنازه کودکانِ خود بر دوشاز مزارگاهِ ممنوعه می گذرند.شبح مرگاین وهلهخشاب خود راروی رگبار گذاشته است.کرمانشا، کرمانشا
زلزله قهر توشان پست کردزلزله الساعه شیی ء عظیمشعری درباره زلزله بمپهلوی عجز ما مگردانیدچون زمین خوابگاه زلزله ایم
اشعار و جملات با موضوع زلزله
قصه ی خانه ی ویرانه ی عشق من و تو
که به دل بود و بگفتی اَمَنْ از زلزله هاست
بود این دل گسل زلزله خیز و من و تو
غافل و این غم و محنت همه از غفلت ماست
زلزله
قلقلک می داد
کف پاهای اسمان خراش را
از خنده دلش را گرفت
خندید و خمید
خمید و خندید
و انقدر
که از خنیدگی
کله پا شد.
گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده، غران اژدهای سهمگین را
قریه خواب و کوه بیدار است و هنگامه شبیخون
تا بکوبد بر بساطش، صخرههای خشم و کین را
بس کودکان که رنگ یتیمی گرفته اندبس مادران بخاک غریبی نشسته اند
بس شهرها که گور هزاران امید شدشام سیاه غم بسر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شکسته دل-بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد
مرگ من یا توست بیشک، آن ستون، آن سقف، آنک!
کاینچنین از ظلمت شب، بهره میگیرد کمین را
مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود
خسته میساید به خاک کودکان خود جبین را
شعر نو زلزله
میلرزاند، تکانهای شدید کوتاه و کوتاهاز خانهها ویرانه میسازدمیرسد گروه نجاتمدفون زیر خروارها از آوارها، آدمهاروی خط زلزلهبی خبریتنها و تنها از زلزلهخبر میسازد
جایی که در آن جا همیشه عشق جاری بودمدفون شده حالا تمام آرزوهایشدیگر صدای خنده ی کودک نمی آیددیگر نمی آید چرا او سوی بابایش
می گردد و پس می زند آوار و می گریدشاید عزیزش زیر این آوار خوابیده
اشکش به روی خاک می بارد، ولی آراماین لرزه را شاید که خواب است و نفهمیده
فردا روشن است…قلب زمین می لرزد و در آوار ناگهان زندگی، به آدم ها «دوستت دارم» را تذکر می دهد.دوستت دارم ایران که با کوهی از زخم، همچنان راست قامت و سربلند ایستاده ای.
»رضا اسماعیلی»
زلزله دردی نیست که تنها با صدقه علاج شود، زمین از ضروریاتش لرزیدن است… تدبیر و عقل حکم می کند که باید برای چنین روزی آماده باشیم و رها کردن امور به خواست باریتعالی توصیه دین نیست. به قول مولانا: خواجه چون بیلی به دست بنده داد، بی سخن معلوم شد او را مراد… عقل و تدبیر همان بیل خواجه هستی است.
«عبدالجبار کاکایی»
دلنوشته درباره زلزله
زلزله ….
تو سرزده وارد خانه هایمان و شهرمان شدی و با آمدنت همه را شوکه کردی…
اما ای مهمان ناخوانده تو که آمدی ولی ای کاش وقتی میرفتی مردمان شهرم را با خودت نمیبردی.. خانه ها را ویران نمیکردی.. کاش جان و مال عزیزانم را نمیگرفتی….این است رسم مهمانی رفتن تو؟؟؟؟عجب رسم عجیبی داری!!!!مانده ام چه بگویم…از عادت دیگر ما کورد ها برایت بگویم…ما کورد ها عادت نداریم مهمان را از خانه بیرون بکنیم زیرا که مهمان حبیب خداست….اما این بار مجبورم بگویم برو.. برو ای زلزله.. برو و شهرم را رها کن..این بار تو ای مهمانم بلند شو و برو…با همین دست های زخمی ام التماست میکنم ،،،با همین پاهای خون آلودم به پایت میفتم ،،، با همین گلوی زخمی و پر از گرد و خاک آوار شهرم فریاد میزنم و التماست میکنم که برو…بخاطر اشک هایی که بر چشمان پدر و مادرمان جای گذاشتی،،،بیم و وحشتی که در دل کودکان شهرم قرار دادی،،،زخم هایی در قلب شهرم و مردمانم گذاشتی…از تو میخواهم که شهرم ، دیارم و وطنم را ترک کنی…چون دیگر مردمی برایمان نمانده با خودت ببری، سری برایمان نمانده که آوارت را بر سرمان خراب کنی، زیرا که شهرم دیگر خانه ای ندارد که بخواهی ویرانش کنی…زلزله التماست میکنم که شهرم را ترک کنی …برو ای زلزله… برو…
«دلنوشته دختری از اهالی سرپل ذهاب»